پیشواز محرم
خب بالاخره محرم هم آمد. نمیدانم چرا این بار احساس میکنم زود آمده! احتمالا زیادی خوش گذراندهام و گذر زمان را حس نکردهام. شاید هم پیر شدهام چون یک تئوری میگوید سالهای آخر عمر سریعتر از سالهای اول میگذرند.
به هر حال دیر یا زود محرم آمده و کاریش هم نمیشود کرد. یک ضربالمثل جدید میگوید تن بده و لذت ببر. بهتر است من هم خودم را به جریان بسپارم و حالم را ببرم. کنکاش زیاد در این مسائل ثمری ندارد.
دیشب حوالی نیمه شب خیابانگردی میکردم. جوانها و نوجوانها با شور و حال فراوان و تلاش بسیار میلرزیدند و کار میکردند. عجب سرمای لوطی کشی بود. به نظرم در محرم اگر از آسمان سنگ هم ببارد این بچهها دستبردار نیستند و تا آخرین پرچم را هم درست سر جای خودش نکوبند ولکن نیستند. خدا هر چه میخواهند بهشان بدهد، من که وقتی این لباس جدید را به تن شهر میبینم خیلی کیف میکنم. اینها شروع واقعهای بزرگ است که گمان میکنم در دنیا بینظیر باشد. من نشنیدهام جایی از کرهی زمین به مناسبتی یک هفتهی تمام، کار و فعالیت جاری و روزمره تعطیل شود و زن و مرد و کوچک و بزرگ فقط و فقط یک دغدغه داشته باشند. طرفه اینکه این دغدغه حول غم شکل میگیرد. البته میدانم که برای بسیاری این غم و این مراسم بهانهای برای ارضای نیازهای روحی و روانی و اجتماعی است اما هر چه هست خوب است. من واقعا محرم خونسار را دوست دارم.
می خواستم بیشتر بنویسم اما دل و دماغش را ندارم. در واقع حرف جدیدی هم در این باره ندارم. اما در پاسخ به دوستی که خواسته بود چیزی بنویسم پستهای پیشین را تقدیم میکنم. اگر دل و دماغی برای نوشتن و حرف تازهای برای گفتن داشتم حتما خواهم نوشت.
محرم ِ خوانسار و جشن گوجه فرنگی
بهار باشد
راستی
یک شعر کوتاه و بی مخاطب
خوشحالت میکند آیا؟
در این سرما؟