ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

بایگانی

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

عزیزی می‌میرد و ما گریه می‌کنیم. دلیل گریه هم روشن و بدیهی است: عزیزی مرده.
اما آیا واقعا به همین روشنی است؟ آیا می‌شود دلیل را در همین دو کلمه خلاصه کرد؟ برای باز شدن موضوع ببینیم که دقیقا به چه چیز گریه می‌کنیم؟

- بعضی یاد مرگ خودشان می‌افتند؛ که مرگ نزدیک است، که آماده مرگ نیستند، که اگر مردند تکلیف مال و فرزند چه می‌شود، تکلیف طلبکاران و بدهکارن چه می‌شود؟ که این همه کار نکرده مانده، که این همه راه نرفته مانده... و خب روشن است که این خودآگاهی نگران کننده و گریه‌آور است.

- بعضی به دلسوزی برای خودشان گریه می‌کنند. دلشان برای خودشان می‌سوزد که فرزندشان را از دست دادند. که همسرشان را از دست دادند. که پدر یا مادرشان را از دست دادند. که برادر یا خواهرشان را از دست دادند. این‌ها در واقع مویه فراق سر می‌دهند و از دوری می‌گریند. روشن است که ندیدن کسی که عادت به دیدنش داریم سخت است و گریه‌آور.

- بعضی به دلسوزی برای بازماندگان گریه می‌کنند؛ که طفل دلبندشان را از دست دادند، که جوان‌شان از دست‌ رفت، که برادر و یا خواهرشان از دست رفت، که پدر و مادرشان فوت شد. این‌ها هم به نوعی دلشان بر غم فراق مصیبت‌دیدگان می‌سوزد. به این که انسان‌هایی، عزیزی را از دست داده‌اند و در غم فراقش ناراحتند و این ناراحتی دل انسان را می‌آزارد و در نتیجه گریه را سبب می‌شود.

- بعضی هم به دلسوزی برای فوت شده گریه می‌کنند. که طفل بود و بی‌گناه و معصوم، که جوان بود و کام دنیا نچشیده، ‌که میانسال بود و کام فرزند ندیده، که پیر بود و مظلوم و بی‌آزار...

اما آیا گریه این گروه آخر واقعا توجیه دارد؟ آیا معقول است برای طفلی که فوت شد، جوانی که ناکام ماند و میانسال و پیری که مرد، دل بسوزانیم و گریه کنیم؟

من موافق این گروه نیستم؛

اگر از دید یک مومن به مسایل نگاه کنیم می‌بینیم که فرد فوت شده در واقع به زندگی ابدی پیوسته یعنی به چیزی که غایت هر انسانی است. و با توجه به شرایط اجتماعی -که نگه داشتن دین در آن مثل نگه داشتن آتش در کف دست است و هر چه عمر بیشتر شود بار گناه بیشتر می‌شود- انسان هر چه زودتر بمیرد، زودتر خلاص می‌شود و کمتر گناه می‌کند. کما این که گفته‌اند دنیا زندان مومن است و قاعدتا رهایی از این زندان آرزوی زندانی.

اما اگر از دید یک بی‌دین به مسایل نگاه کنیم هم وضع چندان فرقی ندارد. یک بی‌دین اعتقادی به روز جزا ندارد و در نتیجه دنیا غایت اوست. خب سوال این‌جاست که آیا لذات دنیا به سختی‌ها و مشکلاتش می‌ارزد؟
مشکلات مالی، مشکلات کاری، مشکلات جسمی و روحی دوران‌های مختلف عمر، شکست‌ها و ناکامی‌های مختلف و... در مقابل لذات دنیا که شامل سائق‌ها و لذات روحی و روانی است، ارزش تحمل کردن دارند؟
خب پاسخ به این سوال خیلی شخصی است و نیاز به تجربه و مطالعه فراوان دارد؛ مطالعه در احوال خود و نگاه به تجارب دیگران خصوصا تجربه‌ی پیران. اما به نظر من اگر یک آنالیز دقیق و همه‌جانبه از 70 سال زندگی یک انسان معمولی انجام دهیم، خواهیم دید که مشکلات بیش از خوشی‌هاست. و اگر با دید حسابگرانه هم به دنیا نگاه کنیم، زودتر مردن، خصوصا قبل از رسیدن دوران پیری نوعی خوشبختی است.

پس دلیلی وجود ندارد برای فردی که فوت شده دل بسوزانیم. بهتر است فکری به حال خودمان بکنیم.




ــ ـکمشـــ
۲۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۸:۲۲ ۳۱ نظر

یکی می‌گوید تند می‌رفت
یکی می‌گوید کمربند نبسته بود
یکی ‌می‌گوید خوابش برده بود
یکی می‌گوید شیب جاده بد بود
...
و من مات و مبهوت نگاه می‌کنم
...
همه کارشناس شده‌اند
کارشناس راهنمایی و رانندگی
کارشناس مرگ
انگار از طرف خدا آمده‌اند!
...
شما را به خدا بس کنید!
چه فرقی می‌کند چه طور رفت!؟
چه فرقی می‌کند تقصیر از که بود!؟
چه فرقی می‌کند کدام راه را برای رفتن انتخاب کرد!؟
...
او رفته و دیگر نیست،
نیست...
نیست که با تمام صورت بخندد
نیست که حجب و حیایش در چشم‌های معصومش پنهان شود
نیست که...
عماد دیگر نیست
همین!
...
...
همین!؟
چه طور می‌شود باور کرد؟ چه‌طور می‌شود پذیرفت...
چه طور می‌شود باور کرد که من آرد بیخته و الک آویخته باشم و آن جوان پر جنب و جوش و اکتیو  و سرزنده نباشد!؟ چه طور!؟

...

دیشب خواب به چشمم نمی‌آمد اما نمی‌دانستم چرا!؟ هر چه می‌خواندم که خوابم ببرد نمی‌شد که نمی‌شد. و این ساعت لعنتی که چه تند می‌رفت! و من بی‌خبر را آشفته و آشفته‌تر می‌کرد؟ نمی‌دانستم چه مرگم شده؟ نمی‌دانستم دلشوره‌ام برای چیست...
نمی‌دانستم قرار است صبح با خبر مرگ بیدار شوم...
مرگ عماد!!
نه نه هنوز باورم نیست. هنوز تصویر روی حجله‌اش جلوی چشمم است اما  رفتنش را باور ندارم. هنوز آرزو می‌کنم بی‌خواب دیشب خوابم را بلند کرده باشد. آرزو می‌کنم یک نفر بیدارم کند. آیا کسی هست که بیدارم کند؟
...
...
بعداز ظهر باید بروم تشییع جنازه! اما نه؛ من تحمل باورش را ندارم. چه طور باور کنم؟ چه طور بپذیرم؟ همین چند روز پیش مغازه‌اش را افتتاح کرد. همین چند روز پیش عروسک‌ها و اسباب‌بازی‌ها را توی قفسه‌ها چید. همین چند روز پیش...
...
و ناگهان چه قدر زود دیر می‌شود...
...

این‌ها که گفتم احساس من بود. من که دوستی دور محسوب می‌شوم. نمی‌توانم تصور کنم چه بر پدر و مادرش و خانواده‌اش می‌رود و چه بر شریک تازه زندگیش! مصیبت بزرگی است. می‌دانم که تا آخر عمر نخواهند توانست این مصیبت را از یاد ببرند اما امیدوارم زودتر بپذیرند و آرام شوند...
و دلخوشی‌ام این است که پاک رفت و مثل من آلوده‌ی دنیا نشد. پاک و سبکبال و آرام...
آرام بخواب آرام...




ــ ـکمشـــ
۲۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۲:۴۳ ۲۷ نظر

روز خونسار مبارک.
این خیلی خوب است که ما روزی را به نام شهرمان سند زده‌ایم و با این کار بهانه‌ای برای مطرح کردن شهرمان به دست آورده‌ایم. شنیده‌ام این ابتکار فرماندار قبل بوده. اگر این‌طور است دستش درد نکند. می‌ماند تلاش برای ثبت رسمی آن در سطح کشور و درج در تقویم‌ها. که احتمالا دست فرماندار جدید را می‌بوسد.

اما به نظر من این نام‎گذاری می‌تواند تیغ دودم باشد؛ با این ابزار هم می‌توان احساسات ناسیونالیستی و جاهلی را تحریک کرد و منم منم کرد و لاطائلاتی سر هم کرد که فرهنگ کهن خونسار ال و مرمان خونسار بل و طبیعت خونسار جیمبل و از این راه خود را بزرگ نشان داد و مثل معتادان، متادونی بالا انداخت و فکر و ذهن خود را تخدیر کرد و رفت تا سال بعد.
و هم می‌توان ضمن معرفی جاذبه‌های فرهنگی و طبیعی شهر، نقبی هم به فرهنگ عمومی زد و به مردم‌شناسی این شهر پرداخت و سعی کرد مشکلات را کشف و در رفع آن تلاش نمود.

البته مردم‌شناسی امری تخصصی و محققانه است که لازم است توسط متخصص انجام شود و شاید مدیریت شهر بتواند در این راه کاری کند. اما کم و بیش می‌دانیم که مردم خونسار خصوصیات منفی زیادی دارند و خود نیز از آن معذبند و نالان.
خصوصیاتی مثل: حسادت، بخل، قضاوت فوری و بی‌اساس، سرک کشیدن و کند و کاو در حریم خصوصی دیگران، اظهار نظر بدون پشتوانه علمی و...
چه خوب است از این مناسبت استفاده کنیم و این خصوصیات را تبیین کنیم و برای اصلاح آن بکوشیم. و در این اصلاح خود، چه کسی سزاوارتر از ما وبلاگ‌نویسان که مدعی دانش و معرفتی بالاتر از سطح عمومی هستیم؟ و نفر اولش خود این کمش!




پ.ن:
1 - به عنوان یک قدم کوچک در معرفی خونسار، دو نقطه بسیار زیبا از شهر، که از فرط جلوی چشم بودن کمتر دیده‌می‌شوند را معرفی می‌کنم:
اول بیدهای مجنون بولوار حدفاصل پل صفاییه و پمپ بنزین (نمی‌دانم چرا در خونسار کمتر بید مجنون می‌بینیم؟)
دوم درختان دور فلکه دوم که البته هنوز برگ‌هایشان ریز است و به زیبایی ایده‌آل نرسیده‌اند. (اسمشان را بلد نیستم ولی به نظرم خیلی زیبا هستند و مناسب برای کاشت در فضاسازی‌های جدید.)

2 - طرح قالب روز خونسار خیلی جالب و مبتکرانه بود. دست مهدی حاجی زکی درد نکند. برای تداوم آن پیشنهاد می‌کنم یک لوگوی کوچک بسازد و وبلاگ‌هایی که دوست دارند، آن را به صورت دائمی در ستون کنار وبلاگشان بگذارند.
خوب است این لوگو در تعداد زیاد(مثلا سی طرح) و با عکس‌های مختلف از طبیعت و سایر جذابیت‌های فرهنگی خونسار ساخته شود. طراحی لوگو شرایط و استاندارد خاص خودش را دارد و می‌شود از لوگوهای تبلیغاتی در سایت‌ها الگوبرداری کرد و بهتر است تنوع را در آن لحاظ کرد تا سلیقه‌های مختلف را پوشش دهد. به نظر من عکس‌های آقای معصومی می‌توانند به این پروژه کمک کنند.

3 - تولد این پست مدیون شهاب دادگستر است. پست آخر او انگیزه‌ای شد برای نوشتن این مطلب. گفتم حالا که قالب جواب نداد یک مطلب در این باره بنویسم.




ــ ـکمشـــ
۱۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۲:۴۲ ۰ نظر
می‌ترسم، مضطربم
و با آن که می‌ترسم و مضطربم
باز با تو تا آخر دنیا هستم

می‌آیم کنار گفتگویی ساده
تمام رویاهایت را بیدار می‌کنم
و آهسته زیر لب می‌گویم
برایت آب آورده‌ام، تشنه نیستی؟

فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد
تو پیش‌بینی کرده بودی که باد نمی‌آید
با این همه دیروز
پی صدایی ساده که گفته بود بیا، رفتم
تمام راز سفر فقط خواب یک ستاره بود

خسته‌ام ری را
می‌آیی همسفرم شوی؟
گفتگویی میان راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن می‌گوییم
توی راه خواب‌هامان را برای بابونه‌های دره‌ای دور تعریف می‌کنیم
باران هم که بیاید
هی خیس از خنده‌های دور از آدمی، می‌خندیم
بعد هم به راهی می‌رویم
که سهم ترانه و تبسم است
مشکلی پیش نمی‌آید
کاری به کار ما ندارند ری را
نه کرم شب‌تاب و نه کژدم زرد

وقتی دستمان به آسمان برسد
وقتی بر آن بلندی بنفش بنشینیم
دیگر دست کسی هم به ما نخواهد رسید
می‌نشینیم برای خودمان قصه می‌گوئیم
تا کبوتران کوهی از دامنه رویاها به لانه برگردند
...
غروب است
با آن که می ترسم
با آن که سخت مضطربم
باز با تو تا آخر دنیا خواهم آمد

 سید علی صالحی


پ.ن:
1 - اگر توانستید این شعر را با صدای شکیبایی از آلبوم نامه‌ها بشنوید.
2 - من هر چه کردم با قالب روز خونسار بسازم نشد. ظاهرا او نمی‌خواست با من بسازد. با عرض پوزش از مهدی که زحمت زیادی برای آن کشیده چند روز رودتر به قالب خودم برگشتم.





ــ ـکمشـــ
۱۶ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۲:۱۶ ۱۶ نظر

چند سال پیش می‌خواستم تو یکی از بانک‌ها حساب جاری باز کنم. رفتم مقابل باجه و به مسئول مربوطه گفتم من یه حساب جاری نیاز دارم. یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و با چشماش گفت: آخه سفیه، قیافه‌ت به این حرفا می‌خوره؟ آخه کل هیکلت چند می‌ارزه که دسته چک می‌خوای؟ و با زبونش هم همین جملات رو به بیانی دیگه گفت و در خروجی رو نشون داد.
خب حالا رو نگاه نکنید که بی‌عقل شدم و درباره فحشای بچه‌گونه(!) و سریال‌های آبدوغ خیاری(!) حرف می‌زنم؛ اون موقع‌ها برای خودم کسی بودم و این برخورد اصلا برام قابل هضم نبود. هی فکر کردم آخه چرا باهام این‌طور برخورد کرد؟ و آن‌چه یافت می‌نکردم همانا دلیل بود!
اما بیشتر که فکر کردم فهمیدم مشکل کجاست. مشکل ذهنیت اون کارمند بود. اون کارمند خیال می‌کرد آدم‌های متشخص و پولمند قاعدتا کت‌شلواری و اطو کشیده هستند و لباس اون روز من از این جین‌های اسپرت مزلف بود. فلذا چند روز بعد با کت‌شلوار هاکوپیان و کیف چرمی قهوه‌ای و موی تربانتین زده و ادکلن دانهیل رفتم خدمت رییس همون شعبه و حساب جاری خواستم.
ایشان تمام قد مقابلم ایستاد و به همون کارمند گرامی دستور داد به حضور من شرفیاب بشه و فرم‌ها رو بیاره و مدارکم رو بگیره و وقتی جواب استعلام بانک مرکزی رسید دسته چک رو آماده کنه و خودش بهم زنگ بزنه تا بیام و دسته چکم رو بگیرم و فرمود: ببخشیبد دسته چکتون چندبرگی باشه؟
خب اگه خیال می‌کنید دلم خنک شد سخت در اشتباهید چون گریم گرفت از این ذهنیت‌گرایی مفرط. واقعا نهمین لباس زیبا چیه؟ کت و شلوار؟...
از اینا بگذریم؛ یه جوالدوز بود به جامعه. حالا اگر ناراحت نمی‌شید یه سوزن هم به خودمون بزنم:

خب من الآن خیلی در عجبم! می‌تونید قیافه‌ی منو به صورت یه علامت تعجب برعکس تصور کنید که نقطه‌ش سرمه! چرا؟ دلیل دارم: من واقعا الآن نمی‌فهمم ما این‌جا برای چی دور هم جمع شدیم؟ برای چی می‌نویسیم؟ برای چی می‌خونیم؟ چه قدر در نوشتن و خوندن مطالب دقت می‌کنیم؟ هدفمون از نظر دادن چیه؟...


حرف اصلی پست قبل چهار چیز بود که خواستم به بهانه یادی از سریال‌های کره‌ای مطرح کنم:

1 - اما عجیب است که چیز دیگری از آن یادم نیست به جز قیافه معصوم و مظلوم  و کاردان یانگوم؛ چیزی که ظاهرا تصویر ذهنی مرد شرقی از زن ایده‌آل است! شاید هم تمام مردها...

2 - تا وقتی که جومونگ حاکم شد و گوگوریوی خودش را ساخت. اصلا این برایم شد ایده زندگی: ساختن گوگوریوی شخصی...

3 - از قیافه و منش آن زن همه کاره خوشم نمی‌آمد. مغرور، خشن و وحشتناک! شاید این هم برگردد به تنفر و یا ترس تاریخی ما مردان از زنان مستقل و همه‌کاره و بی‌نیاز از مرد!


4 - یادم هست هفت هشت سال پیش که خواستم آرشیو کامل مهرم را دور بریزم چند قسمت را بریدم و نگه داشتم. یکی از آن قسمت‌ها ستون احمدجو بود؛ که آن را هم بعدتر دور ریختم و آرشیو را تعطیل...

 و حرف فرعی پست هم این بود که خوبه سعی کنیم از هر چیز پیش پا افتاده و نازلی مثل سریال‌های فیلم‌فارسی‌گونه کره‌ای هم لذت ببریم و همیشه به دنبال افزایش دانستگی و اعتباریاتمون نباشیم؛ زندگی شامل لذات پیش‌پا افتاده هم هست.

اما از کامنت‌ها فهمیدم که کسی به این نکات توجه نکرده یا لااقل بروز نداده. حتی دوست عزیزی که در حسن نیتش تردید ندارم کامنت خصوصی داده که کمش جان شان تو در وبلاگستان اجل از این حرف‌های نازله، ما بیش از این‌ها روی تو حساب می‌کنیم،  قدر خودتو بدون!
شاید حق با شماست و من خوب ننوشتم. شاید زمینه مناسبی انتخاب نکردم. شاید بگید چه‌طور می‌شه از دل چارتا سریال آب‌دوغ‌خیاری، حرف‌های گنده گنده درآورد؟ اما به نظر شما این قضیه‌ی همون لباس اسپرت مزلف و کت شلوار نیست؟ این‌جا نهمین لباس زیبا چیه؟...

فکر می‌کنم ما خونساری‌ها، بیش از اون‌که به عقل و فکر آدم‌ها اهمیت بدیم، به ظاهر و نوع ادبیات کلامشون توجه داریم. هر چه قلنبه و سلنبه‌تر داناتر. در مکتوبات و مسموعات و مبصورات هم به مستقیم‌گویی و مستقیم‌شنوی عادت داریم! برای همین معمولا عصاقورت داده و پند‌شنو و پند‌گو هستیم و کسی رو که ظاهر درستی نداشته باشه و یا کلامش ادیبانه نباشه داخل آدم حساب نمی‌کنیم و فورا بهش برچسب می‌زنیم: سُبُک، جلف، مزلف.
...
شاید هم چیز دیگری باید نوشت...



ــ ـکمشـــ
۱۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۴۹ ۲۰ نظر
اگر اشتباه نکرده باشم تا حالا سه سریال کره‌ای از تلوزیون پخش شده و چهارمی هم در حال پخش است.

یانگوم را دوست داشتم. البته آخرهایش آبگوشتی شد و دنبالش نکردم اما قسمت‌های اول معرکه بود. می‌مردم برای آشپزی‌ها و غذابازی‌ها و خصوصا وقتی مسابقه‌آشپزی و چشیدن طعم غذا در میان بود. اما عجیب است که چیز دیگری از آن یادم نیست به جز قیافه معصوم و مظلوم  و کاردان یانگوم؛ چیزی که ظاهرا تصویر ذهنی مرد شرقی از زن ایده‌آل است! شاید هم تمام مردها...

جومونگ هم خوب بود. باز هم خصوصا قسمت‌های اول. تا وقتی که جومونگ حاکم شد و گوگوریوی خودش را ساخت. اصلا این برایم شد ایده زندگی: ساختن گوگوریوی شخصی...
و آخرش هم سر هم بندی و جمع و جور کردن داستان که منجر به بلند شدن من از پای تلوزیون و نشستن پای نت می‌شد.

امپراطور دریا را ندیدم. دوستش نداشتم. از قیافه و منش آن زن همه کاره خوشم نمی‌آمد. مغرور، خشن و وحشتناک! شاید این هم برگردد به تنفر و یا ترس تاریخی ما مردان از زنان مستقل و همه‌کاره و بی‌نیاز از مرد! ترس بیخودی است. سعی می‌کنیم رفعش کنیم اما تربیت ما این‌طور است دیگر، چه کنیم!؟ چیز دیگری هم در آن سریال نبود که جذبم کند. شاید هم ننشستم ببنم چیز جذابی در آن هست یا نه!

ایسان اما حکایت دیگری است. هر روز ساعت پنج و نیم از شبکه اصفهان پخش می‌شود. بیش از شصت قسمت را گذرانده و هنوز آبگوشتی نشده! داستانش خیلی جالب است؛ درایت و احساسات و صداقت ایسان فوق‌العاده است. و بعد از ایسان هم کاردانی و بامزه‌گی آن تپل دوست داشتنی - منشی مخصوص ایسان - دل آدم را می‌برد. شاید هم فقط دل من را!


اما پیشنهاد سرآشپز:

پشت کوهای بلند از امشب شروع شد؛ هر شب ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه شبکه سه. امرالله احمدجو را از روزی روزگاری شناختم. با شخصیت معرکه ژاله علو مادر حسام بیک و رنگ‌آمیزی زیبای محیط با رنگ‌های آدم‌های گوناگون...
آن‌قدر دوستش داشتم که فورا کاست موسیقی متنش را خریدم. بعدتر احمدجو را در هفته‌نامه مهر دنبال کردم. ستون ثابتی داشت و حرف‌هایی می‌زد که با تمام حرف‌های دنیا فرق داشت. البته حرف‌های بشری همه مثل همند پس شاید بهتر باشد بگویم استیل حرف زدنش با تمام استیل‌ها فرق داشت؛ درست مثل روزی روزگاری و درست مثل پشت کوهای بلند.
یادم هست چند سال پیش که خواستم آرشیو کامل مهرم را دور بریزم چند قسمت را بریدم و نگه داشتم. یکی از آن قسمت‌ها ستون احمدجو بود؛ که آن را هم بعدتر دور ریختم و آرشیو را تعطیل...
خلاصه عارضم که امروز تکرار قسمت اول را ببنید و کیفور شوید.



پ.ن: قالب وبلاگ رو به فرموده مهدی عوض کردم تا بیستم اردیبهشت روز خونسار. احتمالا تا اون روز قالب حسابی رشد می‌کنه! یه روبان قرمز دورش می‌بندم و می‌برم می‌ندازم تو رودخونه وسط شهر. دیدید این روزا چه آبی داره؟

پ.ن‌تر: مثل این‌که فونتاش عجق وجقه! عب نداره همینم خودش یه جور بامزگیه!




ــ ـکمشـــ
۱۰ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۸:۵۷ ۱۸ نظر
پل بلافاصله متوجه این مطلب نیز شد که نزد مردم، با آن‌چه خود، خویشتنش را می‌بیند و یا با آنچه خیال می‌کرد دیگران او را چنان می‌بینند، متفاوت است.
...
هرگز به این پی نخواهیم برد که که چرا مردم را ناراحت می‌کنیم؟ از چه چیز ما ناراحت می‌شوند؟ از چه چیز ما خوششان می‌آید؟ چه چیز را مسخره می‌بینند؟ تصویر ما از خودمان بزرگ‌ترین راز ماست.
...
پل با اندوه گفت: ایموگولوگ‌ها می‌گویند شخص جز تصویر خودش هیچ چیز دیگری نیست. فیلسوفان می‌توانند به ما بگویند که آنچه جهان درباره ما می‌اندیشد مهم نیست، که هیچ چیز، جز آنچه واقعا هستیم اهمیت ندارد.
اما فیلسوفان چیزی نمی‌فهمند. تا وقتی ما با دیگران زندگی می‌کنیم، ما تنها آن چیزی هستیم که اشخاص دیگر می‌بینند. فکر کردن به این‌که دیگران ما را چگونه می‌بینند و تلاش برای این‌که تصویر ما حتی‌الامکان جذاب باشد، نوعی تلبیس و فریب‌کاری است اما آیا میان خویشتن خویش و خویشتن دیگری، میانجی مستقیم دیگری غیر از چشم‌ها وجود دارد؟
آیا عشق بدون آن‌که با دلواپسی تصویرمان را در ذهن معشوق دنبال کنیم، امکان دارد؟ وقتی که دیگر دلواپس آن نباشیم که در چشم محبوبمان چگونه دیده می‌شویم، معنایش این است که دیگر عاشق نیستیم؟  
...
باور داشتن به این‌که تصویر ما فقط یک توهم است که خود ما را، همچون گوهری مستقل، از چشمان دیگران پنهان نگاه می‌دارد، سادگی محض است. ایموگولوگ‌ها با تندروی بدبینانه‌ای فاش ساخته‌اند که عکس این درست است: خود ما صرفا یک توهم، غیرقابل درک و توضیح‌ناپذیر و درهم است، حال آن‌که یگانه واقعیت که به سادگی قابل فهم و توضیح‌پذیر است همانا تصویر ماست در چشمان دیگران. و بدتر از همه این‌که تو صاحب آن نیستی. ابتدا می‌کوشی خودت را رنگ‌آمیزی کنی، بعد می‌خواهی دست کم بر آن تاثیر و نظارت داشته باشی، اما همه این‌ها بیهوده است.


جاودانگی - میلان کوندرا



ــ ـکمشـــ
۰۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۲:۰۰ ۲۱ نظر