سنگ مفت تبلیغ مفت
یانگوم را دوست داشتم. البته آخرهایش آبگوشتی شد و دنبالش نکردم اما قسمتهای اول معرکه بود. میمردم برای آشپزیها و غذابازیها و خصوصا وقتی مسابقهآشپزی و چشیدن طعم غذا در میان بود. اما عجیب است که چیز دیگری از آن یادم نیست به جز قیافه معصوم و مظلوم و کاردان یانگوم؛ چیزی که ظاهرا تصویر ذهنی مرد شرقی از زن ایدهآل است! شاید هم تمام مردها...
جومونگ هم خوب بود. باز هم خصوصا قسمتهای اول. تا وقتی که جومونگ حاکم شد و گوگوریوی خودش را ساخت. اصلا این برایم شد ایده زندگی: ساختن گوگوریوی شخصی...
و آخرش هم سر هم بندی و جمع و جور کردن داستان که منجر به بلند شدن من از پای تلوزیون و نشستن پای نت میشد.
امپراطور دریا را ندیدم. دوستش نداشتم. از قیافه و منش آن زن همه کاره خوشم نمیآمد. مغرور، خشن و وحشتناک! شاید این هم برگردد به تنفر و یا ترس تاریخی ما مردان از زنان مستقل و همهکاره و بینیاز از مرد! ترس بیخودی است. سعی میکنیم رفعش کنیم اما تربیت ما اینطور است دیگر، چه کنیم!؟ چیز دیگری هم در آن سریال نبود که جذبم کند. شاید هم ننشستم ببنم چیز جذابی در آن هست یا نه!
ایسان اما حکایت دیگری است. هر روز ساعت پنج و نیم از شبکه اصفهان پخش میشود. بیش از شصت قسمت را گذرانده و هنوز آبگوشتی نشده! داستانش خیلی جالب است؛ درایت و احساسات و صداقت ایسان فوقالعاده است. و بعد از ایسان هم کاردانی و بامزهگی آن تپل دوست داشتنی - منشی مخصوص ایسان - دل آدم را میبرد. شاید هم فقط دل من را!
اما پیشنهاد سرآشپز:
پشت کوهای بلند از امشب شروع شد؛ هر شب ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه شبکه سه. امرالله احمدجو را از روزی روزگاری شناختم. با شخصیت معرکه ژاله علو مادر حسام بیک و رنگآمیزی زیبای محیط با رنگهای آدمهای گوناگون...
آنقدر دوستش داشتم که فورا کاست موسیقی متنش را خریدم. بعدتر احمدجو را در هفتهنامه مهر دنبال کردم. ستون ثابتی داشت و حرفهایی میزد که با تمام حرفهای دنیا فرق داشت. البته حرفهای بشری همه مثل همند پس شاید بهتر باشد بگویم استیل حرف زدنش با تمام استیلها فرق داشت؛ درست مثل روزی روزگاری و درست مثل پشت کوهای بلند.
یادم هست چند سال پیش که خواستم آرشیو کامل مهرم را دور بریزم چند قسمت را بریدم و نگه داشتم. یکی از آن قسمتها ستون احمدجو بود؛ که آن را هم بعدتر دور ریختم و آرشیو را تعطیل...
خلاصه عارضم که امروز تکرار قسمت اول را ببنید و کیفور شوید.
پ.ن: قالب وبلاگ رو به فرموده مهدی عوض کردم تا بیستم اردیبهشت روز خونسار. احتمالا تا اون روز قالب حسابی رشد میکنه! یه روبان قرمز دورش میبندم و میبرم میندازم تو رودخونه وسط شهر. دیدید این روزا چه آبی داره؟
پ.نتر: مثل اینکه فونتاش عجق وجقه! عب نداره همینم خودش یه جور بامزگیه!
عوض کردن قالب یه چیزهایی تو وبلاگتون رو ریخته به هم مثل نوشته های زیر پست تاریخ و و ساعت و ....!