صدقه بدهید
پارسال همین موقع از پیادهرو مقابل ساختمان مانی رد میشدم. نرسیده به ساختمان، یک صندوق صدقه دیدم. رویش نوشته بود صدقه هفتاد نوع بلا را دفع میکند. همینطور به دلم زد پولی در آن بیاندازم. یک دوهزارتومانی را چهارتا کردم و از شکاف صندوق به داخل هل دادم. همینطور پیادهرو را گرفتم و بالا آمدم. مقابل شهرداری قدیم، از کنار ساختمان درحالِ ساختی رد میشدم که ناگهان یک نفر فریاد زد "آقا، آقا مواظب باش..." هنوز جملهاش تمام نشده بود که به بالا نگاه کردم و هنوز به بالا نگاه نکردهبودم که در نیممتری سرم یک بلوک سیمانی دیدم و تا آمدم به خودم بجنبم بلوک بر فرق سرم فرود آمد و نقش زمین شدم.
وقتی به هوش آمدم خودم را روی تخت آی سی یو بیمارستان الزهرا دیدم. پزشکان از به هوش آمدنم خیلی خوشحال بودند اما از حرفهایشان فهمیدم که لختهخونی در یکی از رگهای اصلی مغزم وجود دارد که باعث نگرانی است. میگفتند لختهی خون به دیوارهی یک سرخرگ چسبیده و به دلیل عریض بودن این قسمت از رگ، فعلا خون از کنار آن عبور میکند. امیدوار بودند در همین وضعیت بماند تا با بهترشدن حالم، برنامهی یک عمل مغزی را ترتیبدهند و لخته را دربیاورند.
در یکی از کتابهای کوندرا خواندهبودم:"انسان فکر میکند و خدا میخندد" خدا خندید:لختهی خون حرکت کرد و به قسمت باریک رگ رسید و جریان خون قطع شد.
احساس کردم از جسمم جداشدم. مثل فیلمهای روحبازی، از بالا، خودم را روی تخت آی سی یو میدیدم. میدیدم که دکترها با چه جانکندنی مشغول احیا هستند. اما بعد از چند ثانیهی طوفانی یکی گفت:"رفت" و بقیه دست از کار کشیدند و هر کدام به گوشهای وارفتند. پرستار ملحفه را روی صورتم کشید و با خونسردی مشغول مرتب کردن وسایل شد. مثل این بود که دارد تختخوابش را مرتب میکند!
خبرم را به خانوادهام دادند؛ بلبشویی شد. جیغ کشیدند، ضجه زدند، گریهکردند، خاکها به سر ریختند، عزاداریها کردند، از دور و نزدیک آمدند؛ از تهران، اصفهان، خوزستان، مشهد، انزلی، چابهار... دردسرتان ندهم مثل بقیهی مردهها با انجام تمام آداب و رسوم، خاکم کردند.
شب اول قبر به بدبختی گذشت. مگر میشد دروغ گفت!؟ نمیدانم هاردشان چند گیگ است لامصب!؟ همهچیز را آرشیو کردهبودند. خودتان خواهید دید!
من قبول نشدم اما هر چه بود تمام شد و سرم خلوت شد و در دیار باقی آرام گرفتم. البته آرام که چهعرضکنم! گفتند باید سهچهارم روز را در شبهجهنم بگذرانی و بقیه روز را هم به خودم بخشیدند.
یک روز اطراف جهنم پرسه میزدم که یههو به ذهنم آمد من که صدقه دادهبودم پس چه شد که اینطور شد؟ یاد آن جک معروف افتادم که "صندوقش کار نمیکنه." فکر کردم اِ مثل اینکه واقعا بعضی از صندوقها کار نمیکنند که ناگهان یکی از فرشتههای عذاب جلویم ظاهر شد و گفت:"احمق اینجا هم آدم نشدی؟ نمیفهمی که مصلحت خدا بر هر چیزی مقدم است؟ نمیفهمی که شاید به خاطر همان صدقه خدا عمرت را کوتاه کرد تا بیشتر گناه نکنی؟" و هنوز حرفش را تمام نکرده بود که رفیقش، از پشتسر، با گرزی آتشین به کمرم زد.
شاید منتظرید بگویم"و من از خواب پریدم." اما سخت در اشتباهید چرا که به اعماق جهنم پرتاب و از اینترنت محروم شدم.
سه چهار ماه مثل آدم رفتم و در کلاسهای بازآموزی جهنم شرکت کردم. به خاطر حسنرفتار، محکومیتم را معلق و حق استفاده از اینترنت را پس دادند. الآن هم در یکی از کافینتهای برزخ دارم این پست را مینویسم.
باور نمیکنید نه؟ نشانی میدهم تا باور کنید. در میز بغل یک نفر دارد عکسی را که با سه حوری گرفته آپلود میکند. اوه چه سرعتی! ایکی ثانیه عکس ِ دو و نیم مگی آپلود شد. آنطرفتر یک مرد تنومند از منشی کافینت میخواهد وصیتنامهاش را برای وراث میل کند و هر چه مشاور حقوقی کافینت میگوید این وصیتنامه به درد نمیخورد و قانونی نیست، دستبرنمیدارد، مدام میگوید:"چیچی رو قانونی نیست مالمه، اختیارشو دارم..." مثل اینکه هنوز توی باغ نیست!
این دو نفر تازهکارند و نمیدانند چنین چیزهایی فیلتر میشود. قوانین اینجا البته به سختی قوانین فیلترینگ ایران نیست اما چیزهایی را که در دنیا قابلدرک نیست یا غیرقانونی است، فیلتر میکنند. مثل همین دو مورد بالا. اما داشتن وبلاگ و نوشتن خاطرات دنیا یا چیزهایی که برای زندهها قابلدرک باشد اشکالی ندارد. در گوشی بگویم دنبال یک فیلترشکن توپ هستم بلکه بتوانم چند عکس از جهنم برایتان بفرستم، شاید آدم شدید...
ای بابا این مردک دیگر شورش را درآورده. کافینت را روی سرش گذاشته. یقهی مشاور حقوقی را گرفته و هر چه از دهنش درمیآید نثارش میکند. هنوز داغ است و نمیداند برای هر کدام از این الفاظ رکیک باید ماهها آبجوش بخورد. اینجا خیلی شلوغ شده؛ تمرکز نوشتنم به هم ریخت. بروم ببنیم میتوانم کمکی بکنم یا نه! اگر ندیدمتان دیدار به قیامت.
مثل همیشه