ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

بایگانی

میان پیاده‌روی کسی که ماشین دارد و کسی که ندارد فرسنگ‌ها فاصله است!


ــ ـکمشـــ
۲۱ مهر ۸۸ ، ۱۶:۵۱ ۲ نظر

خسته شدم از این همه سبزی
کجایی پاییز زیبا


 

ــ ـکمشـــ
۱۴ مهر ۸۸ ، ۲۳:۲۷ ۳ نظر

دیشب برنامه‌ی کوتاهی درباره‌ی مشکاتیان از تلوزیون پخش شد. در این برنامه، چند ثانیه‌ای او را در حال  نواختن سنتور دیدم. البته سنتور پیدا نبود و فقط مضراب‌ها بالا و پایین می‌رفتند؛ می‌دانید که در تلوزیون ساز را نشان نمی‌دهند و ظاهرا دلیل این موضوع حرمت شرعی است.
از خودم ‌پرسیدم وقتی دیدن ساز برای من ِ بیننده اشکال شرعی دارد، در دست گرفتن و نواختن آن برای نوازنده چه حکمی دارد؟ پرسیدم مگر دلیل ساختن برنامه‌ای برای بزرگداشت مشکاتیان و اساتید دیگر موسیقی، بزرگ دانستن آن‌ها نیست و مگر این بزرگی به خاطر انس آن‌ها با ساز نیست؟ مگر آن‌ها سازی را که دیدنش برای من اشکال دارد در دست نمی‌گیرند؟ مگر آن‌ها کل عمرشان را صرف یادگیری و آموزش موسیقی نکرده‌اند؟ مگر آن‌ها بر اساس قوانین همین کشور که اسلامی هم هستند کار نکرده‌اند؟ پس بالاخره تکلیف چیست؟ موسیقی حلال است یا حرام؟ خوب است یا بد؟ اگر بد است چرا امثال مشکاتیان را بزرگ می‌داریم و اگر خوب است چرا اجازه نداریم هنرنمایی آن‌ها را ببینیم؟

ــ ـکمشـــ
۰۸ مهر ۸۸ ، ۰۸:۵۸ ۴ نظر
این روزها طبع شعر وبلاگستان خوانساری گل کرده و من هم که سترون. آرشیوم را گشتم و به شاعری فوق‌العاده برخوردم. اولین بار شعر زیر را از او دیدم و اشکم درآمد:

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به من خسته - بی‌گمان - برسد

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد

چه می کنی اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...

رها کنی برود از دلت جدا بشود
به آن که دوست‌ترش داشته به آن برسد

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که... نه نفرین نمی‌‌کنم نکند
به او - که عاشق او ‌بوده‌ام - زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

نجمه زارع برای همیشه بیست و سه ساله ماند!
شرح حال و شعرهای دیگرش را هم این‌جا ببینید.

 

بعد نوشت: دوست عزیزم سرخوش در نظرات گفته‌اند:
به وصل آدم اگر چه در این جهان نرسید
به وصل دوست یقینا در آن جهان برسد



 

ــ ـکمشـــ
۰۳ مهر ۸۸ ، ۱۲:۴۴ ۶ نظر

 

به نظرم وبلاگستان خوانساری تکانی خورده. چند وب جدید متولد شده و به روز‌شدگی‌ها هم سریع‌تر از قبل است. امیدوارم آهستگی را هم چاشنی کار کنیم تا هم کیفیت‌مان بالاتر برود و هم پیوسته باشیم. من دوست دارم همه‌ی وبلاگ‌های این‌جا را بخوانم و اگر نظری داشتم بگویم. از دوستان خواهش می‌کنم اگر وب فعالی را می‌شناسند که در پیوندها نیست لطف کنند و آدرسش را بگویند.

 

 

ــ ـکمشـــ
۲۵ شهریور ۸۸ ، ۱۵:۳۸ ۵ نظر
یکی دیگر از خصوصیات مزخرف من تنفر از مراسم‌جات است. بله تنفر. روی این واژه خیلی فکر کردم؛ این تنها واژه‌ای است که حق مطلب را ادا می‌کند. مراسم‌جات هم که می‌گویم درهم است. یعنی همه‌ی مراسم. از عروسی و عقد گرفته تا پرس و ختم و افتتاحیه و اختتامیه. البته حالا که فکر می‌کنم می‌بینم بیشتر از نوع جهان‌سومی این‌ها متنفرم وگرنه کیست که از افتتاحیه‌ها و اختتامیه‌های المپیک و جام‌جهانی و اسکار و کن بدش بیاید؟
(اگر در این لحظه احساس خود کاشف‌پنداریتان گل‌کرده و کشف کردید که من ماهواره دارم سخت در اشتباهید؛ با کمی قدرت تخیل می‌توانید همین نصفه‌نیمه‌هایی که از المپیک و جام جهانی در تلوزیون پخش می‌شود را گسترش بدهید و اصل ماجرا را درک کنید. حتی نیاز به گسترش هم ندارد؛ همین‌ها را که ببینید می‌توانید تصور کنید کسانی که در مراسم حضور دارند چه لذتی می‌برند.)
بگذریم، آدم در این مملکت مجبور است دائما منظورش را توضیح بدهد تا ملت دچار سوء‌تفاهم نشوند. عرض می‌کردم که از مراسم‌جات بلکل متنفرم اما این‌که دلیل این تنفر چیست موضوعی جدی و به قول تحلیل‌گران، بین‌رشته‌ای‌ست. و لابد انتظار ندارید در پستی که حرفم چیز دیگری است وارد این مقوله‌ی ممتنع شوم. (کلمات "بین‌رشته‌ای" و "مقوله" و "ممتنع" را به این دلیل نوشتم که فکر نکنید کمش‌ها بی‌سوادند.)
دردسرتان ندهم چند سال پیش به یک عروسی در حوالی میدان توپخانه‌ی تهران دعوت شدیم. (دوباره قضاوت کردید؟ منظورم همان میدان امام است.) طبق معمول با بی‌حوصلگی تمام به مجلس رفتم و پس از سلام و احوال‌پرسی‌های رایج، کنار در ورودی، یک صندلی خالی پیدا کردم و نشستم. لابد فهمیدید چرا کنار در ورودی. درست حدس زدید برای فرار. جایتان خالی پس از صرف موز و شیرینی زدم به چاک جعده. (حالا که حرف خوردن شد این را هم بگویم که من از میوه‌جاتِ مراسم فقط موز می‌خورم چون در هیچ مراسمی هیچ میوه‌ای را درست نمی‌شویند و موز را نشسته هم می‌شود خورد.)
از درب سالن که بیرون آمدم تازه به این فکر افتادم که "حالا چه کنم؟" و پیاده‌رو را گرفتم و راست شکمم به راه افتادم. (ای بابا چه‌ زود قضاوت می‌کنید! مگر هر کس که می‌گوید راست شکمم را گرفتم و رفتم آدم چاقی است؟)
رفتم و رفتم تا به پارک شهر رسیدم. خسته شده بودم. وارد پارک شدم. یک صندلی خالی پیدا کردم و نشستم و مشغول سیر در آفاق و انفس شدم(باز هم  قضاوت!؟)
بعد از سیر نشسته در آفاق و انفس، هوس کردم در پارک قدمی بزنم. راه افتادم. کلی درخت کهنسال پرهیبت دیدم. از کنار شمشادهای بلند و زیبا رد شدم و به دریاچه رسیدم. همان دریاچه‌ای که چند سال پیش هفت دانش آموز را به خاطر سهل‌انگاری مسئولانشان بلعیده بود.  چند دقیقه بعد به محوطه‌ای رسیدم که پر از وسایل ورزشی بود.
تا آن روز چنین وسایلی ندیده بودم. حتی طرز کارشان را بلد نبودم ولی روی هر کدام پلاکی فلزی نصب شده بود و نحوه‌ی کارش را توضیح داده بود. مسئله‌ی خیلی جالب این بود که جنس‌شان فوق‌العاده عالی بود؛ باورکردنی نبود؛ لوله‌ها درست جوشکاری و رنگ شده بود و دستگاه‌ها چنان به زمین محکم شده بودند که خیال می‌کردی از زمین روییده‌اند. هیچ اثری از سهل‌انگاری نداشتند. آدم باورش نمی‌شد در جهان سوم چنین کار درست و درمانی ببیند. شاید غرق شدن دانش‌آموزان در دریاچه، مسئولان پارک را ترسانده بود و این کار را جدی گرفته‌بودند. شاید هم آدم با وجدانی مسئولیت این کار را به عهده گرفته بود. هر چه بود خوب بید. چندتا از آن‌ها را امتحان کردم. خیلی جالب بودند. برای همه‌ی ماهیچه‌های بدن وسیله‌ای وجود داشت. خیالم راحت شد؛ می‌توانستم تا پایان عروسی خودم را مشغول کنم. به نقطه‌ی شروع رفتم و شروع کردم.
به اواسط کار که رسیدم خسته شدم. روی یکی از وسایل دراز و نشست دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم. پیش خودم فکر کردم چه خوب، بالاخره مملکت ما هم دارد پیشرفت می‌کند. ما هم جهان‌اولی می‌شویم و... اما هنوز این فکر تمام نشده بود که فکر کردم چه‌قدر ابلهم. وقتی در تهران که یک پایتخت جهان‌سومی است چنین وسایلی وجود دارد، ببین در لندن و نیویورک چه خبر است؟ فکر کردم احتمالا در پارک‌های آن‌جا سیمیلاتورهایی گذاشته‌اند که تمام حرکت‌های ورزشی را شبیه‌سازی می‌کند و سیستمی هم دارند که با انجام مجازی حرکات ورزشی، ماهیچه‌ها به صورت واقعی ورزیده می‌شوند. یعنی بدون خستگی و اتلاف وقت، در چند دقیقه، صاحب بدنی قوی می‌شوید.(می‌بینم که دوباره جوانه‌های قضاوت در ذهنتان روییدن گرفته! من غربزده‌ام؟)
خیالات دیگری هم به ذهنم آمد اما خیلی مهم نیستند، بگذریم... به عروسی برگشتم و از بخت خوب، موقع شام بود. شام خوردیم و برگشتیم... 
یکی دو هفته پیش، دست زن و بچه را گرفتم و به سرچشمه رفتیم. از پیاده‌روی مقابل آتش‌نشانی با باری از زنبیل و زیرانداز به طرف سرچشمه می‌رفتم که شبیه آن وسایل را در کنار پیاده‌رو دیدم. خیلی خوشحال شدم؛ در خواب هم نمی‌دیدم این‌جا چنین وسایلی ببینم. کوله‌بار را به زمین گذاشتم و مثل شهرستانی‌های ندیدبدید به سراغشان رفتم و...
این که چه دیدم و چه برسرم آمد را خودتان بروید و امتحان کنید اما عمیق‌تر از تاسفی که وسایل نامرغوب و مزخرف و شل و ول آن‌جا به همراه داشت این واقعیت بود که احساس کردم ما جهان سوم ِ جهان‌سومی‌ها هستیم.
ما جهان‌ششمی هستیم! 


ــ ـکمشـــ
۱۰ شهریور ۸۸ ، ۲۳:۳۶ ۱۱ نظر
یکی بود یکی نبود. قرن بیست و یک بود و غیر از خدا بقیه هم بودند.
یه روز یه شهری بود اسمش خونسار بود و همون‌طور که از اسمش پیداست، پر از چشمه بود. سازمان آب این شهر، آب این چشمه‌ها رو با لوله در خونه‌ی مردم آورده بود مث باقلوا.
اما یه شب به جای آب، از لوله‌ها هوا اومد. فردا توی شهر پیچید که یه دشمن بی‌تربیت رفته و با تلمبه، منابع آب شهرو پر از هوا کرده. از اون به بعد نصف روز از لوله‌ها آب می‌اومد و نصف روز هوا. اما مشکل این بود که مردم پول این هواها رو با قبض آب به اداره‌ی آب می‌دادند. و بدینوسیله عدالت خدشه‌ناک ‌شد.
بعد از اون تنها آرزوی مردم شهر تاسیس سازمان هوا بود. آخه به نظر اونا عدالت چیز خیلی مهمی بود. حتی مهم‌تر از مدیریت.


ــ ـکمشـــ
۰۳ شهریور ۸۸ ، ۲۳:۴۳ ۱۵ نظر
از قرار معلوم تلوزیون ربنای شجریان را پخش نمی‌کند اما من یکی نمی‌توانم زیر بار افطار بدون ربنا بروم. اگر شما هم میل دارید بسم‌الله:
ربنا با حجم نیم مگابایت
ربنای زیپ شده با حجم ۳ مگابایت

 

پ.ن:اوقات شرعی خوانسار 

ــ ـکمشـــ
۳۱ مرداد ۸۸ ، ۱۵:۰۵ ۴ نظر
وقتی همبرگر را با نان دراز می‌خورم بیشتر سیر می‌شوم تا نان گرد اما همسرم معتقد است با نان گرد، مزش یه چیز دیگه‌ست.

 

ــ ـکمشـــ
۳۰ مرداد ۸۸ ، ۰۸:۰۶ ۴ نظر

به نظر من ساده‌ترین کار در دنیا سرودن تک مصرع‌های طولانی است. نمونه‌اش هم همین تیتر بالا. اما این که این موضوع چه ربطی به مطلب زیر دارد چیزی است که خودم هم نمی‌دانم!
وقت آن رسیده به بهانه‌ی پاسخ به دوست گرامی جناب آقای دهاقین، درباره‌ی مخفی بودنم چیزکی بنویسم. ایشان پرسیده‌اند:"کیستی تو که چنین..." و می‌شود مطمئن بود که پاسخ این سوال را دیگران هم می‌طلبند. و صد البته اخلاق هم حکم می‌کند طرفین یک رابطه‌ی دوستانه، در شرایط مساوی باشند یعنی وقتی من شما را به نام و نشان واقعی می‌شناسم، اخلاقی نیست که خودم را مخفی کنم مگر آن‌که دلیل قانع کننده‌ای بر این مخفی بودن ارائه دهم. پس دلیلم را بشنوید و قضاوت کنید.
قبل از شروع باید عرض کنم ممکن است بعضی از دوستان از این نوشته برنجند اما یقین دارم می‌دانند قصد من رنجاندن کسی نیست چراکه مگر مورچه کیست که بخواهد کسی را برنجاند!؟ با این حال پیش‌پیش از آن‌ها عذر می‌خواهم و خواهش می‌کنم این وجیزه را به رسم "دوست من کسی است که عیوبم را هدیه‌ام کند"، نقدی دوستانه تلقی کنند.
اما اصل ماجرا:
دو سال پیش که برای اولین بار وارد وبلاگستان خوانساری شدم، فضا حسابی داغ بود:
در هر وبلاگی پست‌های داغ و پی‌در‌پی در زمینه‌های فرهنگی، اجتماعی، تاریخی، جغرافیایی، طبیعی، صنعتی، دینی، عرفانی، عشقی، تنهایی و سوز و گداز و... دیده می‌شد.
طرح‌های مد روز وبلاگستان از قبیل وب دو نفره و چند نفره، درون‌شهری و برون‌شهری، درون استانی و برون استانی، ملی و بین‌المللی و... پر مشتری بود.
بعضی‌ها چند وبلاگ داشتند و در هر کدام به صورت تخصصی به موضوعات مورد علاقه‌شان می‌پرداختند.
بازار مسابقه و فراخوان و بزرگداشت و... گرم بود.
و مهم‌تر از همه این‌که هر وبی را باز می‌کردم، عکس و مشخصات واقعی صاحبش را در پیشانی داشت. حتی وب خانم‌ها.
با شناختی که من از وبلاگستان ایرانی داشتم، احساس می‌کردم یک جای کار می‌لنگد؛ به نظر من علت گسترش وبلاگ در ایران، امکان بیان مکتومات درونی و شخصی آدم‌ها، بدون شناسایی است.  می‌دانیم که یکی از مهمترین خصوصیات ایرانی‌ها و خصوصا ما خوانساری‌ها، دوشخصیتی بودن و پنهان‌کاری درونیات است و وبلاگ مجالی است برای نشان دادن شخصیت واقعی و درونی. پس حق می‌دهید از دیدن این‌همه آدم واقعی در این فضا تعجب کنم.
پس از مدتی که وبلاگ‌ها را خواندم تعجبم تمام شد. فهمیدم که تعریف من از وبلاگ عمومیت ندارد و کارکردهای جدیدی برای وبلاگ دیدم. دیدم که بعضی از دوستان، همان شخصیت ماسک‌دار اجتماعی خود را در وبلاگ به نمایش گذاشته‌اند و خبری از شخصیت واقعی نیست. در واقع آن‌ها همان روابط اجتماعی واقعی را به این‌جا آورده بودند. وبلاگ برای آن‌ها، کارکرد تلفن و حداکثر ویدئو کنفرانس آف‌لاین داشت و اگر بخواهم کمی صریح‌تر باشم باید عرض کنم احساس کردم این‌جا برای بعضی محل ارضای نیازهای روانی است. نیازهایی مثل پذیرفته شدن در گروه همسان، ارتقاء منزلت اجتماعی، مد روز بودن و حتی اهداف تبلیغاتی.
البته معتقدم این‌ها هیچ اشکالی ندارد و این نیازها هم جزئی از طبقه‌‌بندی مازلو هستند و باید ارضا شوند، کما این‌که خودم هم وقتی مطلبی می‌نویسم انتظار دارم خوانده شود و چشم‌گیر و موثر باشد. حتی بدون تعارف عرض می‌کنم وقتی دوستان از مطلبی تعریف می‌کنند کلی کیف روانی می‌کنم و ته دلم قند آب می‌شود اما همیشه سعی کرده‌ام این موضوع را اصل قرار ندهم.
به نظر من اصل کار در وبلاگ شخصی(حساب وبلاگ‌ تخصصی را از وبلاگ شخصی جدا می‌دانم)، بیان دیدگاه‌ها و عقاید و در معرض محک قرار دادن آن‌هاست. به نظرم ما در این‌جا تمرین زندگی مدرن می‌کنیم. زندگی‌ای بر مبنای احترام به عقاید دیگران و مطلق ندانستن خود. ما در این‌جا تمرین می‌کنیم به مصداق "اُنظر الی ما قال"، کلام را ببینیم نه گوینده را و حرف را بشنویم نه حواشی را.
تمرین می‌کنیم آدم‌ها را نه در قالب‌ها و پیش‌فرض‌های ذهنی بلکه در شمایل واقعی و حقیقی ببینیم. تمرین می‌کنیم آدم‌ها را آن‌طور که هستند ببینیم نه آن طور که می‌نمایانند. تمرین می‌کنیم خودمان را آن‌طور که هستیم بنمایانیم نه آن‌طور که می‌خواهیم باشیم.
تمرین می‌کنیم پشت ماسک اجتماعی انسان‌ها، خود واقعی‌شان را ببینیم و کم‌کم جرات کنیم و خود واقعی‌مان را به آن‌ها نشان بدهیم. تمرین می‌کنیم خود واقعی‌مان را به ماسک‌مان نزدیک کنیم و کم‌کم از شر این ماسک خلاص شویم.  تمرین می‌کنیم بار شخصیت دوم را از روی دوشمان برداریم. تمرین می‌کنیم این انرژی عظیمی را که صرف نگه داشتن ماسک روی شخصیتمان کرده‌ایم صرف کارهای بهتری کنیم. تمرین می‌کنیم...
باز هم زیادی حرف زدم. باید مطلب را جمع و جور کنم پس عرض می‌کنم به نظرم یکی از مهم‌ترین دلایلی که وبلاگستان خوانساری بوی مرگ می‌دهد این است که کارکرد اصلی وبلاگ شخصی در آن مغفول مانده. همه دیده‌ایم که بسیاری از وبلاگ‌های خوانساری یا تعطیل شده و یا تبدیل به آگهی‌های مجازی مناسبتی شده‌اند؛ عید را تبریک می‌گویند، محرم را تسلیت می‌گویند و برای تولد یکدیگر گل کامنت می‌کنند. پس چه طرفی بستیم از چند سال ویلاگ‌نویسی و کامنت‌گذاری؟
آیا اگر من هم خودم را معرفی کنم می‌توانم بدون حسابگری‌های رایج اجتماعی مطلب بنویسم؟ آیا می‌توانم با خیال راحت ماسکم را کنار بگذارم و از درونیاتم بنویسم؟

ــ ـکمشـــ
۱۹ مرداد ۸۸ ، ۱۴:۰۴ ۹ نظر