صدای جیرینگ جیرینگ سکههای کف دستش هنوز توی گوشم است. عادت داشت سکههای جیبش را کف دست بریزد و بازی کند. کاری که هنوز هم میکند. سکههای پنج ریالی و دوریالی با صدای زیر و یکتومنی و دوتومنی با صدای بلند و نسبتا بم. حالا که اینها را مینویسم میدانم آرزویم داشتن آن سکهها بود؛ سکههایی که چند بستنی و کیک نوشابه و کارملا میارزیدند اما وقتی صدایشان را میشنیدم مثل این اوتیستها فقط گوش میکردم و به فکرم هم نمیرسید آنها را بخواهم. شاید آن موسیقی را بیشتر از بستنی دوست داشتم و یا شاید مطمئن بودم چیزی از آنها به من نمیرسد پس نمیخواستم؛ آخر کدام پدر غیور خونساری را دیدهاید که راحت به بچهاش پول بدهد!؟
او بلندبالا و با قامتی افراشته و مصمم و متفکر و خیره به جایی دور، راه میرفت و من پشت سرش میدویدم و صدای سکهها را تعقیب میکردم. هر قدمش سه قدم من بود و هیچ وقت نخواست قدمهایش را کوچک کند؛ شاید خیال میکرد اینطور زودتر مرد میشوم. شاید هم میخواست زودتر برسد؛ به کجا؟ نمیدانم!
آرزویم این بود که با آرامش ویترین مغازهها را ببینم و ببینم چندنفر پشت میزهای رویایی بستنیفروشی انوری نشستهاند و توی آن پیالههای ملامین بستنی و فالوده میخورند؟ همان مغازهی روی رودخانه که الآن دیگر نیست، دقیقا ده پانزده متر پایینتر از دکهی روزنامهفروشی فلکه؛ همین جا که کارگرها و باربرها روز را شب میکنند...
آرزویم بود که از قنادی پایینتر از بستنی فروشی ـ که یادم نیست مال کی بود ـ یک کف دست کیکتختهای بخرم و بخورم و مثل همیشه توی گلویم گیر کند و با آب پایینش بدهم و درد از گلو تا معدهام را پر کند و با رسیدن کیک به معده راحت شوم و کلی کیف کنم.(هنوز هم وقتی کیک تختهای میخورم همینطور میشوم. نمیدانم ما خونساریها کی یاد میگیریم کیکتختهای بخوریم و خفه نشویم!)
آرزویم بود که شانه به شانهاش راه بروم و از ارتفاع دید او آن دورها را نگاه کنم و ببینم به دنبال چه چیزی اینقدر تند میرود!؟ آخر از جایی که من نگاه میکردم به جز سگک کمربند و زیپ شلوار چیزی دیده نمیشد! اما آن دورهایی که او میدید احتمالا چیزهای مهمی بود که یک بچه آرزو کند ببیند.
...
الآن که اینها را مینویسم کسی خانه نیست و کوهن خانه را پر کرده. فکر میکنم کوهن با این صدای آرام، حتما آرام هم راه میرفته و بچهاش به دنبالش نمیدویده و آرزومند آرزوهای من نمیشده! مطمئنم کوهن دست پسرش را میگرفته و وارد بستنیفروشی انوری میشده و یک بستنی سفارش میداده و از مغازهی بغل هم یک کیکتختهای بزرگ میخریده و کنار پیالهی بستنی میگذاشته و به کیک بستنی خوردن پسرش خیره میشده... کسی چه میداند شاید هم اشتباه میکنم، شاید هم همیشه سر پسرش داد میزده که خفه شو دارم آهنگ جدیدمو میسازم... شاید هم اصلا پسر نداشته!
...
بگذریم...
من بزرگ شدم و او پیر. دیگر خبری از آن قدمهای بزرگ نیست. دیگر خبری از نگاههای امیدوار و دوخته به دوردستها نیست. دیگر خبری از آن قامت افراشته و آن سینهی ستبر نیست... قدش خمیده شده و آرام راه میرود، مواظب است از روی جدول درست بپرد، مواظب است از عرض خیابان به سلامت رد شود...
و هنوز هم سکههایی کف دست دارد و با آنها بازی میکند اما احتمالا به چیزی که قبلا فکر میکرده فکر نمیکند... شاید آن سالها در طنین موسیقی سکهها به فتح دنیا فکر میکرده اما الآن در طنین آن موسیقی به آنچه فتح کرده... کسی چه میداند!...
زندگی بازیهای غریبی دارد؛ مهم نیست که سالها پیش صدای سکههای یک تومنی و دو تومنی از دستان پدر برمیخواست و امروز سکههای پنجاه تومنی و صد تومنی، مهم این است که این موسیقی برای من و پدر آنسالها چه افقی باز میکرد و برای من و پدر امروز چه افقی...
...
روزگار آنقدرها هم غریب نیست نازنین...
او بلندبالا و با قامتی افراشته و مصمم و متفکر و خیره به جایی دور، راه میرفت و من پشت سرش میدویدم و صدای سکهها را تعقیب میکردم. هر قدمش سه قدم من بود و هیچ وقت نخواست قدمهایش را کوچک کند؛ شاید خیال میکرد اینطور زودتر مرد میشوم. شاید هم میخواست زودتر برسد؛ به کجا؟ نمیدانم!
آرزویم این بود که با آرامش ویترین مغازهها را ببینم و ببینم چندنفر پشت میزهای رویایی بستنیفروشی انوری نشستهاند و توی آن پیالههای ملامین بستنی و فالوده میخورند؟ همان مغازهی روی رودخانه که الآن دیگر نیست، دقیقا ده پانزده متر پایینتر از دکهی روزنامهفروشی فلکه؛ همین جا که کارگرها و باربرها روز را شب میکنند...
آرزویم بود که از قنادی پایینتر از بستنی فروشی ـ که یادم نیست مال کی بود ـ یک کف دست کیکتختهای بخرم و بخورم و مثل همیشه توی گلویم گیر کند و با آب پایینش بدهم و درد از گلو تا معدهام را پر کند و با رسیدن کیک به معده راحت شوم و کلی کیف کنم.(هنوز هم وقتی کیک تختهای میخورم همینطور میشوم. نمیدانم ما خونساریها کی یاد میگیریم کیکتختهای بخوریم و خفه نشویم!)
آرزویم بود که شانه به شانهاش راه بروم و از ارتفاع دید او آن دورها را نگاه کنم و ببینم به دنبال چه چیزی اینقدر تند میرود!؟ آخر از جایی که من نگاه میکردم به جز سگک کمربند و زیپ شلوار چیزی دیده نمیشد! اما آن دورهایی که او میدید احتمالا چیزهای مهمی بود که یک بچه آرزو کند ببیند.
...
الآن که اینها را مینویسم کسی خانه نیست و کوهن خانه را پر کرده. فکر میکنم کوهن با این صدای آرام، حتما آرام هم راه میرفته و بچهاش به دنبالش نمیدویده و آرزومند آرزوهای من نمیشده! مطمئنم کوهن دست پسرش را میگرفته و وارد بستنیفروشی انوری میشده و یک بستنی سفارش میداده و از مغازهی بغل هم یک کیکتختهای بزرگ میخریده و کنار پیالهی بستنی میگذاشته و به کیک بستنی خوردن پسرش خیره میشده... کسی چه میداند شاید هم اشتباه میکنم، شاید هم همیشه سر پسرش داد میزده که خفه شو دارم آهنگ جدیدمو میسازم... شاید هم اصلا پسر نداشته!
...
بگذریم...
من بزرگ شدم و او پیر. دیگر خبری از آن قدمهای بزرگ نیست. دیگر خبری از نگاههای امیدوار و دوخته به دوردستها نیست. دیگر خبری از آن قامت افراشته و آن سینهی ستبر نیست... قدش خمیده شده و آرام راه میرود، مواظب است از روی جدول درست بپرد، مواظب است از عرض خیابان به سلامت رد شود...
و هنوز هم سکههایی کف دست دارد و با آنها بازی میکند اما احتمالا به چیزی که قبلا فکر میکرده فکر نمیکند... شاید آن سالها در طنین موسیقی سکهها به فتح دنیا فکر میکرده اما الآن در طنین آن موسیقی به آنچه فتح کرده... کسی چه میداند!...
زندگی بازیهای غریبی دارد؛ مهم نیست که سالها پیش صدای سکههای یک تومنی و دو تومنی از دستان پدر برمیخواست و امروز سکههای پنجاه تومنی و صد تومنی، مهم این است که این موسیقی برای من و پدر آنسالها چه افقی باز میکرد و برای من و پدر امروز چه افقی...
...
روزگار آنقدرها هم غریب نیست نازنین...
۲۵ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۴:۵۴
۱۵ نظر