ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

بایگانی

هر چند فوتبال آن‌قدر کسل‌کننده شده که مدتهاست نود نمی‌بینم اما فردوسی‌پور را خیلی دوست دارم؛ زحمت‌کش، شجاع، متخصص، متعهد به کار و... به نظرم بهترین مجری بهترین گزارشگر و یکی از بهترین برنامه‌سازان تلوزیون است.
شهیدی‌فر را هم دوست دارم و به نظرم اگر بهتر از فردوسی‌پور نباشد یقینا کمتر از او نیست.
پارک ملت را از دست ندهید: ‌شنبه تا چهارشنبه، شبکه‌ی یک، ساعت یازده و ربع.
برای دیدن این برنامه ساعت خوابم را عوض کردم و این چند شبی که برنامه را دیدم احساس کردم از "مردم ایران سلام" هم قوی‌تر است. شهیدی‌فر این‌کاره است، امیدوارم بماند.


ــ ـکمشـــ
۱۳ تیر ۹۰ ، ۱۰:۱۹ ۱۰ نظر
آهای مرگ
من اهل نشستن و چشم دوختن به در نیستم که یک روز بیایی و در بزنی که راه بیفت، اگر مردی همین الآن بیا؛ در باز است.




ــ ـکمشـــ
۱۰ تیر ۹۰ ، ۰۱:۱۲ ۱۴ نظر
کاغذهایم را مرتب می‌کردم که این شعر را دیدم. تاریخ سربرگش خرداد 84 بود اما نام نشریه در سربرگ نبود. دوباره که خواندم دیدم سلیقه‌ام نسبت به شش سال پیش تفاوت نکرده و هنوز دوستش دارم. سرچی کردم و وبلاگ شاعرش را هم سنجاق کردم. به نظرم هنوز هم خوب شعر می‌گوید.


ای روبه‌راه خستگی‌ام را تکان بده
در بادبان بپیچ و به امواج جان بده

تا این جزیره هیچ نگاهی نمی‌رسد
باران ببار بر من و رنگین‌کمان بده

پارو بزن به سمت صمیمانه‌ی تنم
بر ماسه‌ها حضور خودت را نشان بده

در فصل پرتقال دلم تلخ می‌زند
این ابر را کنار بزن، آسمان بده

در جرعه‌ی تو حنجره‌ام بازتر شده‌ست
دستت درست، باز از این استکان بده

دستانمان که لال چپیدند توی جیب را...
[ضایع است، حرف زدن یادمان بده]

دستانمان ... و قافیه‌ها را ردیف کن
یک طرح ایده‌آل به این داستان بده

دارد تمام می‌شود این بشکه‌های آب
ای ناخدا، ترا به خدا، بادبان بده

باید از این جزیره سفر کرد لعنتی!
باور نمی‌کنی که چه‌قدر حالمان بده؟

سید علی میرافضلی


ــ ـکمشـــ
۰۶ تیر ۹۰ ، ۱۰:۰۷ ۴ نظر

1- در گودر دوستان شما(همان فالوها) به هیچ وجه متوجه سایر دوستی‌هایتان نمی‌شوند.

2 - در گودر با تعریف گروه می‌توانید دوستان را دسته‌بندی کرده و حدود دسترسی هر کس به آیتم‌هایتان را مشخص کنید.

3 - در گودر بعضی‌ها مرجعند (مثل این آقا)، به این ترتیب که وقت زیادی در نت صرف می‌کنند و متناسب با تخصص و سلیقه و روششان اهم اخبار و رویدادها و... را گلچین کرده و شیر می‌کنند. با پیدا کردن مراجع هم‌سلیقه‌تان آن‌ها را فالو کنید و صبح به صبح از همه چیز با خبر شوید.(درست مثل یک مدیرکل که صبح به صبح اهم اخبار را روی میزش می‌گذارند.) شاید هم خودتان مرجعی شدید برای دیگران.

...

مزایای گودر زیاد است فقط برای استفاده از آن باید ابتدا کمی وقت بگذارید و با چم و خمش آشنا شوید. وقتی مسلط شدید دنیای مجازی به کامتان است و اتفاقی در دنیا نمی‌افتد که شما از آن بی‌خبر باشید. فقط باید کمی پشتکار داشته باشید و صبور باشید. قول می‌دهم معتادش شوید؛ اعتیادی شیرین.

 

 

 

ــ ـکمشـــ
۲۹ خرداد ۹۰ ، ۲۲:۵۷ ۷ نظر

یک روز آقای گوگل(یا خانم گوگل!؟) داشت تو نت ولگردی می‌کرد چشمش به یه مطلب حسابی افتاد. پیش خودش گفت اینو ببرم بذارم تو وبلاگم ملت ببینند کیف کنند.

شال و کلاه کرد رفت تو بلاگفا و "مدیریت وبلاگو" زد و "پست مطلب جدید" و یک مقدمه که:"آره داشتم توی نت می‌گشتم که این مطلب معرکه رو دیدم گفتم شما هم ببینید و کیفشو ببرید و..." بعد "افزودن لینک" و بعد کپی آدرس مطلب توی لینک‌باکس و بعد هم کلیک و بعد هم "ثبت مطلب جدید و بازسازی صفحات وبلاگ" و بعد "مشاهده‌ی وبلاگ" و دید که ای بابا دو تا غلط تایپی داره و برگشت تو "ویرایش آخرین مطلب ارسالی" و اصلاح غلط‌ها و دوباره "بازسازی صفحات وبلاگ" و (وای نفسم گرفت!)... خلاصه به والذاریاتی مطلبی رو که دیده بود تقدیم خوانندگان گرامی وبلاگش کرد.

یه روز دیگه آقا یا خانم گوگل از حموم اومد بیرون و خشک نشده و حوله به تن، افتاد رو لپتاپشو خواست مطلبی رو که تو حموم به ذهنش رسیده، داغ داغ، تو وبلاگش منتشر کنه اما از بخت بد هر کاری کرد بلاگفا باز نشد که نشد و از اون‌جا که مطلب مثل لقمه تو گلوش گیر کرده بود و تا پایین نمی‌رفت آروم نمی‌گرفت، لباس پوشید و راه افتاد در خونه‌ی تک‌تک خواننده‌هاش و مطلبو برای تک تکشون خوند و راحت شد اما وقتی برگشت خونه دیگه شب شده بود و از خستگی مرد.

یه روز دیگه همین آقا یا خانم گوگل دکمه‌ی وبلاگشو زد و دید بالا نمیاد! جل‌الخالق دوباره چی شده؟ آدرس چندتا از دوستاشو که از حفظ بود با انگشت اشاره‌ی دست راست تایپ کرد(طفلی بلد نبود از چند انگشت استفاده کنه!) و اینتر کرد اما اون‌ها هم بالا نیومدند. بدجور کلافه شده بود؛ نت‌گردی خونش افتاده بود و اگه تا چند دقیقه‌ی دیگه نمی‌تونست چیزی تو نت بخونه قطعا کارش به بیمارستان می‌کشید. که کشید.

وقتی از بیمارستان مرخص شد یه دفتر چل‌برگ با یه خودکار بیک خرید و رفت ممدحسن و خودشو بست به یه سنگی و نذر کرد تا یه طرح حسابی برای وب‌گردی ننوشته برنگرده! و به این ترتیب گوگل‌ریدر یا همون گودر متولد شد. اما از اونجا که این آدم وقتی وارد کاری می‌شد تا تهش می‌رفت، هزار و یک بامبول دیگه هم سر طرح آورد و گودر شد مهمترین ابزار وبگردهای درجه‌ یک. و الآن گودریسم توی نت یه چیزیه تو مایه‌های "خیلی کلاست بالاست".

خب آقا یا خانم گوگل سال‌ها پیش این کارها رو کرد و الآن دیگه تمام وبگردهای حرفه‌ای از گودر استفاده می‌کنند مثل همین آقا مهدی خودمون و علی‌آقای خودشون و دیگرانی که من نمی‌دونم. اینه که به فکرم رسید ریش سفیدمو بذارم وسط و عاجزانه و ملتمسانه گردنمو کج کنم و بگم تو رو به مقدساتتون روی این پدر مادر یتیمو زمین نذارید و بیاید گودر خونساری رو راه بندازیم.

پیام اخلاقی: اولین قدم در راه ارتقاء تمدن خونسار ارتقاء سطح دانش و آگاهی نخبگان آن می‌باشد و از آنجا که اهالی وبلاگستان یکی از گروه‌های نخبه‌ی جامعه هستند ارتقاء ایشان به ارتقاء اوشان(بقیه‌ی جامعه) خواهد انجامید و از آنجا که یکی از مهمترین ابزارهای ارتباطی و در نتیجه ارتقائی در نت گودر است می‌توان از این راه پیشرفت شگرفی در تمدن کهن این مرز و بوم فراچنگ آورد.

 

پ.ن: در گوگل ریدر یا همون گودر امکانات زیادی هست که در لینک‌های زیر(که از بین ده‌ها مطلب در این موضوع انتخاب کردم) به صورت دقیق بیان شده. اجمالا این سیستم برای وبگردی راحت و سریع، انتشار پست، به اشتراک گذاشتن مطالب مورد علاقه(شیر)، اظهار علاقه به مطلب(لایک) و حتی کامنت گذاشتن پای اونهاست. تو گودر می‌تونید بدون ورود به وبلاگ یا سایت مورد علاقه تمام مطالبش رو بخونید، حتی مطالب حذف شده. من الآن توی گودرم تمام پست‌های دوستان رو دارم حتی پست‌هایی که چند ثانیه بعد از انتشار حذف شدند و حتی وبلاگ‌هایی که کلا حذف شدند. شما هم می‌تونید همین الآن توی گودرتون آدرس یه وبلاگ حذف شده رو وارد کنید و گوگل مثل یه جادوگر کارکشته تمام مطالب وبلاگو براتون احضار می‌کنه.

مشتاقانه منتظرم تک تک دوستان گودرشون رو راه‌اندازی کنند تا شروع کنیم به شیر و لایک بازی. برای شروع، من تو گودرم آخرین پست تمام دوستان رو شیر و لایک کردم تا وقتی وارد گودر شدید اونجا ببینیدم و فالوم کنید. خواهش می‌کنم اولین قدم رو که معمولا سخت‌ترین قدم هست بردارید قول می‌دم شب و روزتون رو تو گودر بگذرونید. این هم لینک‌ها:

1 - گوگل‌ریدر به زبان آدمیزاد

2 - یاهوی درویش به فید و گوگل

3 - کتابچه‌ی آموزش جامع گوگل‌ریدر

 

 

ــ ـکمشـــ
۲۲ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۰۹ ۱۲ نظر
می‌گفت:"در سال 65 ازدواج کردیم و حاصل این ازدواج دو پسر و دو دختره که..."

فکر کردم واقعا تنها حاصل یک ازدواج بچه‌ها هستند!؟




ــ ـکمشـــ
۱۰ خرداد ۹۰ ، ۲۰:۴۸ ۱۶ نظر


چرا وقتی بارون میاد میریم زیرش و می‌گیم به به چه بارونی اما وقتی با شیلنگ خیس می‌شیم می‌گیم اه اه خیس شدم!؟




ــ ـکمشـــ
۰۱ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۰۲ ۱۳ نظر
صدای جیرینگ جیرینگ سکه‌های کف دستش هنوز توی گوشم است. عادت داشت سکه‌های جیبش را کف دست بریزد و بازی کند. کاری که هنوز هم می‌کند. سکه‌های پنج ریالی و  دوریالی با صدای زیر و یک‌تومنی و دوتومنی با صدای بلند و نسبتا بم. حالا که این‌ها را می‌نویسم می‌دانم آرزویم داشتن آن سکه‌ها بود؛ سکه‌هایی که چند بستنی و کیک نوشابه و کارملا می‌ارزیدند اما وقتی صدایشان را می‌شنیدم مثل این اوتیست‌ها فقط گوش می‌کردم و به فکرم هم نمی‌رسید آن‌ها را بخواهم. شاید آن موسیقی را بیشتر از بستنی دوست داشتم و یا شاید مطمئن بودم چیزی از آن‌ها به من نمی‌رسد پس نمی‌خواستم؛ آخر کدام پدر غیور خونساری را دیده‌اید که راحت به بچه‌اش پول بدهد!؟

او بلندبالا و با قامتی افراشته و مصمم و متفکر و خیره به جایی دور، راه می‌رفت و من پشت سرش می‌دویدم و صدای سکه‌ها را تعقیب می‌کردم. هر قدمش سه قدم من بود و هیچ وقت نخواست قدم‌هایش را کوچک کند؛ شاید خیال می‌کرد این‌طور زودتر مرد می‌شوم. شاید هم می‌خواست زودتر برسد؛ به کجا؟ نمی‌دانم!

آرزویم این بود که با آرامش ویترین مغازه‌ها را ببینم و ببینم چندنفر پشت میز‌های رویایی بستنی‌فروشی انوری نشسته‌اند و توی آن پیاله‌های ملامین بستنی و فالوده می‌خورند؟ همان مغازه‌ی روی رودخانه که الآن دیگر نیست، دقیقا ده پانزده متر پایین‌تر از دکه‌ی روزنامه‌فروشی فلکه؛ همین جا که کارگرها و باربرها روز را شب می‌کنند...

آرزویم بود که از قنادی پایین‌تر از بستنی فروشی ـ که یادم نیست مال کی بود ـ یک کف دست کیک‌تخته‌ای بخرم و بخورم و مثل همیشه توی گلویم گیر کند و با آب پایینش بدهم و درد از گلو تا معده‌ام را پر کند و با رسیدن کیک به معده راحت شوم و کلی کیف کنم.(هنوز هم وقتی کیک تخته‌ای می‌خورم همین‌طور می‌شوم. نمی‌دانم ما خونساری‌ها کی یاد می‌گیریم کیک‌تخته‌ای بخوریم و خفه نشویم!)

آرزویم بود که شانه به شانه‌اش راه بروم و از ارتفاع دید او آن دورها را نگاه کنم و ببینم به دنبال چه چیزی این‌قدر تند می‌رود!؟ آخر از جایی که من نگاه می‌کردم به جز سگک کمربند و زیپ شلوار چیزی دیده نمی‌شد! اما آن دورهایی که او می‌دید احتمالا چیزهای مهمی بود که یک بچه آرزو کند ببیند.
...
الآن که این‌ها را می‌نویسم کسی خانه نیست و کوهن خانه را پر کرده. فکر می‌کنم کوهن با این صدای آرام، حتما آرام هم راه می‌رفته و بچه‌اش به دنبالش نمی‌دویده و آرزو‌مند آرزوهای من نمی‌شده!  مطمئنم کوهن دست پسرش را می‌گرفته و وارد بستنی‌فروشی انوری می‌شده و یک بستنی سفارش می‌داده و از مغازه‌ی بغل هم یک کیک‌تخته‌ای بزرگ می‌خریده و کنار پیاله‌‌ی بستنی می‌گذاشته و به کیک بستنی خوردن پسرش خیره می‌شده... کسی چه می‌داند شاید هم اشتباه می‌کنم، شاید هم همیشه سر پسرش داد می‌زده که خفه شو دارم آهنگ جدیدمو می‌سازم... شاید هم اصلا پسر نداشته!
...
بگذریم...
من بزرگ شدم و او پیر. دیگر خبری از آن قدم‌های بزرگ نیست. دیگر خبری از نگاه‌های امیدوار و دوخته به دوردست‌ها نیست. دیگر خبری از آن قامت افراشته و آن سینه‌ی ستبر نیست... قدش خمیده شده و آرام راه می‌رود، مواظب است از روی جدول درست بپرد، مواظب است از عرض خیابان به سلامت رد شود...
و هنوز هم سکه‌هایی کف دست دارد و با آن‌ها بازی می‌کند اما احتمالا به چیزی که قبلا فکر می‌کرده فکر نمی‌کند... شاید آن سال‌ها در طنین موسیقی سکه‌ها به فتح دنیا فکر می‌کرده اما الآن در طنین آن موسیقی به آن‌چه فتح کرده... کسی چه می‌داند!...
زندگی بازی‌های غریبی دارد؛ مهم نیست که سال‌ها پیش صدای سکه‌های یک تومنی و دو تومنی از دستان پدر برمی‌خواست و امروز سکه‌های پنجاه تومنی و صد تومنی، مهم این است که این موسیقی برای من و پدر آن‌سال‌ها چه افقی باز می‌کرد و برای من  و پدر امروز چه افقی...
...
روزگار آن‌قدرها هم غریب نیست نازنین...

ــ ـکمشـــ
۲۵ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۴:۵۴ ۱۵ نظر
تصادف کردم. داغون شدم. روی تخت آی سی یو خوابیدم و ششصد و پنجاه وشیش‌تا وزنه بهم آویزون بود. کافی بود یه پشه روی یکیشون بشینه تا دادم هوا بره و بدتر از احساس درد این بود که نمی‌دونستم کجام درد گرفته! به جز چشام هیچ جای دیگم تکون نمی‌خورد. تمام زندگیم به دو تا لوله بند بود؛ لوله‌ی سرم و لوله‌ی خروج! کاش دکترا فکری برای این لوله‌ی خروج بکنند؛ واقعا خیلی زشته خروجی آدم در منظر عموم باشه!
هر کس از پشت اون شیشه نگاهم می‌کرد اول یه فاتحه می‌خوند و بعد دعا می‌کرد. یه دعای بی‌خود؛ از اون دعاهایی که مطمئنیم مستجاب نمی‌شه اما از روی وظیفه یا ترس یا خوشحالی، به زبونمون میاد. آره خوشحالی. خوشحالی از این‌که ما توی اون وضعیت نیستیم. مثل شادی و دلخوشی ناخودآگاهی که از دیدن سنگ قبر دیگران وجودمونو می‌گیره. شادی‌ای که از ترس، فورا به فاتحه‌ای برای صاحب سنگ تبدیل می‌شه؛ یه شادی مخدر: من هنوز زندم، من هنوز سالمم، من هنوز وقت دارم، من هنوز برنامه دارم...
مدتی بعد هم نخ‌ها و وزنه‌ها رو باز کردند و چند وقت بعدشم مرخص شدم. البته مرخص که چه عرض کنم! استیون هاوکینگو دیدین؟ من کمششون بودم...
خلاصه فیزیوتراپی و ورزش و استخر و فیزیوتراپی و ورزش و استخر و... هیچی دیگه همین سه تا به اضافه‌ی یه خروار قرص و شربت و آمپول بی‌تربیتی و با‌تربیتی. تقریبا جای سالمی تو قسمت شمال شرقی و شمال غربی باسن‌هام نمونده. پرستارها به کمبود جا برای سوزن آمپول دچار شدند و آگهی دادم یه خیر بیاد کمک کنه!
حالا هم گزارش کارشناس بیمه جلومه که نوشته مقصر پنجاه پنجاه پنجاهه! پنچاه درصد من چون توی خونم مواد روانگردان و الکل دیده شده(که دروغه!)، پنجاه درصد ایران خودرو چون ترمز و فرمون ماشین ایراد داشته، پنجاه درصد هم وزارت راه چون پیچ و شیب جاده استاندارد نبوده.
می‌بینید تو رو خدا!؟ ماشین من باید دقیقا توی قسمتی از جاده که پیچ و شیبش استاندارد نبوده فرمون و ترمزش خراب بشه، اونم دقیقا روزی که سرم درد می‌کرد و یه قرص استامینوفن با یه لیوان شربت آلبالو خوردم(نمی‌دونم چرا رو قرصه عکس ماه بود و شربتشم تلخ بود!)
...
همین دیگه، فعلا هم انگشت اشارم راه افتاده و تونستم این چند کلمه‌رو بنویسم، تا بعد چه پیش آید.

ــ ـکمشـــ
۱۵ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۶:۲۶ ۱۶ نظر

 راستش را بخواهید هر کاری کردم نتوانستم از این چهار پست یکی را حذف کنم. ترسیدم نفرینم کند. شما به بزرگی خودتان ببخشید و هر کدام را که خواستید حذف کنید.

 1 - خط و نشان

2 - صدقه بدهید

۳ - ما جهان‌ششمی‌ها

۴ - اولین برف  

 

عید همگی بود مبارک

 

پ.ن: چند ساعت بیشتر تا تحویل نمانده و احتمالا کسی نمی‌رسد تا آخر امسال پست‌هایش را انتخاب کند بنابر‌این برای این‌که ضایع نشوم بازی را تا پنجم عید تمدید می‌کنم.

 

 

ــ ـکمشـــ
۲۹ اسفند ۸۹ ، ۲۰:۱۳ ۳۰ نظر