کسی آقای عابدی را میشناسد؟
۲۵ مرداد ۱۳۸۹
دیشب آقای عابدی ساعتش را کوک کرد. سحر ساعت چهار و نیم بیدار شد. دست و صورتش را شست و چند فین محکم کرد. همسایهی پایین خیال کرد مغز آقای عابدی از دماغش خارج شده.
آقای عابدی سر حال و قبراق سر سفره نشست و شروع به خوردن کرد. چای، خرما، شیر، پلو خورشت، انگور و سالاد کاهو(دکتر تلوزیون گفته بود انگور و کاهو آب را در بدن حفظ میکنند و باعث کم شدن عطش میشوند). بعد از مسواک هم سه چهار لیوان آب خورد. لیوان آخر را در حالی که شکمش باد کرده بود، با زور فرو برد اما یقین داشت همین لیوان او را از تشنگی بعد از ظهر نجات خواهد داد.
دعای سحر را خواند و راهی مسجد شد. در راه همسایه را دید. بعد از سلام و احوالپرسی، همسایه پرسید:"مثل اینکه اکبر آقا خواب مونده. چراغشون روشن نشد." آقای عابدی گفت:"والا... میگه زخم معده دارم اما من ندیدم دارویی، چیزی بخوره، هیکلم که ماشالله دو برابر من! تازه دخترشم یازده سالشه و مکلفه. نمیدونم چرا این چند شب بیدار نشدند!؟ فک کنم روزه نمیگیرند. اصلا به ما چه!"
به مسجد رسیدند. نماز خواندند و به خانه برگشتند. چراغ اکبرآقا هنوز خاموش بود. آقای عابدی گفت:" دیروز صبح که قرآن میخوندم، چند بار پنجرهی اکبرآقا رو نگاه کردم. تا طلوع آفتاب چراغشون روشن نشد!" همسایه گفت:"ای بابا دین داره ور میافته. باجناق منم نه روزه میگیره نه نماز میخونه. نمیدونم اینا فردا جواب خدا رو چی میدن؟"
تا آنجا که یادم میآید آقای عابدی کارمند است اما برای جلوگیری از سوء تفاهم صنفی و احیانا متهم شدن به نشر اکاذیب، نمیگویم در کدام اداره کار میکند. حتی ممکن است اشتباه کرده باشم، احتمال دارد او کاسب باشد. نه نه محصل است. یا دانشجو؟ نمیدانم، شاید هم وبلاگنویس است.
آقای عابدی بعد از ختم جزء قرآن چرتی زد و راهی اداره/بانک/مدرسه/دانشگاه/بیمارستان/شرکت/مغازه/دفتر/... شد. سوار تاکسی شد. نرسیده به محل کارش به راننده گفت:"یهکم جلوتر نگه دار". چند ماشین جلوی محل کار آقای عابدی پارک کرده بودند و تاکسی بیست متر جلوتر ایستاد. "مرد حسابی من این همه راهو باید برگردم؛ چرا زودتر نگه نمیداری؟" این را آقای عابدی با عصبانیت گفت. رانندهی تاکسی گفت:"مگه ندیدی نمیتونستم نگه دارم. کنار خیابون پر ماشین بود." آقای عابدی با ناراحتی گفت:"به من چه که پر ماشین بود. تو نگه میداشتی من زود پیاده میشدم. اگه میخواستم زبون روزه اینهمه پیاده برم که سوار تاکسی نمیشدم. این چه دینیه شما دارید؟" و کرایه را با اکراه به راننده داد و درب تاکسی را محکم بست.
...
راستش هر چه فکر میکنم نمیدانم آقای عابدی بعد از این صحنه چه کرد؟ نمیدانم در اداره/بانک/مدرسه/دانشگاه/بیمارستان/شرکت/مغازه/دفتر/... چه چیزی انتظار آقای عابدی را میکشید و او چه برخوردی با آن داشت. نمیدانم نماز ظهر را در کدام مسجد خواند و آیا دوباره در وضوخانه، از آن فینهای حسابی کرد یا نه؟ نمیدانم بعد از ظهر چهقدر خوابید و نمیدانم چهطور افطار کرد.
راستش فکر میکنم این پست هم از آن پستهایی است که باید سقط میشد اما دلم نیامد و همینطور الکی آن را منتشر کردم؛ خدا را چه دیدید شاید شما آقای عابدی را بشناسید و در کامنتدونی اینجا یا در وبلاگ خودتان دربارهاش بنویسد و آلزایمر این چاهکن خنگ را جبران کنید.
آقای عابدی سر حال و قبراق سر سفره نشست و شروع به خوردن کرد. چای، خرما، شیر، پلو خورشت، انگور و سالاد کاهو(دکتر تلوزیون گفته بود انگور و کاهو آب را در بدن حفظ میکنند و باعث کم شدن عطش میشوند). بعد از مسواک هم سه چهار لیوان آب خورد. لیوان آخر را در حالی که شکمش باد کرده بود، با زور فرو برد اما یقین داشت همین لیوان او را از تشنگی بعد از ظهر نجات خواهد داد.
دعای سحر را خواند و راهی مسجد شد. در راه همسایه را دید. بعد از سلام و احوالپرسی، همسایه پرسید:"مثل اینکه اکبر آقا خواب مونده. چراغشون روشن نشد." آقای عابدی گفت:"والا... میگه زخم معده دارم اما من ندیدم دارویی، چیزی بخوره، هیکلم که ماشالله دو برابر من! تازه دخترشم یازده سالشه و مکلفه. نمیدونم چرا این چند شب بیدار نشدند!؟ فک کنم روزه نمیگیرند. اصلا به ما چه!"
به مسجد رسیدند. نماز خواندند و به خانه برگشتند. چراغ اکبرآقا هنوز خاموش بود. آقای عابدی گفت:" دیروز صبح که قرآن میخوندم، چند بار پنجرهی اکبرآقا رو نگاه کردم. تا طلوع آفتاب چراغشون روشن نشد!" همسایه گفت:"ای بابا دین داره ور میافته. باجناق منم نه روزه میگیره نه نماز میخونه. نمیدونم اینا فردا جواب خدا رو چی میدن؟"
تا آنجا که یادم میآید آقای عابدی کارمند است اما برای جلوگیری از سوء تفاهم صنفی و احیانا متهم شدن به نشر اکاذیب، نمیگویم در کدام اداره کار میکند. حتی ممکن است اشتباه کرده باشم، احتمال دارد او کاسب باشد. نه نه محصل است. یا دانشجو؟ نمیدانم، شاید هم وبلاگنویس است.
آقای عابدی بعد از ختم جزء قرآن چرتی زد و راهی اداره/بانک/مدرسه/دانشگاه/بیمارستان/شرکت/مغازه/دفتر/... شد. سوار تاکسی شد. نرسیده به محل کارش به راننده گفت:"یهکم جلوتر نگه دار". چند ماشین جلوی محل کار آقای عابدی پارک کرده بودند و تاکسی بیست متر جلوتر ایستاد. "مرد حسابی من این همه راهو باید برگردم؛ چرا زودتر نگه نمیداری؟" این را آقای عابدی با عصبانیت گفت. رانندهی تاکسی گفت:"مگه ندیدی نمیتونستم نگه دارم. کنار خیابون پر ماشین بود." آقای عابدی با ناراحتی گفت:"به من چه که پر ماشین بود. تو نگه میداشتی من زود پیاده میشدم. اگه میخواستم زبون روزه اینهمه پیاده برم که سوار تاکسی نمیشدم. این چه دینیه شما دارید؟" و کرایه را با اکراه به راننده داد و درب تاکسی را محکم بست.
...
راستش هر چه فکر میکنم نمیدانم آقای عابدی بعد از این صحنه چه کرد؟ نمیدانم در اداره/بانک/مدرسه/دانشگاه/بیمارستان/شرکت/مغازه/دفتر/... چه چیزی انتظار آقای عابدی را میکشید و او چه برخوردی با آن داشت. نمیدانم نماز ظهر را در کدام مسجد خواند و آیا دوباره در وضوخانه، از آن فینهای حسابی کرد یا نه؟ نمیدانم بعد از ظهر چهقدر خوابید و نمیدانم چهطور افطار کرد.
راستش فکر میکنم این پست هم از آن پستهایی است که باید سقط میشد اما دلم نیامد و همینطور الکی آن را منتشر کردم؛ خدا را چه دیدید شاید شما آقای عابدی را بشناسید و در کامنتدونی اینجا یا در وبلاگ خودتان دربارهاش بنویسد و آلزایمر این چاهکن خنگ را جبران کنید.
۸۹/۰۵/۲۵
چقدر زیبا مینویسید.راستش آقای عابدی شاید من باشم یا شما.حالا که فکر میکنم میبینم چقدر گاهی عابد میشوم اما از نوع عابدی.حیف این کودکان شیرین نیستند که دائم به فکر سقطشان هستید؟شما بزایید شاید این نوزاد ها اگر به درد شما نخورد به درد امثال من بخورد.
پایدار باشید و ماندگار