آن روزی که کمش شدم به همه چیزش فکر کرده بودم الا این. میدانستم چرا گمنامم و چگونه گمنام بمانم اما نمیدانستم از اقتضائات گمنامی، گاهی حلقهی اشکی است از شرمندگی دوستانی که از دوستان واقعی هم نزدیکترند.
دو سه سال پیش که فقط خوانندهی اینجا بودم، دیده بودم که بلاگرها همایش هم دارند و یکدیگر را میبینند و روزی که خواستم بیایم، با جملهی "خب من نمیرم" دلم را خوش کرده بودم که مشکل را حل کردهام. اما امروز دانستم که آن روز نمیفهمیدم وقتی اینجا باشی، در چنین همایشی نام برده خواهی شد و آن "خب من نمیرم" ابلهانهات جوابگوی آن فضایی که ساخته شده نیست و مجبور خواهی شد به خودت لعنت بفرستی که "احمق جان وبلاگنویسیات برای چه بود؟"
...
این روزها پریود فکری شدهام و حال کشدادن مقدمهها را ندارم و این پست را هم نوشتم که بیادم ندانید پس اجازه بدهید بروم سر جملهی آخر:
از دوستانی مثل مریم خانم که اجازه دادند مجازی بمانم ممنونم و از دوستانی که فکر میکنند"دیگه شورشو در آوردم" هم عذرخواه. دوستان عزیز برای من چیزی عوض نشده و هنوز حرف این پست به جای خود باقی است اما قول میدهم هر از گاهی که جمعی واقعی داشتید کمتر آفتابی شوم تا مزاحم نباشم. مطمئنم با لطفی که تا کنون داشتهاید به "تاقچهبالا گذاشتن" و "خودگرفتن" مالوف خونساریها متهمم نخواهید کرد.
تقدیرنامهای را هم که با چشم خطا پوش دادند تقدیم میکنم به وبلاگنویسان آینده؛ آنها که در راهی که ما میکوبیم قدم خواهند گذاشت و راههای تازهای برای آیندگانشان میکوبند.