روزی که در مقابلشان میایستیم
۲۴ بهمن ۱۳۸۹
میگفت "قراره اسم خونسار بشه دارآباد؛ هم با مسماست هم کلاس داره "
...
چه شوخی تلخی. چه نامرادی تلخی. چه زندگی تلخی...
گفتند یکی از بچهها ساکن وبلاگستان بوده، با ما گفتگو داشته، دوست ما بوده. فکر کردم چه فرقی میکند، بقیه هم ساکن اینجا بودند. بقیه هم دوست ما بودند. بقیه را هم در کوچه و خیابان دیده بودیم؛
همه از جایی که ما نان میگرفتیم، نان میگرفتند. از جایی که ما سبزی میخریدیم، سبزی میخریدند. به سرچشمهای که ما میرفتیم، میرفتند. جایی که ما قدم میزدیم، قدم میزدند. روی نیمکتی که ما مینشستیم، مینشستند. به کوهی که ما نگاه میکردیم نگاه میکردند و تمام احساساتی را که ما داریم، داشتند...
قلب آدم فشرده میشود. چهطور انسان به جایی میرسد که عزیزترین چیزش را - جانش را - نمیخواهد؟ انسان چهقدر به در بسته میخورد که دیگر امیدی برای باز شدن دری نمیبیند؟
من وبلاگنویس چهطور تا حالا آنها را ندیدم؟ چهطور نفهمیدم کسی که برای من مطلب مینوشته درونش چه میگذشته؟ چهطور نفهمیدم کسی که از کنارم رد میشده چه ناامید بوده؟ چهطور حس نکردم کسی که به من سلام میکرده چه افسرده بوده؟ چهطور تشخیص ندادم این آخرین سلامی است که از او میشنوم؟
... آن قدر در خود پیچیدهایم که همهی حواسمان کر و کور شدهاند...
مقصر منم - پرمدعاترین وبلاگنویس خونساری- که از بیست و پنجهزار آدمی که اینجا زندگی میکنند تنها سی خوانندهی ثابت دست و پا کردهام.
مقصر وبلاگستان است که از بیست و پنج هزار آدم خونسار تنها سی نفر را به اینجا کشانده و ادعای حل تمام مشکلات شهر را هم دارد.
مقصر آموزگار و استادی است که نتوانسته به درون دانشآموز و دانشجویش راه پیدا کند و لابد تقصیر را به گردن دولت میاندازد که معاش او را تامین نکرده تا با فراغ بال به کارش برسد.
مقصر سخنرانی است که از بیعلمی یا بیعملی یا هر دو، نتوانسته بر مستمعش تاثیر بگذارد و او را درست راهنمایی کند.
مقصر سرمایهداری است که نتوانسته کاری برای هموطنش راهاندازی کند و مشکلات قانون کار را بهانه کرده و احتمالا خیال کرده اسناد مالکیت را گوشهی کفنش میگذارند.
مقصر پولداری است که با رفتارش فقر را به رخ فقیر کشیده و نفهمیده چه آتشی در درون او شعلهور کرده.
مقصر صدا و سیمایی است که به اعتراف خودش، کانالهایش را پر کرده از اخبار و سخنرانیهای غیرجذاب و گفتگوهای یکنفره و دونفره.
مقصر مسئولین و بزرگان شهرند که تمام توانشان را وقف توسعهی خانه و خیابان و کارخانه کردهاند و خیال کردهاند تمام نیاز آدمی شکم و ... است. آیا شده مسئولی یک روز جلسات و ملاقاتها و ماموریتهایش را تعطیل کند و ببیند وقتی جوانی هیچ کاری ندارد در این شهر کوچک چه باید بکند؟ آیا شده نهادی یک برنامهی سین برای بیست و چهار ساعت شبانهروز یک جوان ارائه دهد؟ به جوان چه دادهایم که از او اینقدر انتظار داریم؟
چندی پیش در وبلاگی گفتم جوانان شهر ما خیلی مردند که در این فقر امکانات سرگرمکننده، فقط معتاد میشوند اما نمیدانستم به این زودی کار از اعتیاد میگذرد و صدای سوت بخار جامعه به صدا درمیآید.
جامعهشناسان میگویند در جوامع کوچک ارتباطات بیشتر و نزدیکتر و در نتیجه امید به زندگی بیشتر است اما چرا اینجا اینقدر خودکشی زیاد شده؟ جامعهشناسان میگویند دین و ایمان مهمترین ابزار امید به آینده و پذیرش مشکلات است اما در شهری که بعضی دارالمومنین میخوانندش، چرا اینقدر آمار خودکشی بالاست؟ نمیترسیم آمار خودکشی جوانانمان هم مثل محرممان معروف شود؟
...
بگذریم. خدا درگذشتگان را بیامرزد. آنها با تقدیم جانشان سوت بحران را به صدا درآوردند. امیدوارم آنقدر شجاع و مسئولیتپذیر و دیندار باشیم که این صدا را بشنویم و مسئولیت خود را به عهده بگیریم. امیدوارم روزی که مقابلشان میایستیم فقط در قبال آنها شرمنده باشیم.
آن روز دیر نیست.
...
چه شوخی تلخی. چه نامرادی تلخی. چه زندگی تلخی...
گفتند یکی از بچهها ساکن وبلاگستان بوده، با ما گفتگو داشته، دوست ما بوده. فکر کردم چه فرقی میکند، بقیه هم ساکن اینجا بودند. بقیه هم دوست ما بودند. بقیه را هم در کوچه و خیابان دیده بودیم؛
همه از جایی که ما نان میگرفتیم، نان میگرفتند. از جایی که ما سبزی میخریدیم، سبزی میخریدند. به سرچشمهای که ما میرفتیم، میرفتند. جایی که ما قدم میزدیم، قدم میزدند. روی نیمکتی که ما مینشستیم، مینشستند. به کوهی که ما نگاه میکردیم نگاه میکردند و تمام احساساتی را که ما داریم، داشتند...
قلب آدم فشرده میشود. چهطور انسان به جایی میرسد که عزیزترین چیزش را - جانش را - نمیخواهد؟ انسان چهقدر به در بسته میخورد که دیگر امیدی برای باز شدن دری نمیبیند؟
من وبلاگنویس چهطور تا حالا آنها را ندیدم؟ چهطور نفهمیدم کسی که برای من مطلب مینوشته درونش چه میگذشته؟ چهطور نفهمیدم کسی که از کنارم رد میشده چه ناامید بوده؟ چهطور حس نکردم کسی که به من سلام میکرده چه افسرده بوده؟ چهطور تشخیص ندادم این آخرین سلامی است که از او میشنوم؟
... آن قدر در خود پیچیدهایم که همهی حواسمان کر و کور شدهاند...
مقصر منم - پرمدعاترین وبلاگنویس خونساری- که از بیست و پنجهزار آدمی که اینجا زندگی میکنند تنها سی خوانندهی ثابت دست و پا کردهام.
مقصر وبلاگستان است که از بیست و پنج هزار آدم خونسار تنها سی نفر را به اینجا کشانده و ادعای حل تمام مشکلات شهر را هم دارد.
مقصر آموزگار و استادی است که نتوانسته به درون دانشآموز و دانشجویش راه پیدا کند و لابد تقصیر را به گردن دولت میاندازد که معاش او را تامین نکرده تا با فراغ بال به کارش برسد.
مقصر سخنرانی است که از بیعلمی یا بیعملی یا هر دو، نتوانسته بر مستمعش تاثیر بگذارد و او را درست راهنمایی کند.
مقصر سرمایهداری است که نتوانسته کاری برای هموطنش راهاندازی کند و مشکلات قانون کار را بهانه کرده و احتمالا خیال کرده اسناد مالکیت را گوشهی کفنش میگذارند.
مقصر پولداری است که با رفتارش فقر را به رخ فقیر کشیده و نفهمیده چه آتشی در درون او شعلهور کرده.
مقصر صدا و سیمایی است که به اعتراف خودش، کانالهایش را پر کرده از اخبار و سخنرانیهای غیرجذاب و گفتگوهای یکنفره و دونفره.
مقصر مسئولین و بزرگان شهرند که تمام توانشان را وقف توسعهی خانه و خیابان و کارخانه کردهاند و خیال کردهاند تمام نیاز آدمی شکم و ... است. آیا شده مسئولی یک روز جلسات و ملاقاتها و ماموریتهایش را تعطیل کند و ببیند وقتی جوانی هیچ کاری ندارد در این شهر کوچک چه باید بکند؟ آیا شده نهادی یک برنامهی سین برای بیست و چهار ساعت شبانهروز یک جوان ارائه دهد؟ به جوان چه دادهایم که از او اینقدر انتظار داریم؟
چندی پیش در وبلاگی گفتم جوانان شهر ما خیلی مردند که در این فقر امکانات سرگرمکننده، فقط معتاد میشوند اما نمیدانستم به این زودی کار از اعتیاد میگذرد و صدای سوت بخار جامعه به صدا درمیآید.
جامعهشناسان میگویند در جوامع کوچک ارتباطات بیشتر و نزدیکتر و در نتیجه امید به زندگی بیشتر است اما چرا اینجا اینقدر خودکشی زیاد شده؟ جامعهشناسان میگویند دین و ایمان مهمترین ابزار امید به آینده و پذیرش مشکلات است اما در شهری که بعضی دارالمومنین میخوانندش، چرا اینقدر آمار خودکشی بالاست؟ نمیترسیم آمار خودکشی جوانانمان هم مثل محرممان معروف شود؟
...
بگذریم. خدا درگذشتگان را بیامرزد. آنها با تقدیم جانشان سوت بحران را به صدا درآوردند. امیدوارم آنقدر شجاع و مسئولیتپذیر و دیندار باشیم که این صدا را بشنویم و مسئولیت خود را به عهده بگیریم. امیدوارم روزی که مقابلشان میایستیم فقط در قبال آنها شرمنده باشیم.
آن روز دیر نیست.
۸۹/۱۱/۲۴
دوست عزیز مارا فراموش نکنید .
گروه فرهنگی مشاوران جوان فرماندار
http://moshaverankhansar.blogfa.com