سلام
دو سال پیش وارد فضای وب شدم و فهمیدم خوانساریهای زیادی در اینجا فعالند. بیشترشان را وارسی کردم و دائما سر میزدم و میخواندم.
دیشب خوابم نمیبرد. چند صفحهای کتاب خواندم و چند دقیقهای هم فوتبال دیدم و کمی که چشمم گرم شد به رختخواب رفتم. اولش فکر کردم زود خوابم میبرد اما نبرد. در رختخواب غلت میزدم و فکرم را رها کرده بودم. همهجور فکر مزخرفی میآمد و میرفت. هر کاری میکردم خوابم نمیبرد؛ عصر، یکیدو ساعت خوابیده بودم و این هم جزایش بود.
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. کمی آب خوردم و مقابل تلوزیون نشستم. شبکهی سحر، "معصومیت از دست رفته" را نشان میداد؛ با زیرنویس انگلیسی. تمام که شد چند خمیازهی مصنوعی کشیدم و به خودم گفتم:"دیگه خیلی خوابم میاد. تا خوابم نپریده برم بخوابم". و از ترس پریدن خواب، چشمانم را هم نیمهباز نگه داشتم و به رختخواب رفتم. در رختخواب جاگیر شدم و خوابیدم. نمی دانم چند دقیقه گذشت که به خودم آمدم و دیدم خوابم نبرده و مغزم دوباره اتوبان افکار شده. از وام و قسط بگیر تا برف کوچه و دعوت نشدهترین افکار مزاحم. راهی به ذهنم رسید: گفتم یکی از افکار را بگیرم و به انتهایش بروم. قبلا این را امتحان کرده بودم و جواب داده بود. در ذهنم کمین کردم تا اولین فکری که میآید یقهاش را بگیرم و پدرش را دربیاورم. نمیدانم از کجا فکر وبلاگ به سرم زد. دیدم فکر خوبی است و میتواند تا خود صبح وقتم را پر کند.
...فکر کردم به هر حال من هم یکی مثل این هزار خوانساری که وبلاگ دارند. مگر چه چیز من کمتر از آنهاست. خب البته هنری ندارم اما آدم که هستم، تمرین میکنم و یاد میگیرم. چهارتا کلمه کنار هم گذاشتن که شاخ قول شکستن نیست. مگر اینهمه که مینویسند از کرهی ماه آمدهاند؟ من هم یکی مثل بقیه.
"یه هو" فکرم به "یوسف پیامبر" رفت؛ فکر کردم یعنی من به اندازهی سلحشور هم نیستم؟! یقین دارم اگر این پول را به من میدادند سریالهای عیسی و موسی و داوود را هم میساختم به چه تمیزی! کاری ندارد که، شنیدهام در هند کمپانیهایی هستند که فیلم میسازند سه تا صد تومن. بعضی کارگردانها و بازیگران هندی در ازای یک وعده غذا در روز استخدام میشوند. البته "راج کاپور" نه اما هر چه باشند از کارگردان و بازیگران "یوسف پیامبر" که بهترند...
سرتان را درد نیاورم. این فکر را ول نکردم و مشغول ابعاد مختلفش شدم. همینطور در دنیای وبلاگ میچرخیدم که صدای ساعت از خواب بیدارم کرد. حالا هم موس به دست وبگردی میکردم که "یه هو" یاد آن افکار افتادم و به خودم نهیب زدم که:"یا علی تنبلی بس است، کار را راه بیانداز." اول کمی توجیهات فلسفی و اجتماعی آوردم که:"...". اما "یه هو" پس ِ گردن ِ نفسم زدم و گفتم:"دل به کار بده".
و مثل آدمها(!) نشستم و نوشتم:
سلام...