گفت:پس امروز زودتر بیا و برو دنبال قلی و بیارش پیش من.(منظورم دخترمه اما ما از اون خونوادههاش نیستیم که اسم ناموسمونو پرچم کنیم تو نت!)
خلاصه رفت. منم خیلی در بند خوراک و پوشاک نیستم. پیش خودم فکر کردم یه نون و پنیری، تخم مرغی، چیزی میخورم میره پی کارش دیگه... اما همان گونه که افتد و دانی قوانین مورفی دقیقا در چنین مواقعی دست به کار میشند و پدر صاب بچه رو درمیآرند؛ رفتم دنبال دخترم که ببرمش خونهی خاله که گفت: من حالشو ندارم؛ بریم خونه خودمون. (خب بچه حوصلهی سر و صدا نداشت نمیشد زورش کنم که! میشد؟)
پیش خودم گفتم زرشک؛ حالا کی اینو جمع میکنه؟ نمیشه به بچهای که خسته و کوفته از مدرسه اومده نون و پنیر داد که! و از اونجا که معمولا در برابر نیمه خالی لیوان خودمو به کوچه علی چپ میزنم گفتم خیالی نیست بالاخره یه کاریش میکنیم...
در همین افکار غوطه ور بودم که دخترم گفت:بابا غذا چی داریم؟ من منی کردم و گفتم:در حال حاضر هیچی اما یه کاریش میکنیم. و خب پیدا بود این جمله خوشحالش نکرده و یه اخم معناداری هم تحویل داد که نگو...(واقعا چه رویی دادیم به بچههای این دوره زمونه. قدیم کجا بچه جرات داشت یه همچین سرکوفتی به باباش بزنه!؟)
الغرض رسیدیم خونه و به ایشون عرض کردم تا لباساتو عوض کنی و دستی به سر و روی ماهت بکشی غذا حاضره. تجربه بهم میگه اینطور مواقع اعتماد به نفس از هر چیزی مهمتره؛ هم درونی و هم بیرونی...
در فریزرو باز کردم و کند و کاوی درونش به عمل آوردم و یه سوسیس بلغاری آک پیدا کردم. گفتم چی بهتر از این! برش داشتم و یخشو باز کردم و گذاشتم روی تخته. از اونجا که اعتقاد راسخ دارم سوسیس باید حسابی پخته بشه پس هر چی ریزتر بهتر، شروع کردم به ریز کردن تسبیحی(اختراع خودمه؛ یه کم ریزتر از نگینی!)
کارم که تموم شد یه نگاهی به سوسیسها کردم و دیدم ای بابا این که برای بچه هم کافی نیست چه برسه به من. و بعد از کمی تفکر یادم آمد بر آن پند کهن که سیبزمینی علی رغم اسم و طعم ضایعش خیلی کارا ازش میاد. یه دونه متوسط برداشتم و اون رو هم تسبیحی خورد کردم تا هم زودتر سرخ بشه و هم دکور غذا رو خراب نکنه.
به قول آشپزای تلوزیون گازو روشن کردم و ماهیتابه رو بهش اضافه کردم و روغنو به ماهیتابه و داغ که شد، مواد رو بهش اضافه کردم و برای این که یک دست سرخ بشند شروع کردم به هم زدن ملایم.
وسطای کار بودم که یه هو یادم اومد یه چیزایی باید به غذا اضافه بشه و از اونجا که ترسیدم همه چیز بسوزه گازو خاموش کردم و بعد از کمی تفکر، در کابینت ادویهجات رو باز کردم و هر چی جعبهی کوچیک و بزرگ بود گذاشتم کنار گاز.
اول یه کم نمک، بعد زردچوبه، بعد فلفل سیاه، بعد فلفل قرمز و آخر سر یه کوچولو دارچین. هم زدم و براندازش کردم و احساس کردم هنوز کامل نیست. یه کم پودر سوخاری اضافه کردم و دوباره هم زدم دیدم ظاهرش بد نشده فقط هنوز بوی سوسیس غالبه. یادم افتاد برای رفع بوی بد گوشت از پیاز استفاده میکنند اما دیگه کار از کار گذشته بود؛ پیاز مال اول کار بود...
گفتم خیالی نیست. در کابینت بالا رو باز کردم و یه چشمی توش چرخوندم و یه شیشه خوشگل نظرمو گرفت: سرکه خرما. خودش بود. برش داشتم و یه کم ریختم توی ماهیتابه. عجب بوی تندی داشت. یه کم حرارت دادم ملایم شد.
دیگه چیزی لازم نداشتم. زیر گازو خاموش کردم که غذا رو بریزم توی بشقاب، که دیدم نچ! زیادی پخش و پلاست. کاش میشد یه ظاهر بهتری بهش بدم... رب گوجه؟ نه اصلا حرفشم نزن؛ زیادی بیکلاسه... پس چی؟ شاید تخم مرغ یه لعابی بهش بده. یه تخم مرغ توش شکوندم و خوب هم زدم. بهتر شد اما باز هم باب میل نبود. به یاد کله کچل ایکیو سان یه کم فکر کردم و یه هو چشمم برق زد؛ بله درست فهمیدید؛ ماست مالی کننده بزرگ: پنیر پیتزا...
غذا رو ریختم توی در ظرف پیرکس و روشو صاف کردم و روی نصفه خودم یه کم دیگه فلفل قرمز ریختم و به یاد پیتزای گرامی یه کم آویشنم روش پاشیدم و پنیرو ریختم روش و گذاشتم زیر گریل و چهار چشمی مواظبش شدم تا نسوزه. اونم نامردی نکرد و خیلی شیک و مجلسی برشته شد و تشریف آورد سر سفره و چشمای دخترم رو از خوشحالی و تعجب گرد کرد...
دخترم اسمشو گذاشت پیتزای من درآوردی و هر لقمهای که میخورد یه قیافهی رضایتمندانهای به خودش میگرفت و میگفت:" خیلی خوشمزه شده بابا. دستت درد نکنه. خوب شد نرفتم خونهی خاله آش بخورم..."