در دههی فجر نمایشگاهی در کتابخانهی عمومی برگزار شد: نمایشگاه کتاب و هنرهای تجسمی! کتابها که چنگی به دل نمیزد و به کار من نمیآمد و هنرهای تجسمی هم عبارت بود از دوسه تابلوی خوشنویسی با متونی بیربط به انقلاب و چند نقاشی از بچههای دبستانی که قشنگ بود. همین طور چند کاریکاتور درجهی سه و عکسهای جالبی از آقای شفیعی که در سال ۵۷ و ظاهرا پس از پیروزی انقلاب گرفتهشده بود.
به ایشان دستمریزاد میگویم. این که کسی در آن بحبوحه به فکر ثبت تاریخ بوده جای تقدیر دارد. و اگر آقای شفیعی بتوانند این عکسها را به همراه عکسهای دیگری از این سیسال، با کیفیت خوب و به صورت کتاب چاپ کنند، من، یکی از خریدارانش خواهم بود.
از دیدن عکسها خیلی کیف کردم. درختهای نازک ِ کنار خیابان امام هیچ شباهتی به درختان تنومند و بزرگ کنونی نداشت. الآن وقتی از خیابان امام رد میشوی، عرض خیابان در مقابل ارتفاع و عظمت درختان حقیر مینماید اما در این عکسها، خیابانی عریض میبینیم که ردیفی از درختان نازک و حقیر، تزئینش کردهاند.
هیچ ساختمان دوطبقهای در عکسها دیده نمیشود. شهر مثل روستاهای امروزی است و هیچ شباهتی به خوانسار امروز ندارد. آدم(من!) از این همه تغییر که در این سی سال رخ داده حیرت میکند. اهل فن میگویند این تغییرات از ویژگیهای کشورهای در حال توسعه است. با خودم فکر میکنم آیا ممکن است در آینده این تغییرات کمتر شود؟
مردم مقابل دوربین جمع شدهاند( شاید هم جمعشان کردهاند) و در چشمهایشان حیرتی از مواجهه با تکنولوژی مشهود است. البته دوربین خیلی پیش از اینها به خوانسار آمده اما شاید هنوز عمومیت نداشته و مردم با آن انس نداشتهاند.
سیاه و سفید بودن عکسها صمیمیتی خاص را القا میکند. انگار که در آن جامعه، اختلاف طبقاتی ـلاقل به شدت امروزـ وجود نداشته. شهر و مردمش خیلی یکدستند. لباسها کم و بیش شبیه همند. شلوارهای پاچهگشاد و پیراهنهای مانتیگل، خیلی به چشم میآیند. نمی دانم این پیراهنها را میشناسید یا نه ولی آنوقتها این نوع پیراهن مد بود. یادم هست که آرزو داشتم یکی از آنها را داشته باشم اما پدرم همیشه میگفت:"اینها بزرگ است، اندازهی تو ندارد!" پیراهنی بود با رنگی یک دست که سه یا چهار خط نازک، با رنگی متضاد، از زیر یقه تا روی قلب داشت. جنسش از پلیاستر و خیلی هم با دوام بود و رنگهای جالبی داشت؛ مشکی و قرمز و قهوهای و سفیدش را به خاطر دارم.
نکته خیلی عجیب این بود که درِ عکسها شادی خاصی در مردم دیدهنمیشد؛ به هر حال انقلاب شده بود و موجی از شادی کشور را گرفته بود پس چرا خوانساریها شادی نمیکردند؟ نمیدانم، شاید در مقابل دوربین راحت نبودند و یا شاید میترسیدند که دوباره شاه بیاید و پدرشان را دربیاورد و یا شاید حجب و حیای خاص خوانساری(!) مانع از بروز شادی بود. به هر حال این ضعف یک عکس خبری محسوب میشود؛ در عکس خبری عکاس باید بتواند حس خبر را منتقل کند.
و آخرین نکتهی فرهنگی مهم عکسها این بود که روی هر کدام، تکه کاغذی با سه کلمه چسبانده بودند:
"لطفا دست نزنید"
آیا هنوز خوانساریها مقابل دوربین که میایستند، مثل سی سال پیش، با تعجب نگاهش میکنند و آیا هنوز نمیدانند که نباید به عکسهای یک نمایشگاه دستبزنند!؟