کسی آبششهای مرا ندیده است؟
۶ اسفند ۱۳۹۱
تنم داغ است. آب گرم و سرد را باز میکنم. میروم زیر دوش. آب گرم را کم میکنم. آب کمی سرد میشود. باز هم گرم را کم میکنم. یک شوک آب سرد. تمام تنم را زیر آب میگیرم. به سرمایش عادت میکنم. دوباره گرم را کم میکنم. باز هم شوک سرد. باز هم کم. باز هم شوک. آب گرم را تا آخر میبندم. آب کاملا سرد میشود. سردی گزنده است. تحمل میکنم. دو سه نفس عمیق میکشم. تمام تنم یخ میزند. سرما غیرقابل تحمل میشود... عادت میکنم.
برای بار دوم میپرم توی جکوزی داغ. سرم را زیر آب میبرم. داغی بار اول را ندارد. گرمای خاصی است. گرمایی دوست داشتنی. گرمایی خواستنی. صدای فش فش شدید در سرم میپیچد. میترسم. سرم را بیرون میآورم. مینشینم. صبر میکنم تا گرما غیرقابل تحمل شود... جریان خون داخل رگهایم کند میشود. سرم گیج میرود...
از حوضچه بیرون میآیم. میروم زیر دوش. این بار فقط آب سرد را باز میکنم. آب تمام تنم را کرخت میکند. با دو سه نفس عمیق تحملم را بالا میبرم. حالم جا میآید. تنم سرحال میشود و آب سرد لذت بخش. دوباره میپرم وسط حوضچه داغ... و دوباره دوش یخ...
...
کافی است. تنم احساس تازگی دارد. احساس سبکی. محیط برایم گرم است. یک گوشه مینشینم و آدمها را میپایم... یکی آب بازی میکند. یکی کرال. یکی قورباغه. یکی گوشهای نشسته خیره به آب. یکی معلق روی آب خیره به سقف... و یکی جدی و عبوس توی آب راه میرود.
دوست دارم بدانم آن که رو آب معلق است به چه فکر میکند...
...
کنار استخر میایستم. نگاهی به آبی رقصان میکنم. محیط پر از سر و صدا و همهمه است. تلالوء نور بر سطح آب بالا و پایین میرود. استخر تابلویی زیبا شده. تابلوئی بزرگ و یک رنگ...
...
شیرجه میزنم. صدای شدید برخورد سرم با سطح آب توی گوشم میپیچد... و ناگهان سکوت زیر آب. میدانم پشت سرم صدها حباب درست شده. هوس دیدنشان را دارم. نمیتوانم؛ تا برگردم نابود شدهاند. چه عمر کوتاهی دارند حبابها... به حباب فکر میکنم. حباب زیبا. حباب زیبا ساختهی یک زور است. هوایی که به زور زیر آب رفته. تا زور برداشته شود عمر حباب تمام است. حباب زیبا...
زیر آب صداهای گنگ و نامفهومی میشنوم. صداهایی که از جنس صداهای بیرون نیست. یاد صدای دلفین میافتم. یاد پوزهی زیبا و لطیفش. یاد پوست نقرهای و براقش. یاد چشمانش...
چشمانم را باز میکنم. کف استخر پر از چندضلعیهای نامنظم و رقصان نور است. انعکاس تابلوی سطح آب. غرق تماشای این تابلوی زیبا میشوم. اضلاع کش میآیند. میشکنند. به هم میپیوندند... کاش میشد با آب تابلو بسازم. تابلویی که نقشی ثابت ندارد. از هر زاویه و در هر لحظه به نقشی است. بیثباتی و تعلیقی دائمی. رقص و حرکتی همیشگی...
نفسم تنگ میشود. به سطح میآیم. نفس میگیریم. دوباره میروم آن پایین. آن پایین سکوت. آن پایین نورهای رقصان. آن پایین آرامش. آن پایین خواستنی. آن پایین دوست داشتنی...
توی ذهنم به این فکر میکنم که من باید ماهی باشم...
من ماهی هستم...
ماهی...
برای بار دوم میپرم توی جکوزی داغ. سرم را زیر آب میبرم. داغی بار اول را ندارد. گرمای خاصی است. گرمایی دوست داشتنی. گرمایی خواستنی. صدای فش فش شدید در سرم میپیچد. میترسم. سرم را بیرون میآورم. مینشینم. صبر میکنم تا گرما غیرقابل تحمل شود... جریان خون داخل رگهایم کند میشود. سرم گیج میرود...
از حوضچه بیرون میآیم. میروم زیر دوش. این بار فقط آب سرد را باز میکنم. آب تمام تنم را کرخت میکند. با دو سه نفس عمیق تحملم را بالا میبرم. حالم جا میآید. تنم سرحال میشود و آب سرد لذت بخش. دوباره میپرم وسط حوضچه داغ... و دوباره دوش یخ...
...
کافی است. تنم احساس تازگی دارد. احساس سبکی. محیط برایم گرم است. یک گوشه مینشینم و آدمها را میپایم... یکی آب بازی میکند. یکی کرال. یکی قورباغه. یکی گوشهای نشسته خیره به آب. یکی معلق روی آب خیره به سقف... و یکی جدی و عبوس توی آب راه میرود.
دوست دارم بدانم آن که رو آب معلق است به چه فکر میکند...
...
کنار استخر میایستم. نگاهی به آبی رقصان میکنم. محیط پر از سر و صدا و همهمه است. تلالوء نور بر سطح آب بالا و پایین میرود. استخر تابلویی زیبا شده. تابلوئی بزرگ و یک رنگ...
...
شیرجه میزنم. صدای شدید برخورد سرم با سطح آب توی گوشم میپیچد... و ناگهان سکوت زیر آب. میدانم پشت سرم صدها حباب درست شده. هوس دیدنشان را دارم. نمیتوانم؛ تا برگردم نابود شدهاند. چه عمر کوتاهی دارند حبابها... به حباب فکر میکنم. حباب زیبا. حباب زیبا ساختهی یک زور است. هوایی که به زور زیر آب رفته. تا زور برداشته شود عمر حباب تمام است. حباب زیبا...
زیر آب صداهای گنگ و نامفهومی میشنوم. صداهایی که از جنس صداهای بیرون نیست. یاد صدای دلفین میافتم. یاد پوزهی زیبا و لطیفش. یاد پوست نقرهای و براقش. یاد چشمانش...
چشمانم را باز میکنم. کف استخر پر از چندضلعیهای نامنظم و رقصان نور است. انعکاس تابلوی سطح آب. غرق تماشای این تابلوی زیبا میشوم. اضلاع کش میآیند. میشکنند. به هم میپیوندند... کاش میشد با آب تابلو بسازم. تابلویی که نقشی ثابت ندارد. از هر زاویه و در هر لحظه به نقشی است. بیثباتی و تعلیقی دائمی. رقص و حرکتی همیشگی...
نفسم تنگ میشود. به سطح میآیم. نفس میگیریم. دوباره میروم آن پایین. آن پایین سکوت. آن پایین نورهای رقصان. آن پایین آرامش. آن پایین خواستنی. آن پایین دوست داشتنی...
توی ذهنم به این فکر میکنم که من باید ماهی باشم...
من ماهی هستم...
ماهی...
۹۱/۱۲/۰۶
ماه ...
حس آمیزی قشگی بود
خودم رو جای تو حس کردم
یادم باشه یه پست اینجوری برات بنویسم انگار خیلی دوست داری ...