ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

بایگانی

آیت الله سید مرتضی علوی
 
نه طلبه‌اش بوده‌ام که رفتار استادیش را ببینم و نه فامیلش که رفتار خانه‌اش را و نه هم‌محلش که رفتار مردمی‌اش را. تنها چند جلسه شاگرد کلاسش بوده‌ام. چند جلسه در درس دینی دبیرستان که آن هم مربوط به حدود سی سال پیش می‌شود؛ که به تعداد انگشتان دست هم نرسید و زود تمام شد. و خاطره من از آن چند جلسه به قدری مبهم و تار است که نمی‌توانم چیزی درباره‌اش بنویسم.
تنها چیزی که من از آن روزها و معدود برخوردهای تصادفی اخیر با او به یاد دارم صدای گرم و محکمش بود. صدای بم مخملین و دوست‌داشتنیش. صدایی آن چنان محکم که اطمینان و یقین را القا می‌کرد. اطمینان از درستی اصول. اطمینان از درستی راه...
در ذهن من حاج مرتضی آدمی قوی بود. وقتی سوالی می‌پرسیدی مستقیم و محکم نگاهت می‌کرد و ابروانش را بالا می‌برد و با اطمینان و استحکام پاسخ می‌داد.
می‌دانست چه می‌گوید. حرف‌هایش از عمق وجود بود و بدون ذره‌ای تردید و کیست که نداند پشت این استحکام چه زحمت و تلاشی نهفته است؛ آدم محکم از هزار هفت خان رستم می‌گذرد تا محکم شود...
به سن و سالت نگاه نمی‌کرد. به شغل و مقامت کاری نداشت. به پشت و عقبه‌ات اهمیت نمی‌داد بلکه خودت را می‌دید؛ خودت به عنوان یک انسان محترم. خود خودت بدون هیچ پیشوند و پسوندی...
پیدا بود کارش را بلد است. پیدا بود راهش را شناخته و تردیدی در قدم‌هایش ندارد. پیدا بود روزی تصمیمش را گرفته و راهش را برگزیده. راهی که تمام لوازم و محدودیت‌ها و محذوریت‌هایش را می‌شناسد...
حالا که کمی سرد و گرم روزگار چشیده‌ام، می‌دانم که انسان در هیچ مرحله‌ای از دانش و آگاهی نمی‌تواند بدون تردید باشد اما صدای حاج مرتضی به من می‌گفت حاج مرتضی تکلیفش را با تردیدهایش روشن کرده که این‌چنین محکم است. و این مهمترین درسی است که من از او گرفتم.
درس من از حاج مرتضی این بود که چشم‌هایت را باز کن، خودت را بشناس، راهت را بشناس و محکم قدم بردار و وقتی تردیدی در قلبت دیدی آن را رها نکن چرا که تردید صدایت را می‌لرزاند و پایت را سست می‌کند.
تردید را در دست بگیر و با ابروان بالا در چشمانش زل بزن و حرفش را خوب بشنو و تکلیفت را با آن روشن کن: یا حرفش را بپذیر و به راه او برو و یا قانعش کن و او را به راه خودت بیاور. راه سومی وجود ندارد...

به نظر من نه فقط عبا و عمامه حاج مرتضی، که پیکان طوسی مدل نمی‌دانم چند او لباس پیغمبر ما بود. پیکانی که نمی‌دانم چند سال مرکب او بود. پیکان فرسوده‌ای که وقتی حاج مرتضی را  مقابل کاپوت بالا زده‌اش می‌دیدم لذت می‌بردم از استواری یک انسان در اصول و اهدافش. پیکانی که می‌گفت حاج مرتضی را من در چشم مردم عزیز کردم...

خدایش به عزت بپذیرد...



پ.ن: عکس را از وبلاگ دوستان خوانساری برداشتم.





۹۱/۰۹/۲۳
ــ ـکمشـــ

نظرات  (۱۲)

۲۳ آذر ۹۱ ، ۱۹:۴۷ مهدی حاجی زکی
خوبه که نمی شناسیش و این همه دقیق تفسیرش می کنی
این هم از اعجازات شخصیت حاج مرتضی است
در اصل می شناسی اما خیلی مانده تا بشناسی
موافقم که ما هیچ کدام نشناختیمش
حتی من که بیشتر از تو با او در ارتباط بودم
روحش شاد
مارو باش ...
روحش صدردصد شاد تر از ماست
خوش به حالش قشنگ تره

پاسخ:
بعضیا یه مغناطیس خاصی دارند که با یکی دو برخورد توجه آدمو جلب میکنند. البته گاهی هم زیاد بودن با کسی باعث میشه بهش دقیق نشیم. اما من واقعا شناختی از ایشون ندارم و این پست هم حاصل همون جلب شدن توجهم و گسترش خیالم بود. یه جور حس شیشم شاید.
دیروز تا الان که این خبر مبهوت کننده رو شنیدم و حالا که نوشته ی شما رو خوندم می بینم خیلی زمان میخواست که این شخص اسطوره ای رو شناخت...
حیف و صد ها افسوس
انقدر خاطره خوب و شیرین از دوران کودکی تا 21سالگی که خونسار بودم و سعادت همسایگی و هم محلی بودن و امام جماعت مسجد محلمون بودن از ایشون دارم وهزاران درس گرفته شده از ایشون که این ایام که میومدم خونسار سعی میکردم حداقل یه بارم که شده برم مسجد آمیر عظیم و پشت سرش نماز بخونم و این بزرگ مرد افسانه ای رو دوباره ببینم
همینطور که گفتید همچنان با استقامت ومحکم کلمات را بیان میکرد و که یه جورایی من گناهکار می فهمیدی که پشتش به جای محکمی گرم است...
آنچنان ساده و صمیمی با هات حرف میزد و جویای احوالت میشد که یه جورایی راحت میشدی و درک میکردی محبت یعنی چه ....
همیشه وقتی میدیدم هنوز سوار اون پیکان طوسی رنگش میشه و عوضش نکرده می فهمیدم که هنوز هستند کسانی که دنبال دنیا و مادیان نیستند و حرف وعملشون یکیه و هدفشون انقد زیباست که زیباییهای دنیا چشماشون رو فریب نده وحواسشون رو پرت نکنه ....
افسوس و صد افسوس که دیگه پیش ما زمینیها نیست و دعا میکنم در ملکوت اعلی مهمان اربابمان حسین باشد

بهترین خاطره ها ( از نظر من )
حال و احوال پرسی صمیمانه و البته با خنده رویی ایشون بود که وقتی به زبون خونساری انجام میشد حس عجیبی داشت
اکثر مواقع وقتی از پل روبروی خونشون به سمت خونه با طلاب شون در حال حرکت بودند و بحث میکردند وقتی منو میدیدند و من هم به خونساری باشون حال و احوال میکردم و شاید بعضی از این طلاب یه جوری نگاه میکردند حس خوبی بهم دست میداد
( نمی دونم منظورمو خوب فهموندم یا نه )

یادش بخیر یکسال پیش سعادت داشتم که چندین روز خدمت ایشون باشم
تو مسجد آمیر عظیم کنار قبر پدر واجدادش گفت فلانی اینجا یه قبر برا خودم خریدم
منم به زودی میرم
انگار خبر داشت..........
روحش شاد وبا حسین بن علی (ع) محشور باد

سلام دوست عزیز,
من هم مثل شما همان دو سطر اول را در مورد ایشان می دانم ومتاسفا" لیا قت ملا قات با ایشون را نداشتم وبه گفته ها واطلاع دیگران به چگو نگی زیستن, او و پایدار و استقامت,در گفتارشان و بخصوص نوشته زیبای شما که واقعا در وبلاگ نویس خلا قید
پی بردیم
اما دوست عزیز با همه این تنفیس که همه درمورد این شخصیت مهم خوانساری حاج مرتضی علوی گفته اند.ایا به این نکته پی بردند شخصیت های دیگری هم دررده ایشون که (خدا رحمتشون کنه),می تونتند مثل ایشون باشند ولی نشد.ندو یا دیگرانی که می خواهند راه این مرد بزرگ را ادامه بدهند. ایا اینگو نه میشوند یا ...........
ایا ان سه سطر اخر که فرمودید شخصیت های بزرگ شهر یاکشور رعایت میکنند؟یا در و جودشانهست.
ویا...........
نمیدانم مارا به این حر فها چهء
وفقط در یک کلا م خدا رخمتش کند. یا به گفته شما خدایش به عزت بپذیرد

پاسخ:
راستی این "تنفیس" یعنی چی؟
ما مدرسه فاطمیه که بودیم ماه رمضان نمازجماعت رو میرفتیم مسجدشون
چیز زیادی تو ذهنم نمونده
تا امسال که بعد ازسالها دوباره برای نماز ماه رمضان با دوستم به مسجدشون رفتیم
نماز اون روز واقعا به من مزه داد (اینو ازته قلبم میگم)
حیف برای خودمون که میتونستیم از مرام ایشون دینداری ایشون برای خودمون الگو برداریم و کم کاری کردیم
ایشون که جاش خوبه
خدایش رحمت کناد
خدایش بیامرزد
...
بیشتر از 10 سطر نوشتمو پاک کردم!نمیدونم چرا گنگ و گیجم...

به تردیدها نمی اندیشم-حتی حاضر نیستم بشنومشان-اینها وسوسه شیطان است-جادو و جنبل است-از کجا معلوم ایمانم را ندزدند؟مهم نیست که درست فکر میکنم یا اشتباه-مهم اینست که تغییر خیلی سخت است-بهای سنگین دارد-و بعضی از سوال ها حتی فکر کردن بهشان گناه است!!!!!
با این تعبیرها دینی دارم که هم از بی دینی و جهنم میرهاندم و هم خیلی مرا مشغول خودش نمیکند که "از" روزمرگی بیفتم!
اینگونه هیچ از دین داخل دنیایم نمیشود.و حرفهایم شعارهای قشنگی خواهند بود.چون من حافظه ی خوبی برای حفظیات دارم...


اما آنکه پیش تر از کلامش نگاهش به جانت می نشیند، و تهی از تمام تشریفات اداری و تعارف های رسمی و اجتماعی تمام وجودت در فراقش به سوگ می نشیند،
بی گمان شعار دادن بلد نیست....

پاسخ:
اما پیداست خیلی گنگ و مبهم میزنیا. چند بار نظرتو خوندم و هنوز مطمئن نیستم منظورت رو فهمیدم یا نه!
غلط املایی, ببخشید خودتان درستش می کردید؟
توصیف باید می نوشتم
راستی دوست عزیز چرا اینقدر سنتونرا بردی بالا بگفته شما الا ن شما حدوا باید 47-یا48 سالتون باشه ولی من فکر نمی کنم اینقدر باشه
چون شما تو نوشته های قبلیتون گفتید یه بجه بیشتر ندارید اونهم ی دختر کو چولو که خیلی بهش علاقه داری
باید ببخشیدتوی حریم خصوصی شما واردشدم[

پاسخ:
نه جایی گفتم 47 یا 48 سالمه و نه جایی گفتم فقط یک دختر دارم... و به فرض که گفته باشم اومدی تو چیزای به درد نخور کاوش کنی کاوشگر!!!؟ اینها چه اهمیتی داره؟
همیشه انسانها قدر داشته هاشونو ندارند .
4 سال سر کلاس درس ایشون بودم و هرچی از اسلام و مسلمونی میدونم از ایشون به یادگار دارم .
تنها کلاسی که آدم خوابش نمیبرد ، کلاسهای ایشون بود .

پاسخ:
آره سر کلاس خیلی اکتیو بود
وای بر ما خوانساری ها که قدر داشته هامون رو نداریم وای برما که مرده پرستیم وای بر ماکه دست کمی از اهل کوفه نداریم وای ی ی ی ی ی ی ی

پاسخ:
زیاد نگران نباش فقط ما خونساریها نیستیم....

سلام. هنوزم وقتی دلم خیلی میگیره میام و این پست رو میخونم و کلمه به کلمه شو به یاد میارم....

 

پاسخ:
سلام
با یادآوری شما خودمم رفتم و دوباره خوندمش. البته تو وبلاگ قبلی توی بلاگفا چون اونجا نظرات کاملترند. 
هنوزم حسی رو که موقع نوشتن اون پست داشتم به خاطر دارم. واقعا صادقانه نوشته بودم. اما بعدتر حس ‌کردم ممکنه خواننده گمان کنه جوگیر شدم و تعریف و تمجید بیخود کردم. خصوصا وقتی گفتم نمیشناسمش قاعدتا نباید اینقدر دقیق درباره‌ش نظر بدم. اما به هر حال اینم گذاشتم به حساب سو‌ء‌تفاهم‌هایی که پیش میاد و کاریش نمیشه کرد. حتی گاهی احساس می‌کردم نباید اون رو مینوشتم چون واقعا نمیشه یک انسان رو با چند برخورد کوتاه قضاوت کرد.... 
اما وقتی آخرین نظر اون پست رو خوندم خیلی خیالم راحت شد. خیلی لذت بردم که یکی از نزدیکان ایشون حسم رو تایید کرد. هم لذت بردم که تونستم تو چند برخورد کوتاه تحت تاثیرشون قرار بگیرم و درست حسشون کنم و هم اینکه مطلبم درست بوده و کسی رو به اشتباه ننداختم. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی