افسانهی شخصی
۱۲ مهر ۱۳۹۰
از اوان کودکی در رؤیای جهانگردی به سر برده بود. شبی شهامتش را جمع کرد و به پدرش گفت نمیخواهد کشیش شود میخواهد سفر کند.
و چوپان شد.
گوسفندان نیازی به تصمیم گیری ندارند؛ شاید به همین دلیل است که همواره نزد من میمانند. آنها فقط به آب و علف نیاز دارند.
از پریشب تنها موضوع صحبتهای چوپان دختر جوانی بود که در شهر زندگی میکرد، شهری که فقط چهار روز مانده بود تا به آن برسد. با این دختر مومشکی هیچ روزی به روز دیگر مانند نخواهد بود.
پیرزن گفت هنگامی که خداوند به زبان دنیا سخن میگوید من میتوانم آنرا تعبیر کنم اما اگر به زبان روح تو سخن گوید، در آن صورت فقط خودت میتوانی آن را دریابی.
من هم مثل همه هستم، دنیا را آنطوری میبینم که دلم میخواهد باشد نه آنطوری که واقعا هست.
بعد از این که تمام پولش دزدیده شد. ناگهان این احساس به او دست داد که هم میتواند دنیا را با چشمان یک غارت شدهی بدبخت نگاه کند و هم با چشمان یک ماجراجوی در جستجوی گنج.
وقتی تو واقعا چیزی را بخواهی همهی جهان همدست میشود تا تو آرزویت را محقق کنی. او همواره در کنار کسی است که "افسانهی شخصی" خود را زندگی میکند.
تصمیمات تنها آغاز یک ماجرا هستند. وقتی کسی تصمیمی میگیرد، خود را در جریانی تند پرتاب میکند که او را به سوی مقصدی خواهد برد که در ابتدا خواب آن را هم نمیدید.
ساربان گفت: من دارم خرما میخورم و تا وقتی در حال خوردن هستم حواسم فقط به این کار است، وقتی راه میروم همینطور و اگر قرار شد بجنگم، خوب خواهم جنگید. برای مردن همهی روزها مثل هم هستند. چون من نه در گذشتهام زندگی میکنم و نه در آینده. زندگی در زمان حال جشنی دائمی است.
کیمیاگر هم در صحرا زندگی میکرد، با آن که زبان جهان را میدانست و با آنکه میدانست چگونه سرب را به طلا بدل کند. او نیازی نداشت که علم و هنر خود را به کسی نشان دهد.
کتابهایی هستند که به نوعی با روح آدم درگیر میشوند. کیمیاگر پائولو کوئیلو برای من یکی از آنهاست. پایان خوشی دارد اما اصل کتاب صد صفحهی اول است. هر از چندی آن را میخوانم. شاید باید نشانهها را جدی گرفت.
۹۰/۰۷/۱۲
خوشم نمیاد ازش.