یادم میآید دخترم، سه چهار ساله که
بود، یک نقاشی دستم داد و گفت بابا این تویی. نقاشی را گرفتم و دیدم با مداد سیاه
طرحی انتزاعی کشیده و یک صورت آشفته و به هم ریخته را تصویر کرده. آن روز خیلی به
هم ریخته بودم و آن طرح دقیقا نمایی از روح من بود؛ آشفته و به هم ریخته و کج و
کوله. خیلی تعجب کردم و فهمیدم روح بچهها چه خوب مسائل را درک میکند.
بعدها که بزرگتر شد وقتی ناراحت
بودم میفهمید و میآمد در بغلم مینشست و میگفت بابا چرا ناراحتی!؟ معمولا سر و
ته قضیه را هم میآوردم و برای اینکه ناراحت نشود سعی میکردم خودم را آرام کنم و
بفرستمش دنبال بازی اما گاهی هم نمیتوانستم خودم را کنترل کنم و صادقانه میگفتم بابا
فعلا حوصله ندارم خودم خوب میشم برو بازیتو بکن.
خب تا اینجای کار تعجب ندارد. احساسات
بچهها خیلی قوی است و بدون کلام هم احساسات را درک میکنند اما امروز چیز عجیبی
اتفاق افتاد.
از صبح به دلیلی با نگرانی و
اضطراب بیدار شده بودم و الکی دور خودم میچرخیدم که دخترم شروع کرد به سوال و
جوابهای بچهگانه. دربارهی کارهای خوب، دربارهی مدرسه، دربارهی مهمانی امشب، دربارهی....
اواسط گفتگو فهمیدم آگاهانه دارد
به حرفم میکشد. چرا که وقتی به طور معمول حرف میزنیم دائما حرفم را قطع میکند و
حرف خودش را میزند اما این بار یک سوال میکرد و چشم به دهانم میدوخت و خوب گوش
میکرد و حرفهایش دقیقا در جهت به ذوق آوردن سخنران بود...
احساس کردم فهمیده چه طور به صورت
غیر مستقیم کاری کند که ناراحتیام تمام شود. احساس کردم یک مرحله رشد کرده.
خوشحال شدم که اینقدر خوب میفهمد و البته کمی هم نگران. واقعا خوب است که در
سنین کودکی بخواهد چنین باری را به دوش بکشد؟ نکند عقل و احساسش بیشتر از سنش باشد
و نتواند با همسن و سالانش رابطه برقرا کند؟ نکند...
بروم چند سایت روانشناسی کودک را
شخم بزنم...
پ.ن: آقای
صاحبی بحث جالبی را در وبلاگشان شروع کردند سری بزنید بد نیست.