نزدیکترین صندلی
۸ شهریور ۱۳۹۰
باریک اندام بود و آرایش خفیفی داشت. با موهای قهوهای و شال نارنجی و مانتوی چهارخانهریز مشکی. از مقابلم رد شد و روی صندلی کنارم نشست. ندیدهاش گرفتم. پایم را روی هم انداختم و روزنامه را باز کردم. او هم پایش را روی پا انداخت و کیفش را روی پا گذاشت و دستش را هم زیر چانه. و متفکر به جایی نامعلوم خیره شد و شروع کرد به تکان دادن پایش؛ انگار که با آهنگی ضرب گرفته. گاهی تکانهای پا تند و هیستریک میشد.
احساس کردم نرمال نیست. ناراحت به نظر میرسید. صورتش را نمیدیدم اما میتوانستم چهرهی مغموم و چشمان نگرانش را تصور کنم. احساس کردم خسته از یک پیاده روی طولانی آنجا نشسته. میتوانستم تصور کنم کلی راه رفته تا به چیزی فکر کند یا چیزی را برای خودش حل کند یا چیزی را فراموش کند یا... اما موفق نشده.
دلم برایش سوخت. آرزو کردم کاش میتوانستم کمکش کنم. احساس خودخیربینی مفرطی وجودم را گرفته بود. فکر میکردم وظیفه دارم کمکش کنم. احساس بدی بود چون نمیتوانستم. از عهدهی من خارج بود. نمیتوانستم بگویم "سلام چرا حالتون بده" اساسا از حرف زدن با خانمهای غریبه اکراه دارم. یک جور خجالت ذاتی. خجالت تربیتی. کمرویی. اصلا به دلیل همین کمرویی و ترس هیچ گاه چنین روابطی را تجربه نکرده بودم.
فکر کردم صبر کنم شاید خودش سر حرف را باز کند. اما زود فهمیدم این فکر اشتباه است. نه، او نمیتوانست. او یک زن بود. یک زن هیچ وقت نمیتواند شروع کننده باشد. همین که آن همه صندلی خالی را ول کرده و کنار من نشسته بود کلی معنی داشت. مطمئن بودم آن جا نشستنش بیدلیل نبوده. مطمئن بودم عامدانه خودش را در معرض توجه من قرار داده. خود این یعنی شروع. مطمئن بودم بیصبرانه منتظر سوال من بود.
اما هر چه با خودم کلنجار میرفتم نمیتوانستم شروع کنم. شجاعتش را نداشتم. به خودم میگفتم به من چه؟ مگر من چهکارهام؟ مددکار اجتماعی؟ اگر شروع کنم و درگیرش شوم چه؟ اگر گرفتار جریانی خسته کننده شوم چه؟ شرایط من خاص است. من زن و بچه دارم، زندگی آرامی دارم، چرا وارد ماجرایی شوم که انتهایش را نمیدانم؟
کلی داستان عشق مثلثی سینمایی توی ذهنم آمد. ترسیدم. گفتم "گور پدر دنیا و مافیها اصلا به من چه؟" و اراده کردم که بلند شوم و بروم. اما نتوانستم؛ انگار به صندلی پیچ شده بودم. نه میتوانستم بروم و نه میتوانستم شروع کنم؛ آچمز شده بودم.
یک نفر درونم فریاد میزد این یکی فرق دارد. تو فرق داری؛ اینجا موضوع خودخواهی نیست، این جا یک انسان آسیب دیده نشسته و هر لحظه هم ممکن است بلند شود و برود کنار یک آدم دیگر بنشیند. آدمی که معلوم نیست خیرخواهش باشد. آدمی که ممکن است دامی برایش پهن کند. آدمی که...
واقعا مانده بودم چه کنم. گفتم هر چه باداباد یک فرصت به او میدهم اگر استفاده کرد که هیچ وگر نه بلند میشوم و میروم. کتابی باز کردم و طوری که عنوانش را ببیند شروع کردم به خواندن. پیش خودم فکر کردم کتاب میتواند بهانهی خوبی باشد. اگر بخواهد میتواند شروع کند. ساعت گوشی را نگاه کردم. ساعت نزدیک ده بود.
ناگهان پرسید:"ببخشید آقا ساعت چنده؟"
حسم درست بود، بالاخره شروع کرد! کمی ترسیدم. بدنم داغ شد. ساعت را گفتم و منتظر سوال بعد شدم. خودم را آماده کردم تا به سوال بعد با دقت پاسخ بدهم. نمیخواستم رنجشی مضاعف نصیبش کنم. چند ثانیه گذشت اما چیزی نگفت. نمیدانم چرا حرف اصلی را شروع نمیکرد!؟ نمیدانستم باید چه کنم. کلمههای کتاب از جلوی چشمانم رد میشدند ولی هیچی از آنها نمیفهمیدم. مثل این بود که اصلا زبان فارسی بلد نیستم. فقط حروف را میشناختم. تمام حواسم به او بود. یقین داشتم ادامه خواهد داد. مطمئن بودم سوال بعد در ذهنش پیچ و تاب میخورد. اما چرا نمیپرسید!؟ زمان به کندی میگذشت. دوباره گوشی را نگاه کردم. ده و دو دقیقه بود! انتظار کلافهکنندهای بود. کمکم احساس کردم چیزی از ذهن او بلند میشود و وارد ذهن من میشود، احساس ترحم شدیدی پیدا کردم. احساس کردم چه قدر این آدم به من نزدیک است. چه قدر دوست دارم کمکش کنم. چه قدر دوستش دارم. اراده کردم هر کاری از دستم بربیاید برایش انجام دهم...
...
تکانی خورد، پایش را از روی پای دیگر برداشت و بلند شد و به پشت سر من نگاه کرد و گفت:"چه قدر لفتش دادی!" و بازوی همسرش را گرفت و سرخوشانه راه افتاد.
دور و برم را نگاه کردم؛ آن صندلی نزدیکترین صندلی خالی به دستشوییهای پارک بود.
احساس کردم نرمال نیست. ناراحت به نظر میرسید. صورتش را نمیدیدم اما میتوانستم چهرهی مغموم و چشمان نگرانش را تصور کنم. احساس کردم خسته از یک پیاده روی طولانی آنجا نشسته. میتوانستم تصور کنم کلی راه رفته تا به چیزی فکر کند یا چیزی را برای خودش حل کند یا چیزی را فراموش کند یا... اما موفق نشده.
دلم برایش سوخت. آرزو کردم کاش میتوانستم کمکش کنم. احساس خودخیربینی مفرطی وجودم را گرفته بود. فکر میکردم وظیفه دارم کمکش کنم. احساس بدی بود چون نمیتوانستم. از عهدهی من خارج بود. نمیتوانستم بگویم "سلام چرا حالتون بده" اساسا از حرف زدن با خانمهای غریبه اکراه دارم. یک جور خجالت ذاتی. خجالت تربیتی. کمرویی. اصلا به دلیل همین کمرویی و ترس هیچ گاه چنین روابطی را تجربه نکرده بودم.
فکر کردم صبر کنم شاید خودش سر حرف را باز کند. اما زود فهمیدم این فکر اشتباه است. نه، او نمیتوانست. او یک زن بود. یک زن هیچ وقت نمیتواند شروع کننده باشد. همین که آن همه صندلی خالی را ول کرده و کنار من نشسته بود کلی معنی داشت. مطمئن بودم آن جا نشستنش بیدلیل نبوده. مطمئن بودم عامدانه خودش را در معرض توجه من قرار داده. خود این یعنی شروع. مطمئن بودم بیصبرانه منتظر سوال من بود.
اما هر چه با خودم کلنجار میرفتم نمیتوانستم شروع کنم. شجاعتش را نداشتم. به خودم میگفتم به من چه؟ مگر من چهکارهام؟ مددکار اجتماعی؟ اگر شروع کنم و درگیرش شوم چه؟ اگر گرفتار جریانی خسته کننده شوم چه؟ شرایط من خاص است. من زن و بچه دارم، زندگی آرامی دارم، چرا وارد ماجرایی شوم که انتهایش را نمیدانم؟
کلی داستان عشق مثلثی سینمایی توی ذهنم آمد. ترسیدم. گفتم "گور پدر دنیا و مافیها اصلا به من چه؟" و اراده کردم که بلند شوم و بروم. اما نتوانستم؛ انگار به صندلی پیچ شده بودم. نه میتوانستم بروم و نه میتوانستم شروع کنم؛ آچمز شده بودم.
یک نفر درونم فریاد میزد این یکی فرق دارد. تو فرق داری؛ اینجا موضوع خودخواهی نیست، این جا یک انسان آسیب دیده نشسته و هر لحظه هم ممکن است بلند شود و برود کنار یک آدم دیگر بنشیند. آدمی که معلوم نیست خیرخواهش باشد. آدمی که ممکن است دامی برایش پهن کند. آدمی که...
واقعا مانده بودم چه کنم. گفتم هر چه باداباد یک فرصت به او میدهم اگر استفاده کرد که هیچ وگر نه بلند میشوم و میروم. کتابی باز کردم و طوری که عنوانش را ببیند شروع کردم به خواندن. پیش خودم فکر کردم کتاب میتواند بهانهی خوبی باشد. اگر بخواهد میتواند شروع کند. ساعت گوشی را نگاه کردم. ساعت نزدیک ده بود.
ناگهان پرسید:"ببخشید آقا ساعت چنده؟"
حسم درست بود، بالاخره شروع کرد! کمی ترسیدم. بدنم داغ شد. ساعت را گفتم و منتظر سوال بعد شدم. خودم را آماده کردم تا به سوال بعد با دقت پاسخ بدهم. نمیخواستم رنجشی مضاعف نصیبش کنم. چند ثانیه گذشت اما چیزی نگفت. نمیدانم چرا حرف اصلی را شروع نمیکرد!؟ نمیدانستم باید چه کنم. کلمههای کتاب از جلوی چشمانم رد میشدند ولی هیچی از آنها نمیفهمیدم. مثل این بود که اصلا زبان فارسی بلد نیستم. فقط حروف را میشناختم. تمام حواسم به او بود. یقین داشتم ادامه خواهد داد. مطمئن بودم سوال بعد در ذهنش پیچ و تاب میخورد. اما چرا نمیپرسید!؟ زمان به کندی میگذشت. دوباره گوشی را نگاه کردم. ده و دو دقیقه بود! انتظار کلافهکنندهای بود. کمکم احساس کردم چیزی از ذهن او بلند میشود و وارد ذهن من میشود، احساس ترحم شدیدی پیدا کردم. احساس کردم چه قدر این آدم به من نزدیک است. چه قدر دوست دارم کمکش کنم. چه قدر دوستش دارم. اراده کردم هر کاری از دستم بربیاید برایش انجام دهم...
...
تکانی خورد، پایش را از روی پای دیگر برداشت و بلند شد و به پشت سر من نگاه کرد و گفت:"چه قدر لفتش دادی!" و بازوی همسرش را گرفت و سرخوشانه راه افتاد.
دور و برم را نگاه کردم؛ آن صندلی نزدیکترین صندلی خالی به دستشوییهای پارک بود.
۹۰/۰۶/۰۸
شما که نویسنده خوبی هستید.میتونید از این ماجرا یک نمایشنامه کمیک بسازید و در حد هملت معروف بشید