ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

بایگانی

حتما می‌دانید که یکی از قابلیت‌های امسال بلاگفا گرفتن بک‌آپ از پست‌های وبلاگ است. من قبلا برای آرشیو پست‌هایم مشکل داشتم اما با این قابلیت کارم راحت شده و در عرض چند ثانیه آخرین بک‌آپ وبلاگم را در یک فایل خواهم داشت.
دیروز که بک‌آپ گرفتم هوس کردم سری هم به گذشته‌ بزنم. خیلی کار جالب و هیجان‌انگیزی بود. آدم یاد قیامت می‌افتد؛ احساس می‌کنی نامه‌ی اعمالت را دستت می‌دهند. آدم تعجب می‌کند که مثلا شش ماه پیش به چه فکر می‌کرده یا دو سال پیش چه‌طور می‌نوشته. دنیای فوق‌العاده و غریبی است...
پست‌های قبلی را که برانداز می‌کردم به ذهنم رسید یک بازی وبلاگی پیشنهاد بدهم.
در عیدهای گذشته دیده‌اید که وبلاگستان سوت و کور است و همه یا مسافرند یا آنقدر مشغله دارند که حوصله‌ی پست جدید ندارند. اگر هم کسی حوصله‌ی نوشتن داشته باشد می‌بیند خواننده‌ی زیادی ندارد و انگیزه‌اش برای نوشتن کم می‌شود. این وسط کسانی که بیکارند و چیزی هم برای خواندن پیدا نمی‌کنند حسابی حوصله‌شان سر می‌رود.
بازی این است: خانه تکانی که کردید، خریدهایتان را بکنید و با آرامش کامل پای کامپیوتر بنشینید و آخرین بک‌آپتان را بگیرید و یک نگاهی به آن بیاندازید. با صبر و حوصله سه پست بهترتان را انتخاب کنید و به عنوان آخرین پست امسال، آدرس آن‌ها را بدهید.
با این کار هم خودتان را مرور می‌کنید و هم منبع خواندنی مهمی برای بیکارانی مثل من تولید می‌کنید تا از بی‌کاری عید خلاص شوم. فقط به نظرم هر چه پست‌ها قدیمی‌تر باشند بهتر است. چرا که پست‌های اخیر را همه به یاد دارند. من تمام لینک‌هایم را به این بازی دعوت می‌کنم. خصوصا آن‌هایی را که مدتی است نیستند و دلم تنگ نوشته‌هایشان شده.



ــ ـکمشـــ
۲۶ اسفند ۸۹ ، ۱۵:۴۹ ۸ نظر
دوش که می‌گرفتم یک نفر گفت آب استخر خیلی سرد است. از یک شناگر ماهر آموخته بودم که وقتی استخر سرد است قبل از شیرجه دوش سرد بگیرم، پس آب سرد را زیاد کردم تا سردی استخر را حس نکنم.
شیرجه که زدم فهمیدم چرند می‌گفت، آب خیلی هم گرم بود؛ گرم‌تر از همیشه. اما تا وسط عرض که رفتم دیدم آب سرد شد! حیرت‌انگیز بود؛ در استخر به این کوچکی و شلوغی جریانات آب گرم و سرد به صورت مجزا بود و قاطی نشده بود. چند عرض دیگر رفتم و سعی کردم از تفاوت دمای جریانات آب لذت ببرم. و بردم.
از استخر بیرون آمدم و رفتم سراغ سونای بخار. در را که باز کردم بوی تند صابون توی صورتم خورد؛ از این صابون‌های قدیمی. فکر کنم به جای اکالیپتوس پودر صابون ریخته بودند! گفتم می‌نشینم تا به بو عادت کنم. نشستم اما عادت نکردم و بیرون زدم. رفتم سونای خشک. هیچ کس داخلش نبود و لامپ هم نداشت و می‌دانید که من اساسا از تنها بودن در سونا - آن هم تاریک - می‌ترسم؛ چه تضمینی وجود دارد وقتی خواستم بیرون بیایم در به طرز اعجاب انگیزی قفل نشود و آن تو جزغاله نشوم؟ پس بدون کوچک‌ترین تردیدی به استخر برگشتم و خود را به گلف‌استریم استخر سپردم.(هاله جان اسمش همین است دیگر؟)
در یکی از این سرد و گرم شدن‌ها یاد این‌جا افتادم. مهدی حاجی زکی بعد از چند هفته فعالیت زیاد یه هو از نفس افتاد و حسابی قاط زد! می‌گفت: "این انتقادهایی که ما می‌کنیم فایده نداره. برای خودمون می‌نویسیم و خودمون هم می‌خونیم". خانم مهدوی هم دست کمی از او نداشت. حتی به زعم من یاس فلسفی‌اش از مهدی هم بیشتر بود. یاد گذشته‌های دورتر می‌افتم؛ یادم می‌آید خانم مهدوی در مورد نشت گازوئیل از پمپ بنزین خیلی مسئولانه و پیگیر عمل کرد. بچه‌های دیگر هم کم و بیش فعالیت‌ها و یاس‌های مشابهی را تجربه کرده‌اند. حتی خودم گاهی دچار بیماری "به من چه گور باباشون" می‌شوم و پیش خودم فکر می‌کنم "حیف این وقتی که می‌ذاریم نیست؟".
اما کلاهم را که قاضی می‌کنم می‌بینم بالاخره کم یا زیاد مسئولان به این‌جا نگاهی دارند و بعضا انتقادات را هم می‌شنوند. گیرم که دقیقا مطابق میل ما عمل نمی‌کنند و این را هم می‌گذارم به پای سوء مدیریت و یا این که آن‌ها هم محذوریت‌های خاص خودشان را دارند که ما از آن بی‌خبریم...
اشتباه نکنید نمی‌خواهم وارد مقوله‌ی انتقاد و انتقادنیوشی و اصول آن شوم. اصلا به من چه؟ قرن‌ها پیش عبدالمطلب جمله‌ای گفته که خیلی به درد امروز ما می‌خورد: "انا رب الابل" من صاحب شتر هستم!
این جمله به معنی عدم مشارکت در حیطه‌های اجتماعی نیست اما این معنی را دارد که ما قبل از جامعه مسئول خودمان هستیم. فکر کردم ما در قبال خودمان چه کرده‌ایم؟ چه‌قدر رشد کرده‌ایم؟ هنرمندهای این‌جا که ماشالله تعداشان هم کم نیست نسبت به سال قبل چه‌قدر پیشرفت کرده‌اند؟ چند کلاس آموزشی رفته‌اند؟ سرمایه‌داران این‌جا چه‌قدر به سرمایه‌شان اضافه کرده‌اند؟ دانش‌جویان این‌جا چه‌قدر به بار علمی خودشان اضافه کرده‌اند؟ معلمان این‌جا چه قدر راه‌های جدید برخورد با دانش‌آموز را یاد گرفته‌اند؟ من چاکن چه‌قدر از چاکنی در اروپا و امریکا یاد گرفته‌ام و چه‌قدر به کار بسته‌ام؟ آیا می‌توانیم مدعی باشیم که نسبت به سال قبل یک قدم جلو رفته‌ایم؟
به پست‌های اخیرم که نگاه می‌کنم می‌بینم بیشترشان انتقاد از این و آن بوده در حالی که من برای تخلیه‌ی روانی خودم و آموختن این‌جا آمده بودم. می‌بینم ناخودآگاه راهم عوض شده. می‌خواهم پیش خودم توجیهاتی برای این انحراف بتراشم که فلان و فلان، اما گوش توجیه را می‌پیچانم و محکم می‌گویم:"من راهم را اصلاح خواهم کرد". من به خودم خواهم رسید. من سعی خواهم کرد بیشتر و بیشتر یاد بگیرم. البته من از شهرم غافل نخواهم بود و باز هم به آن نگاه خواهم کرد و اگر چیزی به ذهنم رسید با صدای بلند خواهم گفت اما من همان کمش قدیمی خواهم شد. باور کنید...
اوه اوه اوه خدا به دور، اگر بدانید همین الآن چه صحنه‌ای دیدم خشکتان می‌زند! یک نفر صاف شیرجه زد جلوی من و مایویش تا زانو پایین رفت! یکی نیست بگوید مرد حسابی قبل از شیرجه بند تنبانت را محکم کن!




ــ ـکمشـــ
۱۸ اسفند ۸۹ ، ۲۱:۲۰ ۱۷ نظر
پخچه لقژ بیخوسیدان؛ یگ چن رویی خفتیدان.



ــ ـکمشـــ
۱۵ اسفند ۸۹ ، ۲۲:۱۶ ۱۲ نظر
راستش را بخواهید غرغربلاگ‌ها را دوست ندارم؛ معمولا کامم را تلخ می‌کنند. غرغربلاگ هم به وبلاگی می‌گویم که جز غرولند و ناله و زنجموره کاری بلد نیست. این آه و ناله می‌تواند گله از عشق بدفرجام یا روزگار لاکردار یا بخت نامساعد یا رفیق نیمه‌راه یا شریک ناشریک یا مسئول نا‌مسئول یا حتی خود ناخود نویسنده باشد. اساسا نسبت به منفی‌بینی و غر زدن حساسیت دارم و کهیر می‌زنم.
البته می‌دانم که اوضاع همیشه بر وفق مراد نیست و نامرادی‌های روزگار تمامی ندارد برای همین هم گاهی در این وبلاگ غرغرها و ناله‌های مرا خوانده‌اید اما اولا سعی می‌کنم "کمتر" غر بزنم و ثانیا تمام تلاشم را می‌کنم که در اطراف موضوع "تحقیق" کنم و با در نظر گرفتن تمام جوانب "قانونی" و در "نهایت انصاف" و با "ادبیاتی نرم" موضوع را مطرح کنم.
امیدوارم توانسته باشم اهمیت کلمات کتیشن دار - که حرف اصلی این پست هستند - را رسانده باشم اما از محضر شریفتان عذر می‌خواهم و در این پست هم غری دیگر خواهم زد و کامتان را تلخ خواهم کرد:

در روز دوشنبه 89/12/2 در سالن شهید رجایی جشنی برگذار شد که پارسال هم دقیقا مثل آن را شاهد بودیم بنابراین عارضم به حضور انورتان که:
1 - متعجبم که چه‌طور یک گروه فرهنگی(!) و هنری(!)، طی دو سال - یعنی بیش از هفتصد روز - هنوز مشغول تکرار خود است و ایده‌ی جدیدی ندارد اما پیش خودم می‌گویم احتمالا آن‌ها دغدغه‌های مالی خودشان را دارند اما چرا کسی که دغدغه‌ی خونسار را دارد دوباره آن‌ها را به این‌جا آورده و به یک برنامه‌ی تکراری رضایت داده!؟
2 - قیمت بلیط 3000 تومان بود در حالی که سال گذشته 2000 تومان. آیا برنامه‌ای که تکراری است و قسمت مهم آن یعنی آکروبات‌بازی حذف شده می‌تواند 50 درصد گران‌ شود؟ مگر تورم چه‌قدر است؟
3 - تراکت‌های تبلیغاتی این برنامه در مدارس توزیع شده بود. به نظرم توزیع تراکت تبلیغاتی در مدارس نوعی سوءاستفاده از احساسات بچه‌ها و در محذوریت قرار دادن خانواده‌هاست. این نوع تبلیغات باعث می‌شود خانواده‌هایی که تمکن مالی کافی ندارند با بچه های خود درگیر شوند و از بعد تربیتی، این موضوع باعث لطمات مهمی می‌شود. من خود شاهد بودم مادری که توان مالی کافی نداشت دخترش را با ناراحتی از محل دور ‌کرد.
4 - در تراکت‌ها نوشته بودند با ارائه‌ی این برگه، بلیط نیم‌بها تهیه کنید اما من، بدون ارائه‌ی تراکت، با همان قیمت 3000 تومان بلیط خریدم(مثل کسانی که تراکت تحویل می‌دادند). و شاهد بودم که دیگران مقابل فرزندانشان به فروشنده‌ی بلیط می‌گفتند چرا دروغ نوشته‌اید؟ به نظرم خوب نیست حساسیت فرزندانمان را نسبت به دروغ کاهش دهیم.
5 - در تراکت‌ها، قیمت بلیط قید نشده بود و همین باعث می‌شد خانواده‌ها پس از آمدن به محل متوجه موضوع شوند و بعضا از روی اجبار و محذوریت مجبور به شرکت در برنامه شوند. بعضی هم به دلیل فقر، عزت خود را فدا کردند و با دعوا دست فرزندشان را گرفتند و به خانه برگشتند.
6 - در تبلیغات گفته بودند با شرکت هنرمند ارزنده‌ی سریال شب‌های برره، نقطه چین، پاورچین و... وقتی می‌گوییم هنرمند ارزنده حداقل انتظار مخاطب یکی از نقش‌های اصلی آن سریال‌هاست نه هنرمند نقش چندم. ضمن احترامی که برای آن هنرمند محترم قائلم این موضوع را نوعی غش در معامله می‌دانم. حداقل کاری که باید می‌کردند معرفی هنرمند در تراکت تبلیغاتی بود.
7 - در ذیل تراکت تبلیغاتی از نیروی انتظامی، فرمانداری، ارشاد و بهزیستی تشکر شده بود به نظرم به صورت ناخودآگاه مردم بدی‌های برنامه را به پای این نهادها می‌نویسند در حالی که آن‌ها نقشی در اجرا نداشتند پس بهتر است نامی از نهادی برده نشود تا آن نهاد در ذهن مردم تضعیف نشود.
8 - بلیط فروشی قدری بیش از ظرفیت سالن انجام شد که باعث کمبود جا در قسمت خانم‌ها شد.
9 - کیفیت صدا نامطلوب و خیلی بلند بود. ظاهرا تجهیزات گروه فاقد کیفیت استاندارد است.

انتقادات را گفتم انصاف نیست خوبی‌ها را نگویم:
1 - مدیریت سالن بسیار بهتر از سال گذشته بود. در سال گذشته خانواده‌ها در صفی طولانی و شلوغ ایستادند و با فشار و بی‌احترامی وارد سالن شدند اما امسال در نهایت نظم و بدون کوچکترین معطلی و بی‌احترامی وارد سالن شدیم که جای تقدیر دارد.
2 - از تکراری بودن برنامه‌ها که بگذریم، برای بچه‌های دبستانی نسبتا جذاب بودند. فرزند من از برنامه‌ی تردستی و بازی با ماسک‌ها خیلی لذت برده بود.

در پایان عرض می‌کنم شهر ما با فقر برنامه‌های فرهنگی جذاب روبرو است و اصل چنین برنامه‌هایی واقعا برای فرزندان ما لازم است فقط می‌شود با زحمت بیشتر و حساسیت بیشتر برنامه‌های بهتری تدارک دید. پیشنهاد می‌کنم تعداد و تنوع این برنامه‌ها بیشتر شود و از فیلم سینمایی و تاتر هم استفاده شود. فکر می‌کنم در زمینه‌ی تاتر و موسیقی هنرمندان خوانسار بتوانند میدان‌دار شوند و برنامه‌های خوبی اجرا کنند.


ببخشید این پست هم غرغر بود. دعا کنید خدا عمری بدهد جبران کنیم.





ــ ـکمشـــ
۰۶ اسفند ۸۹ ، ۱۴:۳۸ ۲۱ نظر
در پست قبل ناراحت بودم و حوصله‌ی پیشنهاد نداشتم. بدون مقدمه‌چینی پیشنهاداتم را تقدیم می‌کنم:
1 - ما با چند خودکشی مواجه شده‌ایم و آسان‌ترین کار این است که دلایلی کلیشه‌ای - که معمولا در فیلم‌ها دیده‌ایم - را پشت سر هم ردیف کنیم و مقصر را اعلام و اعدام کنیم اما امروزه نمی‌شود با مسایل این‌طور برخورد کرد. پیشنهاد می‌کنم یک تیم روانشناس متخصص و کاردان، مامور تحقیق و بررسی موضوع شوند و هر مورد را جداگانه بررسی و تحلیل کنند. پرواضح است که این تیم نباید از این شهر باشند و باید از استان یا مرکزیت درخواست شوند تا خانواده‌ها محذوریتی در همکاری با آن‌ها نداشته باشند.
2 - خودکشی علاوه بر این‌که موضوعی در حیطه‌ی روانشناسی شخصی است، موضوعی اجتماعی هم هست. بنابراین لازم است یک تیم متخصص و باتجربه‌ی جامعه‌شناسی هم در این زمینه تحقیق کنند.
- گمان می‌کنم برای موارد 1 و 2 بشود از دانشکده‌های معتبر علوم انسانی کشور درخواست کرد و کار را به صورت یک پروژه‌ی تعریف شده از آن‌ها خواست. مطمئنا دانشگاه‌ها به دنبال پایلوتی برای تئوری‌هایی که خوانده‌اند هستند.
- و گمان می‌کنم بعضی‌ها فکر کنند این قرتی‌بازی‌ها مال ما جهان‌سومی‌ها نیست و بفرمایند"ابی ولژ ددین تموم گنا بشه پی کارژ" بنابراین از مراجع ذی‌ربط خواهش می‌کنم اگر قصد انجام بند 1 و 2 را ندارند لااقل موضوع را به مراجع بالاتر گزارش کنند شاید آن‌جا کسی پیدا شد که بخواهد روی این موضوع کار کند.
3 - خوب است هلال احمر دوره‌های آموزش امدادی با محوریت احیاء مصدوم خودکشی کرده برگزار نماید.
4 - امیدوارم مورد دیگری رخ ندهد اما خیلی مهم است که موضوع را تمام شده تلقی نکنیم. خانواده‌ها باید بیشتر مراقب جوان‌هایشان باشند و اورژانس هم در حالت آماده‌باش باشد.

یک پیشنهاد هم برای وبلاگستان دارم اما این‌روزها سرعت اینتر‌نت از کم هم کمتر شده و امکان تبادل نظر درباره‌ی آن محدود است بنابراین صبر می‌کنم تا وضعیت عادی شود و آن را مطرح خواهم کرد.


ــ ـکمشـــ
۲۷ بهمن ۸۹ ، ۲۱:۴۱ ۱۳ نظر
می‌گفت "قراره اسم خونسار بشه دارآباد؛ هم با مسماست هم کلاس داره "
...
چه شوخی تلخی. چه نامرادی تلخی. چه زندگی تلخی...
گفتند یکی از بچه‌ها ساکن وبلاگستان بوده، با ما گفتگو داشته، دوست ما بوده. فکر کردم چه فرقی می‌کند، بقیه هم ساکن این‌جا بودند. بقیه هم دوست ما بودند. بقیه را هم در کوچه و خیابان دیده بودیم؛
همه از جایی که ما نان می‌گرفتیم، نان می‌گرفتند. از جایی که ما سبزی می‌خریدیم، سبزی می‌خریدند. به سرچشمه‌ای که ما می‌رفتیم، می‌رفتند. جایی که ما قدم می‌زدیم، قدم می‌زدند. روی نیمکتی که ما می‌نشستیم، می‌نشستند. به کوهی که ما نگاه می‌کردیم نگاه می‌کردند و تمام احساساتی را که ما داریم، داشتند...
قلب آدم فشرده می‌شود. چه‌طور انسان به جایی می‌رسد که عزیزترین چیزش را - جانش را - نمی‌خواهد؟ انسان چه‌قدر به در بسته می‌خورد که دیگر امیدی برای باز شدن دری نمی‌بیند؟
من وبلاگ‌نویس چه‌طور تا حالا آن‌ها را ندیدم؟ چه‌طور نفهمیدم کسی که برای من مطلب می‌نوشته درونش چه می‌گذشته؟ چه‌طور نفهمیدم کسی که از کنارم رد می‌شده چه ناامید بوده؟ چه‌طور حس نکردم کسی که به من سلام می‌کرده چه افسرده بوده؟ چه‌طور تشخیص ندادم این آخرین سلامی است که از او می‌شنوم؟
... آن قدر در خود پیچیده‌ایم که همه‌ی حواسمان کر و کور شده‌اند...

مقصر منم - پرمدعاترین وبلاگ‌نویس خونساری- که از بیست و پنج‌هزار آدمی که این‌جا زندگی می‌کنند تنها سی خواننده‌ی ثابت دست و پا کرده‌ام.
مقصر وبلاگستان است که از بیست و پنج هزار آدم خونسار تنها سی نفر را به این‌جا کشانده‌ و ادعای حل تمام مشکلات شهر را هم دارد.
مقصر آموزگار و استادی است که نتوانسته به درون دانش‌آموز و دانشجویش راه پیدا کند و لابد تقصیر را به گردن دولت می‌اندازد که معاش او را تامین نکرده تا با فراغ بال به کارش برسد.
مقصر سخنرانی است که از بی‌علمی یا بی‌عملی یا هر دو، نتوانسته بر مستمعش تاثیر بگذارد و او را درست راهنمایی کند.
مقصر سرمایه‌داری است که نتوانسته کاری برای هم‌وطنش راه‌اندازی کند و مشکلات قانون کار را بهانه کرده و احتمالا خیال کرده اسناد مالکیت را گوشه‌ی کفنش می‌گذارند.
مقصر پولداری است که با رفتارش فقر را به رخ فقیر کشیده و نفهمیده چه آتشی در درون او شعله‌ور کرده.
مقصر صدا و سیمایی است که به اعتراف خودش، کانال‌هایش را پر کرده از اخبار و سخنرانی‌های غیرجذاب و گفتگوهای یک‌نفره و دونفره.
مقصر مسئولین و بزرگان شهرند که تمام توانشان را وقف توسعه‌ی خانه و خیابان و کارخانه کرده‌اند و خیال کرده‌اند تمام نیاز آدمی شکم و ... است. آیا شده مسئولی یک روز جلسات و ملاقات‌ها و ماموریت‌هایش را تعطیل کند و ببیند وقتی جوانی هیچ کاری ندارد در این شهر کوچک چه باید بکند؟ آیا شده نهادی یک برنامه‌ی سین برای بیست و چهار ساعت شبانه‌روز یک جوان ارائه دهد؟ به جوان چه داده‌ایم که از او این‌قدر انتظار داریم؟
چندی پیش در وبلاگی گفتم جوانان شهر ما خیلی مردند که در این فقر امکانات سرگرم‌کننده، فقط معتاد می‌شوند اما نمی‌دانستم به این زودی کار از اعتیاد می‌گذرد و صدای سوت بخار جامعه به صدا درمی‌آید.
جامعه‌شناسان می‌گویند در جوامع کوچک ارتباطات بیشتر و نزدیک‌تر و در نتیجه امید به زندگی بیشتر است اما چرا این‌جا این‌قدر خودکشی زیاد شده؟ جامعه‌شناسان می‌گویند دین و ایمان مهمترین ابزار امید به آینده و پذیرش مشکلات است اما در شهری که بعضی دارالمومنین می‌خوانندش، چرا این‌قدر آمار خودکشی بالاست؟ نمی‌ترسیم آمار خودکشی جوانانمان هم مثل محرممان معروف شود؟
...
بگذریم. خدا درگذشتگان را بیامرزد. آن‌ها با تقدیم جانشان سوت بحران را به صدا درآوردند. امیدوارم آن‌قدر شجاع و مسئولیت‌پذیر و دین‌دار باشیم که این صدا را بشنویم و مسئولیت خود را به عهده بگیریم. امیدوارم روزی که مقابلشان می‌ایستیم فقط در قبال آن‌ها شرمنده باشیم.
آن روز دیر نیست.


ــ ـکمشـــ
۲۴ بهمن ۸۹ ، ۱۸:۰۶ ۱۳ نظر

کریستوف کلمب ونجلیس را به‌مناسبت و بی‌مناسبت از صدا و سیما شنیده‌اید؛ یک آهنگ حماسی و بزرگ و فوق‌العاده. انگار ساخته شده تا عظمتی آرام خلق کند. اما THE MASS گروه ERA آهنگی حماسی و بزرگ و خروشان است.

اول صبح شنبه که حال و حوصله‌ی کار ندارم، هدفون را توی گوشم می‌کنم و صدایش را تا آخر زیاد می‌کنم و غرق این آهنگ می‌شوم. پیش آمده که با این کار روزی پنجاه متر چاه کنده باشم. و کور شوم اگر دروغ بگویم!

 

 

 

ــ ـکمشـــ
۱۷ بهمن ۸۹ ، ۱۸:۲۶ ۲۵ نظر

امیر کبیر گفته اگر برنامه یک ساله دارید برنج بکارید، اگر برنامه ده ساله دارید درخت بکارید و اگر برنامه صد ساله دارید انسان تربیت کنید. بر همگان واضح و مبرهن است که جمله‌ی مدبرانه‌ای است و حتی می‌شود آن را بر سردر یونیسف زد تا کم‌کم سردر تمام ساختمان‌های بین‌المللی ایرانی شود و کم‌کم شروع کنیم به دست گرفتن مدیریت جهان!
آقای اصغری می‌گوید یک ناپایداری حسابی بر فراز کشور شکل گرفته و بیشترین فعالیتش در دامنه‌های زاگرس و ارتفاعات استان اصفهان خواهد بود و از آن‌جا که خدا هم هواشناسی نگاه می‌کند، آن ناپایداری در همان شب و همان جا کار خودش را می‌کند. صبح از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم همه جا را برف گرفته برف گرفتنی!
به پشت بام می‌روم و بعد از رُفتن بام، تا خرخره زیر کرسی می‌خزم و حسابی که گرم شدم راهی محل کار می‌شوم. به خیابان که می‌رسم می‌بینم داخل خیابان برفی نیامده و خیابان پاک پاک است. فقط مقداری ماسه‌ی درشت و کمی هم آب روی آسفالت ریخته و می‌فهمم شهردار پرتوان و فعال ما از نیمه‌شب لشکرش را سرخط کرده و همه جا را نمک‌پاشی کرده و خیابان‌ها را از برف شسته و در دفترش ـ که الآن ستاد بحران است ـ نشسته، تا اگر جایی از قلم افتاده فورا دستور اقدام بدهد.

دوبیت

به به چه شهرداری              چه شهر باصفایی
چه کوچه‌های صافی             چه آسفالت تمیزی


شهردار حدود ده سال است که این‌جا کار می‌کند و از زیر و بم کار خبر دارد. او می‌داند کافی است اقدس خانم که صبح زود راهی زیارت عاشوراست جلوی در منزلش زمین بخورد تا حاج‌آقایشان گوشی را بردارد و از نگهبان شهرداری تا خود استاندار را پشت خط بیاورد و وامدیریتا واشهردارا سر بدهد. او می‌داند کافی است ماشین برادردزن فلان مسئول یا فلان آدم معتبر شهر از کوچه بیرون نیاید تا اظهار نظر درباره‌ی مدیریت شهر نقل مجلس بازاریان و ادارات شود. او می‌داند اگر همین آقا خسروی پست قبل نتواند پسرش را به موقع به مدرسه برساند فورا یک جلسه‌ی فوق‌العاده‌ی شورا برای امر خطیر نمک‌پاشی تشکیل می‌شود(خسروخان می‌بخشند که برای ما شده‌اند مرغ عزا و عروسی؛ دیواری کوتاه‌تر از ایشان سراغ نداریم!).
خب تا این‌جای کار همه چیز درست پیش رفته: اصغری پیش‌بینی کرده، خدا برف باریده، شهردار نمک پاشیده، خیابان‌ها باز شده و زندگی جریان عادی‌اش را شروع کرده.
خوشبختی اگر این نیست پس چیست؟ آیا توقع بیشتری دارید!؟
حالا بیایید ببینیم بعد از این خوشبختی چه می‌شود؟ خیلی ساده است و خلاصه: نمک‌ها با آب برف وارد جوی و رودخانه می‌شوند و هر جا که به زمین خشکی رسیدند داخل آن فرو می‌روند و آن زمین را تبدیل به شوره‌زار می‌کنند. و بر همگان واضح و مبرهن است که شوره‌زار جان می‌دهد برای کشت خیارشور!
به همین سادگی با یک تیر دو نشان زده‌ایم: در کوتاه مدت کوچه و خیابان را از برف تمیز کرده‌ایم و در بلند مدت در تولید خیارشور خودکفا شده‌ایم. به نظر شما مدیریت استراتژیک بلندمدت و بین‌نسلی اگر این نیست پس چیست؟ از این گذشته می‌توانیم به جمله‌ی امیر کبیرمان هم این را اضافه کنیم که اگر نیت پنجاه ساله دارید خیابان‌هایتان را نمک‌پاشی کنید.
حرفم تمام شد و به نظرم وظیفه‌ی یک منتقد تا همین‌جا بیشتر نیست. من نمی‌دانم مقصر کیست چرا که از نحوه‌ی تقسیم وظایف شهری خبر ندارم. من به شورا رای داده‌ام و شورا هم شهردار را برای مدیریت شهر انتخاب کرده و من هم فقط او را می‌بینم و می‌شناسم. من نمی‌دانم در این مورد خاص آیا اداره‌ی جهاد کشاورزی یا منابع طبیعی یا اداره‌ی آب هم مدخلیتی دارند یا نه. من نمی‌دانم حفظ و حراست از زمین‌های کشاورزی و باغ‌ها وظیفه‌ی کیست من نمی‌دانم حراست از منابع آبی با کیست من نمی‌دانم منابع طبیعی و چراگاه‌های پایین دست رودخانه را چه کسی باید حفظ کند. من نمی‌دانم...
شما می‌دانید؟



ــ ـکمشـــ
۰۲ بهمن ۸۹ ، ۲۲:۴۲ ۴۱ نظر
پ.‌ن: خسرو دهاقین آمده، برف هم آمده. برف را دوست دارم اما می‌خواهم درباره‌ی خسرو بنویسم.

خسرو دهاقین در آخرین پست این‌جا دو نظر داده بود. وقتی نظراتش را دیدم یاد چند وقت قبل افتادم؛ روزهایی که خسرو از اولین نظردهندگان این‌جا و بقیه‌ی وبلاگ‌های خونسار بود. روزهایی که در همه‌ی کامنت‌دونی‌ها فعالانه و مسئولانه حضور داشت. روزهایی که در وبلاگش مسائل و اخبار مهم شهر را تحلیل می‌کرد و گزارش کار می‌داد. روزهایی که به جای تمام مسئولان شهر انتقادات را پیگیری می‌کرد و به جای همه اشکالات را می‌پذیرفت و عذرخواهی می‌کرد. روزهایی که احساسات ظریفش را به راحتی بروز می‌داد. روزهایی که لوگو و پوستر طراحی می‌کرد، تقویم و ویژه‌نامه درست می‌کرد، اظهار نظر سیاسی و اقتصادی و فرهنگی می‌کرد و خلاصه روزهایی که در این‌جا فعال بود و حضوری پرثمر داشت.
شاید خسرو دهاقین روزی را که برای ثبت نام در انتخابات شوراها رفته بود خوب به یاد داشته باشد. من نمی‌دانم هدف آن روز او چه بود. نمی‌دانم آینده‌اش را چه می‌دید. نمی‌دانم دید درستی نسبت به آینده داشت یا نه اما این را می‌دانم که آن روز او باد کاشت و کسی که باد می‌کارد طوفان درو می‌کند.
خسرو دهاقین پنج سال در طوفان گرفتار بوده. طوفانی که یک سرش انتظارات معقول و نامعقول دوست و آشنا و همسایه و سر دیگرش مسایل خاص مدیریتی و سیاسی شهر و سر سومش مشکلات واقعی و بی‌شمار فرهنگی و اجتماعی و اجرایی شهر است. سر چهارم و پنهان این طوفان هم این‌جاست. جایی که وقتی فکر نوشته شد از دست انسان خارج می‌شود و در دست دوست و دشمن می‌چرخد و هر کس از آن به عنوان ابزاری در جهت اهدافش استفاده می‌کند. به نظر من مسئله‌ی تاکسی‌رانی تنها یکی از بی‌شمار مشکلاتی است که در این‌جا برای خسرو درست شده و او را گرفتار کرده. احتمالا او آماج حسادت‌ها و نما‌می‌ها و شایعات زیادی بوده که شاید خودش هم از آن‌ها بی‌خبر باشد.
...
چند وقت پیش که خسرو از این‌جا رفت مطمئن شدم دیگر طاقتش طاق شده و توان ادامه ندارد. به او حق دادم و پیش خودم گفتم ماشاا... چه صبر و استقامتی داشت؛ اگر من بودم خیلی زودتر از این‌ها خسته می‌شدم و همه چیز را رها می‌کردم. اما امروز می‌بینم دوباره آمده و سرحال و قبراق با همان لحن همیشگی و دوست‌داشتنی نظر می‌دهد و مطلب می‌نویسد. پیش خودم فکر می‌کنم چه طور کسی با این حد از لطافت و ظرافت و هنرمندی می‌تواند این‌قدر محکم و پر طاقت و پر‌توان باشد. به نظر من خسروخان قابلیت‌های بالایی برای مدیریت فرهنگی در سطوحی بالاتر از شهر خونسار دارد.
خسرو دهاقین بودن یعنی مدیر پاسخگو بودن، معلم دلسوز بودن، همسر مهربان بودن، پدر الگو بودن، دوست وفادار بودن و وبلاگ‌نویس خوب بودن. خسرو دهاقین بودن یعنی تلاش و کار زیاد و به تبع آن موفق بودن و در تاریخ ماندن.
ایرانی‌ها و خصوصا ما خونساری‌ها غریب‌پرستیم و دوست‌کش اما مطمئنم قدم‌هایی که خسرو برداشته و یا بانی آن‌ها شده در کارنامه‌ی شورای شهر این دوره می‌درخشد و نامش را به آینده می‌برد. خسروخان ما خسروی است سربلند و پرتلاش. امیدوارم چنین مدیری را در سطوح تصمیم‌گیری استانی و ملی ببینیم.



ــ ـکمشـــ
۲۰ دی ۸۹ ، ۲۲:۱۸ ۳۶ نظر

یادتان هست مدتی پیش دست به یقه شدیم که فارسی را پاس بداریم و درست بنویسیم و چه و چه؟ یادتان هست چه‌قدر بحث بیهوده کردیم و به جایی هم نرسیدیم؟ یادتان هست هر کس از راه رسید یک تودهنی به بنده نوشجانانید!؟

خب بعد که بیشتر فکر کردم دیدم حق با شما بود. این بنده‌ی علاف خدا خیال می‌کرد همه مثل خودش بیکار‌الدوله‌اند که دو ساعت بنشینند و تری‌لی‌آوت دانلود کنند و نصب کنند و یاد بگیرند و هر وقت خواستند چیزی بنویسند هفتصد ساعت وقت بگذارند و برگردند نیم‌فاصله‌ها را درست کنند و نقطه و ویرگول و گیومه و هزار و یک قرطاس‌بازی دیگر سر متن پیاده کنند که مثلا چاه‌کن علافی بگوید به‌به و چه‌چه!

خودم خنده‌ام گرفت که چه‌طور قبل از انتشار آن پست بی‌معنی این موضوع ساده به ذهنم نرسید و آن را راهی سطل آشغال گوشه‌ی دسکتاپ نکردم! آدم موجود نازنینی است؛ تا پای گور هم لازم دارد تجربه کند و بیاموزد. خدا کند در جهنم هم یک کامپیوتر و یک خط دیال آپ هامانت یا آرمان باشد تا بتوانم این تجربیات را به کار ببندم!

باری اگر جویای احوال ما هستید خدا را شکر زنده‌ایم و در گذران عمر حیران. فقط قربون آن اوقات شریفتان بشوم تا مثل من نشده‌اید بروید از فروشگاه حافظ و یا لوازم‌التحریر روبروی پل‌دختر یک دفترچه‌ی هزار برگ بخرید و تجربیاتتان را در آن بنویسید و هر از گاهی آن‌ها را مرور کنید تا خوب به ذهنتان سپرده شوند و سعی کنید همیشه آن ها را به کار ببندید. یک روز مثل من به پشت سرتان نگاه می‌کنید و می‌بینید هزار بار شتر تجربه دارید که همه آکبند بار شترها مانده‌اند بلا استفاده و حیفه‌اش را می‌خوریدها!

امیدوارم پیام اخلاقی بالا را آویزه‌ی گوش کنید تا رستگار شوید اما بنده پس از سیر و سلوک بسیار در کوچه و خیابان و این‌ور و آن‌ور، ویراسباز را پیدا کردم که می‌تواند مثل کوچه‌های آشتی کنان، کدورت بین ما را رفع کند تا مثل قدیم دست گردن هم بیاندازیم و همدیگر را هل بدهیم داخل جوب و اگر گوش شیطان کر برفی آمد، گوله برف داخل یقه‌ی هم بیاندازیم و حالش را ببریم. بنده رسما آمدم منت‌کشی؛ این شما و کرمتان، این هم ویراسباز.

 

 

ــ ـکمشـــ
۱۴ دی ۸۹ ، ۲۱:۵۷ ۲۰ نظر