جوالدوز، سوزن!
چند سال پیش میخواستم تو یکی از بانکها حساب جاری باز کنم. رفتم مقابل باجه و به مسئول مربوطه گفتم من یه حساب جاری نیاز دارم. یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و با چشماش گفت: آخه سفیه، قیافهت به این حرفا میخوره؟ آخه کل هیکلت چند میارزه که دسته چک میخوای؟ و با زبونش هم همین جملات رو به بیانی دیگه گفت و در خروجی رو نشون داد.
خب حالا رو نگاه نکنید که بیعقل شدم و درباره فحشای بچهگونه(!) و سریالهای آبدوغ خیاری(!) حرف میزنم؛ اون موقعها برای خودم کسی بودم و این برخورد اصلا برام قابل هضم نبود. هی فکر کردم آخه چرا باهام اینطور برخورد کرد؟ و آنچه یافت مینکردم همانا دلیل بود!
اما بیشتر که فکر کردم فهمیدم مشکل کجاست. مشکل ذهنیت اون کارمند بود. اون کارمند خیال میکرد آدمهای متشخص و پولمند قاعدتا کتشلواری و اطو کشیده هستند و لباس اون روز من از این جینهای اسپرت مزلف بود. فلذا چند روز بعد با کتشلوار هاکوپیان و کیف چرمی قهوهای و موی تربانتین زده و ادکلن دانهیل رفتم خدمت رییس همون شعبه و حساب جاری خواستم.
ایشان تمام قد مقابلم ایستاد و به همون کارمند گرامی دستور داد به حضور من شرفیاب بشه و فرمها رو بیاره و مدارکم رو بگیره و وقتی جواب استعلام بانک مرکزی رسید دسته چک رو آماده کنه و خودش بهم زنگ بزنه تا بیام و دسته چکم رو بگیرم و فرمود: ببخشیبد دسته چکتون چندبرگی باشه؟
خب اگه خیال میکنید دلم خنک شد سخت در اشتباهید چون گریم گرفت از این ذهنیتگرایی مفرط. واقعا نهمین لباس زیبا چیه؟ کت و شلوار؟...از اینا بگذریم؛ یه جوالدوز بود به جامعه. حالا اگر ناراحت نمیشید یه سوزن هم به خودمون بزنم:
خب من الآن خیلی در عجبم! میتونید قیافهی منو به صورت یه علامت تعجب برعکس تصور کنید که نقطهش سرمه! چرا؟ دلیل دارم: من واقعا الآن نمیفهمم ما اینجا برای چی دور هم جمع شدیم؟ برای چی مینویسیم؟ برای چی میخونیم؟ چه قدر در نوشتن و خوندن مطالب دقت میکنیم؟ هدفمون از نظر دادن چیه؟...
حرف اصلی پست قبل چهار چیز بود که خواستم به بهانه یادی از سریالهای کرهای مطرح کنم:
1 - اما عجیب است که چیز دیگری از آن یادم نیست به جز قیافه معصوم و مظلوم و کاردان یانگوم؛ چیزی که ظاهرا تصویر ذهنی مرد شرقی از زن ایدهآل است! شاید هم تمام مردها...
2 - تا وقتی که جومونگ حاکم شد و گوگوریوی خودش را ساخت. اصلا این برایم شد ایده زندگی: ساختن گوگوریوی شخصی...
3 - از قیافه و منش آن زن همه کاره خوشم نمیآمد. مغرور، خشن و وحشتناک! شاید این هم برگردد به تنفر و یا ترس تاریخی ما مردان از زنان مستقل و همهکاره و بینیاز از مرد!
4 - یادم هست هفت هشت سال پیش که خواستم آرشیو کامل مهرم را دور بریزم چند قسمت را بریدم و نگه داشتم. یکی از آن قسمتها ستون احمدجو بود؛ که آن را هم بعدتر دور ریختم و آرشیو را تعطیل...
و حرف فرعی پست هم این بود که خوبه سعی کنیم از هر چیز پیش پا افتاده و نازلی مثل سریالهای فیلمفارسیگونه کرهای هم لذت ببریم و همیشه به دنبال افزایش دانستگی و اعتباریاتمون نباشیم؛ زندگی شامل لذات پیشپا افتاده هم هست.
اما از کامنتها فهمیدم که کسی به این نکات توجه نکرده یا لااقل بروز نداده. حتی دوست عزیزی که در حسن نیتش تردید ندارم کامنت خصوصی داده که کمش جان شان تو در وبلاگستان اجل از این حرفهای نازله، ما بیش از اینها روی تو حساب میکنیم، قدر خودتو بدون!
شاید حق با شماست و من خوب ننوشتم. شاید زمینه مناسبی انتخاب نکردم. شاید بگید چهطور میشه از دل چارتا سریال آبدوغخیاری، حرفهای گنده گنده درآورد؟ اما به نظر شما این قضیهی همون لباس اسپرت مزلف و کت شلوار نیست؟ اینجا نهمین لباس زیبا چیه؟...
فکر میکنم ما خونساریها، بیش از اونکه به عقل و فکر آدمها اهمیت بدیم، به ظاهر و نوع ادبیات کلامشون توجه داریم. هر چه قلنبه و سلنبهتر داناتر. در مکتوبات و مسموعات و مبصورات هم به مستقیمگویی و مستقیمشنوی عادت داریم! برای همین معمولا عصاقورت داده و پندشنو و پندگو هستیم و کسی رو که ظاهر درستی نداشته باشه و یا کلامش ادیبانه نباشه داخل آدم حساب نمیکنیم و فورا بهش برچسب میزنیم: سُبُک، جلف، مزلف.
...
شاید هم چیز دیگری باید نوشت...