ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

بایگانی

می‌گفت "قراره اسم خونسار بشه دارآباد؛ هم با مسماست هم کلاس داره "
...
چه شوخی تلخی. چه نامرادی تلخی. چه زندگی تلخی...
گفتند یکی از بچه‌ها ساکن وبلاگستان بوده، با ما گفتگو داشته، دوست ما بوده. فکر کردم چه فرقی می‌کند، بقیه هم ساکن این‌جا بودند. بقیه هم دوست ما بودند. بقیه را هم در کوچه و خیابان دیده بودیم؛
همه از جایی که ما نان می‌گرفتیم، نان می‌گرفتند. از جایی که ما سبزی می‌خریدیم، سبزی می‌خریدند. به سرچشمه‌ای که ما می‌رفتیم، می‌رفتند. جایی که ما قدم می‌زدیم، قدم می‌زدند. روی نیمکتی که ما می‌نشستیم، می‌نشستند. به کوهی که ما نگاه می‌کردیم نگاه می‌کردند و تمام احساساتی را که ما داریم، داشتند...
قلب آدم فشرده می‌شود. چه‌طور انسان به جایی می‌رسد که عزیزترین چیزش را - جانش را - نمی‌خواهد؟ انسان چه‌قدر به در بسته می‌خورد که دیگر امیدی برای باز شدن دری نمی‌بیند؟
من وبلاگ‌نویس چه‌طور تا حالا آن‌ها را ندیدم؟ چه‌طور نفهمیدم کسی که برای من مطلب می‌نوشته درونش چه می‌گذشته؟ چه‌طور نفهمیدم کسی که از کنارم رد می‌شده چه ناامید بوده؟ چه‌طور حس نکردم کسی که به من سلام می‌کرده چه افسرده بوده؟ چه‌طور تشخیص ندادم این آخرین سلامی است که از او می‌شنوم؟
... آن قدر در خود پیچیده‌ایم که همه‌ی حواسمان کر و کور شده‌اند...

مقصر منم - پرمدعاترین وبلاگ‌نویس خونساری- که از بیست و پنج‌هزار آدمی که این‌جا زندگی می‌کنند تنها سی خواننده‌ی ثابت دست و پا کرده‌ام.
مقصر وبلاگستان است که از بیست و پنج هزار آدم خونسار تنها سی نفر را به این‌جا کشانده‌ و ادعای حل تمام مشکلات شهر را هم دارد.
مقصر آموزگار و استادی است که نتوانسته به درون دانش‌آموز و دانشجویش راه پیدا کند و لابد تقصیر را به گردن دولت می‌اندازد که معاش او را تامین نکرده تا با فراغ بال به کارش برسد.
مقصر سخنرانی است که از بی‌علمی یا بی‌عملی یا هر دو، نتوانسته بر مستمعش تاثیر بگذارد و او را درست راهنمایی کند.
مقصر سرمایه‌داری است که نتوانسته کاری برای هم‌وطنش راه‌اندازی کند و مشکلات قانون کار را بهانه کرده و احتمالا خیال کرده اسناد مالکیت را گوشه‌ی کفنش می‌گذارند.
مقصر پولداری است که با رفتارش فقر را به رخ فقیر کشیده و نفهمیده چه آتشی در درون او شعله‌ور کرده.
مقصر صدا و سیمایی است که به اعتراف خودش، کانال‌هایش را پر کرده از اخبار و سخنرانی‌های غیرجذاب و گفتگوهای یک‌نفره و دونفره.
مقصر مسئولین و بزرگان شهرند که تمام توانشان را وقف توسعه‌ی خانه و خیابان و کارخانه کرده‌اند و خیال کرده‌اند تمام نیاز آدمی شکم و ... است. آیا شده مسئولی یک روز جلسات و ملاقات‌ها و ماموریت‌هایش را تعطیل کند و ببیند وقتی جوانی هیچ کاری ندارد در این شهر کوچک چه باید بکند؟ آیا شده نهادی یک برنامه‌ی سین برای بیست و چهار ساعت شبانه‌روز یک جوان ارائه دهد؟ به جوان چه داده‌ایم که از او این‌قدر انتظار داریم؟
چندی پیش در وبلاگی گفتم جوانان شهر ما خیلی مردند که در این فقر امکانات سرگرم‌کننده، فقط معتاد می‌شوند اما نمی‌دانستم به این زودی کار از اعتیاد می‌گذرد و صدای سوت بخار جامعه به صدا درمی‌آید.
جامعه‌شناسان می‌گویند در جوامع کوچک ارتباطات بیشتر و نزدیک‌تر و در نتیجه امید به زندگی بیشتر است اما چرا این‌جا این‌قدر خودکشی زیاد شده؟ جامعه‌شناسان می‌گویند دین و ایمان مهمترین ابزار امید به آینده و پذیرش مشکلات است اما در شهری که بعضی دارالمومنین می‌خوانندش، چرا این‌قدر آمار خودکشی بالاست؟ نمی‌ترسیم آمار خودکشی جوانانمان هم مثل محرممان معروف شود؟
...
بگذریم. خدا درگذشتگان را بیامرزد. آن‌ها با تقدیم جانشان سوت بحران را به صدا درآوردند. امیدوارم آن‌قدر شجاع و مسئولیت‌پذیر و دین‌دار باشیم که این صدا را بشنویم و مسئولیت خود را به عهده بگیریم. امیدوارم روزی که مقابلشان می‌ایستیم فقط در قبال آن‌ها شرمنده باشیم.
آن روز دیر نیست.


۸۹/۱۱/۲۴
ــ ـکمشـــ

نظرات  (۱۳)

۲۴ بهمن ۸۹ ، ۱۸:۳۰ مشاوران جوان
سلام
دوست عزیز مارا فراموش نکنید .

گروه فرهنگی مشاوران جوان فرماندار

http://moshaverankhansar.blogfa.com
آیا شده مسئولی یک روز جلسات و ملاقات‌ها و ماموریت‌هایش را تعطیل کند و ببیند وقتی جوانی هیچ کاری ندارد در این شهر کوچک چه باید بکند؟

پستی در این مورد در وبلاگم گذاشتم(یه در خواست از مسئولین)
آقاجان کمش یادتون میاد توی همون کامنتی که گذاشتید گفتم من توی دم و دستگاه جوون ها و نوجوون ها هستم؟؟ این روزها رو می میدیم، بدتر از این رو هم از همین حالا می بینم، ولی خوب چه کنم که مغزم دو سه شبی میشه بطور کلی از کار افتاده و هرچی می رم که در وبلاگ بنویسم فجایع آینده رو، دستم به قلم؟؟
به قلم؟
به قلم؟
نمیره ....
سلام کمش جان
زدی به هدف...بابا خیلی باحال نوشتی...فکر نکنم اینهایی که باید صداتو بشنوند اونو شنیده باشند چون فعلن چوب پنبه تو گوششون چپوندند!...اگه به جای دارالومنین می گفتند دارالخلفا که بهتر بود!
مثل گناهکاری شرمنده سعی می کنم در گوشه ای خود را دور از چشمان مردم پنهان کنم. بغضی سخت گلویم را مدتهاست می فشارد.با خودم می اندیشم که آیا به نوبه خود کاری بیش از این از دستم می آمده و کوتاهی کرده ام؟
به راستی با همه این اوصاف چه باید کرد؟ درد اصلی جوانان شهر ما چیست؟ آیا کم طاقت و بی حوصله شده ایم؟ ناامیدی در وجودمان رخنه کرده؟ اعتقاداتمان ضعیف شده؟ چرا جوان امروز با وجود داشتن زندگی ظاهرا راحت تری نسبت به گذشته دست به بدترین کار می زند؟
به نظرم می رسد که نباید خودمان موج منفی ناامیدی را در شهر بگسترانیم. تا کی باید فقط شکوه و گلایه کرد. تا کی باید جوانانمان را دلسرد نمود. باور کنیم که افقهای درخشانی فراروی شهرمان قرار دارد. کمی صبر و تحمل با چاشنی توکل به خدا لازم دارد...
سلام دوباره
این اقای دهاقین هم کشت ما رو با این همه فاز مثبت...فکر کنم از بس ایشون و بعضی دوستان فاز مثبت دادند سیم ها اتصالی کرده و جوون های ما رو به سوی طناب دار رهنمون کرده.خسته نشدید هی فاز مثبت می دید.بذارید ما هم یه کم فاز منفی بدیم شاید فرجی بشه!
۲۵ بهمن ۸۹ ، ۰۹:۰۹ مهدی حاجی زکی
سلام حضرت اشرف
مزاج احساسی اتان بدجور منبسط گشته !!!
ما نیز چون شما قدری جو زمانه گرفتدمان
اما خدا وکیلی دیر یادمان افتاد ؛ این اتفاقی است که بیشتر جوامع را در برمیگیرد و تجربه هایشان می تواند راه ساز باشد
اما تا ما هم تجربه نکنیم کاری نمی کنیم و پیشگیری نمی کنیم
تجربه کردن تجربیاتی که ثمره اش گویاست ؛ کاری بس احمقانه است
از همه گذشته نوشدارویی است بعد از مرگ سهراب
سخنت را به بیانی دیگر نوشتم شاید بعد دیگر قضیه باشد !
۲۵ بهمن ۸۹ ، ۱۸:۴۷ افسرده سابق
به نظرم فضای غم انگیز و گرفته شهر خودش تشدید کننده افسردگی در شهره وای به حال کسی که بیکار باشه یک حس خیلی بدی به آدم دست میده حس ناامیدی به نظرم خوشی و شادی باعث میشه آدم به زندگی امیدوار بشه حتی اگه اندک باشه وقتی تلوزیون رو روشن می کنه همش ماتم می بینی تو خونواده اگه آهنگ شاد گوش کنی کافری اگه یک لباس رنگ روشن و شاد بپوشی بی بندباری همه ی اینا دلایلی هست برای قاطی کردن و وقتی آدم افسرده میشه دیگه از هیچی نمیترسه خیلی شجاع می شه و پیش خودش فکر می کنه این زندگی لعنتی که هیچی براش نداشته شاید اونور اوضاع بهتر باشه موعظه و نصیحت و این حرفها هم کارساز نیست
سکوت!
...
سلام
او بود و یک طناب...
همین
تمام
۲۷ بهمن ۸۹ ، ۱۸:۵۹ خرس کوچولو
تو این مدت دلم نمیومد تو این پست های مربوط به خودکشی نظری بدم.
به هیکل گنده ام نکاه نکنید.دلم مثل گنجشکه.خدا کنه زود تر این مشکلات حل بشه.
۳۰ بهمن ۸۹ ، ۱۷:۴۶ عبدالحمید حقی
به نظر من مقصر اسمشو نبره
نظر منه دیگه یه طناب هم کردن من بیندازید از نوع طناب چاه کنی؟!



http://hamidhaghi.blogsky.com/


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی