توصیههایی برای قبل از شیرجه
۱۸ اسفند ۱۳۸۹
دوش که میگرفتم یک نفر گفت آب استخر خیلی سرد است. از یک شناگر ماهر آموخته بودم که وقتی استخر سرد است قبل از شیرجه دوش سرد بگیرم، پس آب سرد را زیاد کردم تا سردی استخر را حس نکنم.
شیرجه که زدم فهمیدم چرند میگفت، آب خیلی هم گرم بود؛ گرمتر از همیشه. اما تا وسط عرض که رفتم دیدم آب سرد شد! حیرتانگیز بود؛ در استخر به این کوچکی و شلوغی جریانات آب گرم و سرد به صورت مجزا بود و قاطی نشده بود. چند عرض دیگر رفتم و سعی کردم از تفاوت دمای جریانات آب لذت ببرم. و بردم.
از استخر بیرون آمدم و رفتم سراغ سونای بخار. در را که باز کردم بوی تند صابون توی صورتم خورد؛ از این صابونهای قدیمی. فکر کنم به جای اکالیپتوس پودر صابون ریخته بودند! گفتم مینشینم تا به بو عادت کنم. نشستم اما عادت نکردم و بیرون زدم. رفتم سونای خشک. هیچ کس داخلش نبود و لامپ هم نداشت و میدانید که من اساسا از تنها بودن در سونا - آن هم تاریک - میترسم؛ چه تضمینی وجود دارد وقتی خواستم بیرون بیایم در به طرز اعجاب انگیزی قفل نشود و آن تو جزغاله نشوم؟ پس بدون کوچکترین تردیدی به استخر برگشتم و خود را به گلفاستریم استخر سپردم.(هاله جان اسمش همین است دیگر؟)
در یکی از این سرد و گرم شدنها یاد اینجا افتادم. مهدی حاجی زکی بعد از چند هفته فعالیت زیاد یه هو از نفس افتاد و حسابی قاط زد! میگفت: "این انتقادهایی که ما میکنیم فایده نداره. برای خودمون مینویسیم و خودمون هم میخونیم". خانم مهدوی هم دست کمی از او نداشت. حتی به زعم من یاس فلسفیاش از مهدی هم بیشتر بود. یاد گذشتههای دورتر میافتم؛ یادم میآید خانم مهدوی در مورد نشت گازوئیل از پمپ بنزین خیلی مسئولانه و پیگیر عمل کرد. بچههای دیگر هم کم و بیش فعالیتها و یاسهای مشابهی را تجربه کردهاند. حتی خودم گاهی دچار بیماری "به من چه گور باباشون" میشوم و پیش خودم فکر میکنم "حیف این وقتی که میذاریم نیست؟".
اما کلاهم را که قاضی میکنم میبینم بالاخره کم یا زیاد مسئولان به اینجا نگاهی دارند و بعضا انتقادات را هم میشنوند. گیرم که دقیقا مطابق میل ما عمل نمیکنند و این را هم میگذارم به پای سوء مدیریت و یا این که آنها هم محذوریتهای خاص خودشان را دارند که ما از آن بیخبریم...
اشتباه نکنید نمیخواهم وارد مقولهی انتقاد و انتقادنیوشی و اصول آن شوم. اصلا به من چه؟ قرنها پیش عبدالمطلب جملهای گفته که خیلی به درد امروز ما میخورد: "انا رب الابل" من صاحب شتر هستم!
این جمله به معنی عدم مشارکت در حیطههای اجتماعی نیست اما این معنی را دارد که ما قبل از جامعه مسئول خودمان هستیم. فکر کردم ما در قبال خودمان چه کردهایم؟ چهقدر رشد کردهایم؟ هنرمندهای اینجا که ماشالله تعداشان هم کم نیست نسبت به سال قبل چهقدر پیشرفت کردهاند؟ چند کلاس آموزشی رفتهاند؟ سرمایهداران اینجا چهقدر به سرمایهشان اضافه کردهاند؟ دانشجویان اینجا چهقدر به بار علمی خودشان اضافه کردهاند؟ معلمان اینجا چه قدر راههای جدید برخورد با دانشآموز را یاد گرفتهاند؟ من چاکن چهقدر از چاکنی در اروپا و امریکا یاد گرفتهام و چهقدر به کار بستهام؟ آیا میتوانیم مدعی باشیم که نسبت به سال قبل یک قدم جلو رفتهایم؟
به پستهای اخیرم که نگاه میکنم میبینم بیشترشان انتقاد از این و آن بوده در حالی که من برای تخلیهی روانی خودم و آموختن اینجا آمده بودم. میبینم ناخودآگاه راهم عوض شده. میخواهم پیش خودم توجیهاتی برای این انحراف بتراشم که فلان و فلان، اما گوش توجیه را میپیچانم و محکم میگویم:"من راهم را اصلاح خواهم کرد". من به خودم خواهم رسید. من سعی خواهم کرد بیشتر و بیشتر یاد بگیرم. البته من از شهرم غافل نخواهم بود و باز هم به آن نگاه خواهم کرد و اگر چیزی به ذهنم رسید با صدای بلند خواهم گفت اما من همان کمش قدیمی خواهم شد. باور کنید...
اوه اوه اوه خدا به دور، اگر بدانید همین الآن چه صحنهای دیدم خشکتان میزند! یک نفر صاف شیرجه زد جلوی من و مایویش تا زانو پایین رفت! یکی نیست بگوید مرد حسابی قبل از شیرجه بند تنبانت را محکم کن!
شیرجه که زدم فهمیدم چرند میگفت، آب خیلی هم گرم بود؛ گرمتر از همیشه. اما تا وسط عرض که رفتم دیدم آب سرد شد! حیرتانگیز بود؛ در استخر به این کوچکی و شلوغی جریانات آب گرم و سرد به صورت مجزا بود و قاطی نشده بود. چند عرض دیگر رفتم و سعی کردم از تفاوت دمای جریانات آب لذت ببرم. و بردم.
از استخر بیرون آمدم و رفتم سراغ سونای بخار. در را که باز کردم بوی تند صابون توی صورتم خورد؛ از این صابونهای قدیمی. فکر کنم به جای اکالیپتوس پودر صابون ریخته بودند! گفتم مینشینم تا به بو عادت کنم. نشستم اما عادت نکردم و بیرون زدم. رفتم سونای خشک. هیچ کس داخلش نبود و لامپ هم نداشت و میدانید که من اساسا از تنها بودن در سونا - آن هم تاریک - میترسم؛ چه تضمینی وجود دارد وقتی خواستم بیرون بیایم در به طرز اعجاب انگیزی قفل نشود و آن تو جزغاله نشوم؟ پس بدون کوچکترین تردیدی به استخر برگشتم و خود را به گلفاستریم استخر سپردم.(هاله جان اسمش همین است دیگر؟)
در یکی از این سرد و گرم شدنها یاد اینجا افتادم. مهدی حاجی زکی بعد از چند هفته فعالیت زیاد یه هو از نفس افتاد و حسابی قاط زد! میگفت: "این انتقادهایی که ما میکنیم فایده نداره. برای خودمون مینویسیم و خودمون هم میخونیم". خانم مهدوی هم دست کمی از او نداشت. حتی به زعم من یاس فلسفیاش از مهدی هم بیشتر بود. یاد گذشتههای دورتر میافتم؛ یادم میآید خانم مهدوی در مورد نشت گازوئیل از پمپ بنزین خیلی مسئولانه و پیگیر عمل کرد. بچههای دیگر هم کم و بیش فعالیتها و یاسهای مشابهی را تجربه کردهاند. حتی خودم گاهی دچار بیماری "به من چه گور باباشون" میشوم و پیش خودم فکر میکنم "حیف این وقتی که میذاریم نیست؟".
اما کلاهم را که قاضی میکنم میبینم بالاخره کم یا زیاد مسئولان به اینجا نگاهی دارند و بعضا انتقادات را هم میشنوند. گیرم که دقیقا مطابق میل ما عمل نمیکنند و این را هم میگذارم به پای سوء مدیریت و یا این که آنها هم محذوریتهای خاص خودشان را دارند که ما از آن بیخبریم...
اشتباه نکنید نمیخواهم وارد مقولهی انتقاد و انتقادنیوشی و اصول آن شوم. اصلا به من چه؟ قرنها پیش عبدالمطلب جملهای گفته که خیلی به درد امروز ما میخورد: "انا رب الابل" من صاحب شتر هستم!
این جمله به معنی عدم مشارکت در حیطههای اجتماعی نیست اما این معنی را دارد که ما قبل از جامعه مسئول خودمان هستیم. فکر کردم ما در قبال خودمان چه کردهایم؟ چهقدر رشد کردهایم؟ هنرمندهای اینجا که ماشالله تعداشان هم کم نیست نسبت به سال قبل چهقدر پیشرفت کردهاند؟ چند کلاس آموزشی رفتهاند؟ سرمایهداران اینجا چهقدر به سرمایهشان اضافه کردهاند؟ دانشجویان اینجا چهقدر به بار علمی خودشان اضافه کردهاند؟ معلمان اینجا چه قدر راههای جدید برخورد با دانشآموز را یاد گرفتهاند؟ من چاکن چهقدر از چاکنی در اروپا و امریکا یاد گرفتهام و چهقدر به کار بستهام؟ آیا میتوانیم مدعی باشیم که نسبت به سال قبل یک قدم جلو رفتهایم؟
به پستهای اخیرم که نگاه میکنم میبینم بیشترشان انتقاد از این و آن بوده در حالی که من برای تخلیهی روانی خودم و آموختن اینجا آمده بودم. میبینم ناخودآگاه راهم عوض شده. میخواهم پیش خودم توجیهاتی برای این انحراف بتراشم که فلان و فلان، اما گوش توجیه را میپیچانم و محکم میگویم:"من راهم را اصلاح خواهم کرد". من به خودم خواهم رسید. من سعی خواهم کرد بیشتر و بیشتر یاد بگیرم. البته من از شهرم غافل نخواهم بود و باز هم به آن نگاه خواهم کرد و اگر چیزی به ذهنم رسید با صدای بلند خواهم گفت اما من همان کمش قدیمی خواهم شد. باور کنید...
اوه اوه اوه خدا به دور، اگر بدانید همین الآن چه صحنهای دیدم خشکتان میزند! یک نفر صاف شیرجه زد جلوی من و مایویش تا زانو پایین رفت! یکی نیست بگوید مرد حسابی قبل از شیرجه بند تنبانت را محکم کن!
۸۹/۱۲/۱۸