خب باید عرض کنم همین اول کار دچار یه موقعیت پارادوکسیکال شدم! با اینکه به نظر میرسه نمیشه ننوشت، در عمل نمیشه نوشت. به نظر میرسه قسمت نوشتاری مغزم از کار افتاده. شایدم قسمت بیناییش. وقتی میشینم به نوشتن، هر چی فکر میکنم چیز خاصی برای نوشتن پیدا نمیکنم. هر چی به اطرافم نگاه میکنم میبینم همه چیز به شکل حیرتآوری عادیه و چیز عادی هم گفتن نداره! شایدم قسمت جور دیگر باید دید مغزم رو گم کردم. به نظر میسه یه کمم که چی خونم زیاد شده! قصدم این بود که کمشی فراتر از کمشهای قبل ارائه بدم اما به نظر میرسه رسیدن به گرد پای کمش سابق هم محاله...
نمیدونم این به نظر میرسه از کجا افتاده توی دهنم! به نظر میرسه دایره لغاتم ترکیده. دلیل روشنشم همین جملهی آخره؛ آخه فعل ترکیدن رو چهطور میشه به دایرهی لغات چسبوند!؟ آیا این خود نشانهای بر ترکیدن واقعی این دایره نیست؟ آیا نباید نشانهها رو جدی گرفت؟ به نظر میرسه قسمت جدی گرفتن مغزم هم از کار افتاده...
...
چه میدونم والا...
الآن که این سه نقطهی قبل رو گذاشتم حسم این بود که آخرین نقاطیه که تو زندگیم میذارم اما با شناختی که از خودم دارم، به نظر میرسه این دست و قلم دارند شوخی میکنند و انتقام این مدت سکوت رو ازم میگیرند. به نظر میرسه کم کم راه بیاند و خردک شرری بر این مغز چون چوب خشک بزنند...
این اخوان چی میگه این وسط!!!!