رفتی و رفتن تو...
یکی میگوید تند میرفت
یکی میگوید کمربند نبسته بود
یکی میگوید خوابش برده بود
یکی میگوید شیب جاده بد بود
...
و من مات و مبهوت نگاه میکنم
...
همه کارشناس شدهاند
کارشناس راهنمایی و رانندگی
کارشناس مرگ
انگار از طرف خدا آمدهاند!
...
شما را به خدا بس کنید!
چه فرقی میکند چه طور رفت!؟
چه فرقی میکند تقصیر از که بود!؟
چه فرقی میکند کدام راه را برای رفتن انتخاب کرد!؟
...
او رفته و دیگر نیست،
نیست...
نیست که با تمام صورت بخندد
نیست که حجب و حیایش در چشمهای معصومش پنهان شود
نیست که...
عماد دیگر نیست
همین!
...
...
همین!؟
چه طور میشود باور کرد؟ چهطور میشود پذیرفت...
چه طور میشود باور کرد که من آرد بیخته و الک آویخته باشم و آن جوان پر جنب و جوش و اکتیو و سرزنده نباشد!؟ چه طور!؟
...
دیشب خواب به چشمم نمیآمد اما نمیدانستم چرا!؟ هر چه میخواندم که خوابم ببرد نمیشد که نمیشد. و این ساعت لعنتی که چه تند میرفت! و من بیخبر را آشفته و آشفتهتر میکرد؟ نمیدانستم چه مرگم شده؟ نمیدانستم دلشورهام برای چیست...
نمیدانستم قرار است صبح با خبر مرگ بیدار شوم...
مرگ عماد!!
نه نه هنوز باورم نیست. هنوز تصویر روی حجلهاش جلوی چشمم است اما رفتنش را باور ندارم. هنوز آرزو میکنم بیخواب دیشب خوابم را بلند کرده باشد. آرزو میکنم یک نفر بیدارم کند. آیا کسی هست که بیدارم کند؟
...
...
بعداز ظهر باید بروم تشییع جنازه! اما نه؛ من تحمل باورش را ندارم. چه طور باور کنم؟ چه طور بپذیرم؟ همین چند روز پیش مغازهاش را افتتاح کرد. همین چند روز پیش عروسکها و اسباببازیها را توی قفسهها چید. همین چند روز پیش...
...
و ناگهان چه قدر زود دیر میشود...
...
اینها که گفتم احساس من بود. من که دوستی دور محسوب میشوم. نمیتوانم تصور کنم چه بر پدر و مادرش و خانوادهاش میرود و چه بر شریک تازه زندگیش! مصیبت بزرگی است. میدانم که تا آخر عمر نخواهند توانست این مصیبت را از یاد ببرند اما امیدوارم زودتر بپذیرند و آرام شوند...
و دلخوشیام این است که پاک رفت و مثل من آلودهی دنیا نشد. پاک و سبکبال و آرام...
آرام بخواب آرام...