ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

بایگانی

۴ مطلب در مرداد ۱۳۸۹ ثبت شده است

دیروز که از کوچه رد می‌شدم همسایه را دیدم:
سلام کردم،
ـ سلام حال شما؟
ـ خوبم. شما چه‌طورید؟ خوبید؟
ـ منم خوبم، ممنون از احساساتتون.

...


تا خداحافظی حرف‌های دیگری هم زدیم اما آهنگ "ممنون از احساساتتون" همین‌طور توی سرم می‌چرخید و تا یکی دو ساعت بعد از خداحافظی هم از ذهنم بیرون نرفت. خیلی لذت بردم. احساس کردم روی لطیف‌تری از همسایه را دیده‌ام. همسایه‌ای که هیچ وقت هیچ حسی در من برنمی‌انگیخت و تا آن روز برایم کاملا معمولی بود، آدم جدیدی شده بود...
گاهی یک جمله روح آدم را جلا می‌دهد و به پرواز درمی‌آورد. گاهی یک جمله دری به باغی سبز باز می‌کند. گاهی انرژی مثبت یک جمله اثری بر روح می‌گذارد که هیچ‌وقت پاک‌شدنی نیست...
به نظرم خوب است ارتباطاتمان را ارتقا دهیم. خوب است کمی از روزمر‌گی‌ها و تکرارها جدا شویم و راه‌های تازه‌ای برای ارتباط بهتر پیدا کنیم. این کار خرجی ندارد، فقط به کمی خلاقیت و کمی هم شجاعت نیاز دارد. آدمی که روح لطیف و سالمی دارد سالم است و شهر سالم شهری است که آدم‌هایش سالم باشند.



ــ ـکمشـــ
۳۰ مرداد ۸۹ ، ۲۳:۱۳ ۲۱ نظر
دیشب آقای عابدی ساعتش را کوک کرد. سحر ساعت چهار و نیم بیدار شد. دست و صورتش را شست و چند فین محکم کرد. همسایه‌ی پایین خیال کرد مغز آقای عابدی از دماغش خارج شده.
آقای عابدی سر حال و قبراق سر سفره نشست و شروع به خوردن کرد. چای، خرما، شیر، پلو خورشت، انگور و سالاد کاهو(دکتر تلوزیون گفته بود انگور و کاهو آب را در بدن حفظ می‌کنند و باعث کم شدن عطش می‌شوند). بعد از مسواک هم سه چهار لیوان آب خورد. لیوان آخر را در حالی که شکمش باد کرده بود، با زور فرو برد اما یقین داشت همین لیوان او را از تشنگی بعد از ظهر نجات خواهد داد.
دعای سحر را خواند و راهی مسجد شد. در راه همسایه را دید. بعد از سلام و احوال‌پرسی، همسایه پرسید:"مثل این‌که اکبر آقا خواب مونده. چراغشون روشن نشد." آقای عابدی گفت:"والا... می‌گه زخم معده دارم اما من ندیدم دارویی، چیزی بخوره، هیکلم که ماشالله دو برابر من! تازه دخترشم یازده سالشه و مکلفه. نمی‌دونم چرا این چند شب بیدار نشدند!؟ فک کنم روزه نمی‌گیرند. اصلا به ما چه!"
به مسجد رسیدند. نماز خواندند و به خانه برگشتند. چراغ اکبرآقا هنوز خاموش بود. آقای عابدی گفت:" دیروز  صبح که قرآن می‌خوندم، چند بار پنجره‌ی اکبرآقا رو نگاه کردم. تا طلوع آفتاب چراغشون روشن نشد!" همسایه گفت:"ای بابا دین داره ور می‌افته. باجناق منم نه روزه می‌گیره نه نماز می‌خونه. نمی‌دونم اینا فردا جواب خدا رو چی می‌دن؟"
تا آن‌جا که یادم می‌آید آقای عابدی کارمند است اما برای جلوگیری از سوء تفاهم صنفی و احیانا متهم شدن به نشر اکاذیب، نمی‌گویم در کدام اداره کار می‌کند. حتی ممکن است اشتباه کرده باشم، احتمال دارد او کاسب باشد. نه نه محصل است. یا دانشجو؟ نمی‌دانم، شاید هم وبلاگ‌نویس است.
آقای عابدی بعد از ختم جزء قرآن چرتی زد و راهی اداره/بانک/مدرسه/دانشگاه/بیمارستان/شرکت/مغازه/دفتر/... شد. سوار تاکسی شد. نرسیده به محل کارش به راننده گفت:"یه‌کم جلوتر نگه دار". چند ماشین جلوی محل کار آقای عابدی پارک کرده بودند و  تاکسی بیست متر جلوتر ایستاد. "مرد حسابی من این همه راهو باید برگردم؛ چرا زودتر نگه نمی‌داری؟" این را آقای عابدی با عصبانیت گفت. راننده‌ی تاکسی گفت:"مگه ندیدی نمی‌تونستم نگه دارم. کنار خیابون پر ماشین بود." آقای عابدی با ناراحتی گفت:"به من چه که پر ماشین بود. تو نگه می‌داشتی من زود پیاده می‌شدم. اگه می‌خواستم زبون روزه این‌همه پیاده برم که سوار تاکسی نمی‌شدم. این چه دینیه شما دارید؟" و کرایه را با اکراه به راننده داد و درب تاکسی را محکم بست.
...
راستش هر چه فکر می‌کنم نمی‌دانم آقای عابدی بعد از این صحنه چه کرد؟ نمی‌دانم در اداره/بانک/مدرسه/دانشگاه/بیمارستان/شرکت/مغازه/دفتر/... چه چیزی انتظار آقای عابدی را می‌کشید و او چه برخوردی با آن داشت. نمی‌دانم نماز ظهر را در کدام مسجد خواند و آیا دوباره در وضوخانه، از آن فین‌های حسابی کرد یا نه؟ نمی‌دانم بعد از ظهر چه‌قدر خوابید و نمی‌دانم چه‌طور افطار کرد.
راستش فکر می‌کنم این پست هم از آن پست‌هایی است که باید سقط می‌شد اما دلم نیامد و همین‌طور الکی آن را منتشر کردم؛ خدا را چه دیدید شاید شما آقای عابدی را بشناسید و در کامنت‌دونی این‌جا یا در وبلاگ خودتان درباره‌اش بنویسد و آلزایمر این چاه‌کن خنگ را جبران کنید.

ــ ـکمشـــ
۲۵ مرداد ۸۹ ، ۲۳:۱۱ ۲۶ نظر

نمی‌دونم این طرح یه ملیون تا نه ماه دیگه اعتبار داره یا نه!؟

 

 

 

ــ ـکمشـــ
۱۵ مرداد ۸۹ ، ۱۲:۳۹ ۲۸ نظر

برای من نوشتن رنجی لذت‌بخش است. چیزی شبیه رنجی که پشت کنکوری‌های درس‌خوان، موقع درس خواندن دارند یا رنجی که عشاق دلداده در دوران انتظار تحمل می‌کنند یا رنجی که مادر، هنگام بارداری و زاییدن دارد. حالا که درباره‌اش فکر می‌کنم می‌بینم همین زاییدن بهتر حق مطلب را ادا می‌کند. بله، برای من، نوشتن مثل زاییدن است.
ابتدا نطفه‌ای در مغزم کاشته می‌شود. بعد بسته به شرایط؛ اگر پای کامپیوتر باشم آن را در نوت‌پد وگرنه در دفتری، کاغذی، پشت پاکت سیگاری یا حتی روی بخار پشت شیشه‌ی حمام  می‌نویسمش. این یادداشت به صورت طرحی کلی و خام و با اشاره به کلیت مطلب است. بسیاری از طرح‌ها از این مرحله فراتر نمی‌روند و به دلایل مختلف سقط می‌شوند. این دلایل متفاوتند و از بی‌مایه بودن طرح گرفته تا ترس‌های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و خانوادگی را شامل می‌شوند. در این مرحله مثل مادری که هنوز بچه را احساس نمی‌کند دل چندانی به مطلب ندارم و راحت با نابود کردنش کنار می‌آیم. اما اگر نطفه از این مرحله گذشت احتمال بچه شدنش زیاد خواهد بود. به قول معروف دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد.
در مرحله‌ی بعد اگر حالم خوب باشد و ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم بدهند و ستاره‌ها و سیاره‌ها در نقطه‌ی سعد باشند، کم‌کم طرح تبدیل به یک پیش‌نویس می‌شود. در این پیش‌نویس، طرح کمی پخته‌تر شده و اجزای اصلیش را پیدا می‌کند و بعضا قسمت‌هایی از آن نوشته می‌شود. این‌جا دیگر مثل چهار ماهه‌ها شکمم بالا آمده و بچه را احساس می‌کنم و سعی بلیغی در حفظ آن دارم اما گاهی در همین مرحله، با وجود درد زیاد، به کورتاژ راضی می‌شوم.
در یک نشست دیگر که معمولا با مرحله‌ی قبل فاصله‌ی زیادی ندارد، مطلب را کامل می‌کنم. یعنی همه‌ی نکاتی را که لازم است در آن می‌گنجانم و آماده‌ی انتشارش می‌کنم. همیشه در این مرحله نوشته را می‌بندم و بازی بیلیارد را باز می‌کنم و یکی دو دست که از کامپیوتر بردم دوباره به سراغش می‌روم.
شاید فکر کنید بیلیارد برای رفع خستگی است اما باید بگویم این یکی از مهم‌ترین مراحل کار است. وقتی بازی می‌کنم، ذهنم از آن‌چه نوشته‌ام رها می‌شود و دوباره که به آن برمی‌گردم با دید جدیدی آن را می‌بینم. در واقع این اولین سونوگرافی محسوب می‌شود و تقریبا همیشه بعد از سونوگرافی بچه را ویرایش کرده و تغییراتی در آن می‌دهم و ولش می‌کنم کنج آرشیو تا کمی بزرگ‌تر شود.
یکی دو روز بعد (شاید هم یکی دو ساعت و یا گاهی یکی دو ماه بعد!)بچه شش ماهه است. دوباره سونوگرافی‌اش می‌کنم و اگر ببینم رسیده، آن را منتشر می‌کنم. اگر هم هنوز نپخته بود یک بازنویسی دیگر می‌کنم تا به زعم خودم پخته و رسیده شود. این مرحله ممکن است چندین بار تکرار شود؛ با هر بار خواندن مطلب، دستی به سر و گوشش می‌کشم و تا آن را منتشر نکنم وسوسه‌ی تغییر ولم نمی‌کند. وقتی احساس کردم کامل است و خواستم پستش کنم آن را به همسرم نشان می‌دهم. در این اوقات حس خوبی دارم. احساس می‌کنم توانسته‌ام موجودی جدید خلق کنم و به همه نشان بدهم که من باز هم توانستم. شاید این حس مثل حس مادری باشد که لگدهای بچه را به همه نشان می‌دهد و با وجود درد مختصر، لذتی عمیق وجودش را فرا می‌گیرد و در انتظار به دنیا آمدن بچه رویابافی می‌کند.
پس از بحث و بررسی مطلب با همسرم و اعمال تغییرات احتمالی، نوبت انتشار است. یعنی سخت‌ترین و لذت‌بخش‌ترین مرحله‌ی کار. وقتی صفحه‌ی اول بلاگفا را باز می‌کنم مثل این است که وارد بیمارستان شده‌ام و وقتی صفحه‌ی "ارسال مطلب جدید" را می‌بینم انگار داخل اتاق زایمان، روی آن صندلی بدون نشیمن نشسته‌ام. در ذهنم هزار جور فکر منفی رژه می‌رود؛ نکند مطلب چرندی نوشته باشم، نکند منظورم را نرسانده باشم، نکند گوشه‌ای از مطلب به کسی بربخورد، نکند سوژه را تلف کرده باشم، نکند هیچ کس کامنتی برایش نگذارد، نکند به مذاق آن آقایی که آن بالا نشسته خوش نیاید و فیلترم کند... و هزار و یک نکند دیگر.
گاهی پیش آمده در این مرحله هم بچه را با درد زیاد سقط کرده باشم اما معمولا توانایی صرف‌نظر از انتشارش را ندارم و دلم را به دریا زده و منتشرش می‌کنم. دیگر چیزی نمی‌ماند الا فشردن دکمه‌ی "مشاهده‌ی وبلاگ" برای آن که ببینم توله‌ام چه شکلی شده و سالم است یا نه؛ اگر غلطی املایی یا ویرایشی داشت رفعش می‌کنم و وبلاگ را می‌بندم و به مدت بیست و چهار ساعت ولش می‌کنم دست ملت بچرخد ببینم نظرشان درباره‌ی کاکل زری جدید چیست.

مراحلی که گفتم درباره‌ی همه‌ی پست‌ها اتفاق می‌افتد و فرقی بین پست‌های بلند و کوتاه نیست. فقط در پست‌های کوتاه زمان هر مرحله کمتر خواهد بود. شاید چیزی شبیه شبه‌حاملگی که به جای بچه، توموری در رحم شکل می‌گیرد؛ توموری که به هر حال باید زاییده شود!



ــ ـکمشـــ
۱۱ مرداد ۸۹ ، ۰۱:۳۹ ۲۴ نظر