طبیعت بیجان
۲۰ مهر ۱۳۸۹
پارسال حوالی آبانماه، چند روزی سرگرمی فوقالعادهای داشتم. این سرگرمی چیزی نبود جز پیادهروی، اما اینکه چهطور یک پیادهروی فوقالعاده میشود، لابد به مسایل جنبی آن مربوط است.
شاید اولین فکری که به ذهنتان میرسد این باشد که شخص خاصی در پیادهروی همراهم بوده و مثلا سر پیری به معرکهگیری افتادهام. اما لطفا ذهنتان را اصلاح کنید! چرا تا آدم یک چیزی میگوید فورا بدترین فکر ممکن را میکنید؟ این چه طرز فکری است که خیال میکنید "همیشه پای یک زن در میان است"؟ اصلا اینها به کنار، فکر نکردید اگر چنین موضوعی هم بوده باشد، آن را اینجا در منظر عموم قرار نمیدهم؟ مگر قبلا نگفته بودم همسرم پستها را قبل از انتشار میخواند؟ کمی خودتان را اصلاح کنید...
اگر ذهنتان را اصلاح کردید و با کوچکترین نخی پشت ملت صفحه نمیگذارید، عرض میکنم که چرا آن پیادهرویها لذت بخش بوده.
حتما یادتان هست آن روزها چنارهای کنار خیابان، آمادهی خواب زمستانی میشدند و برگهای خوشرنگ و خشکشان را فرش پیادهروها کرده بودند. آن روزها مهمترین موضوع صحبت رفتگران شهرداری و بازاریها و مردم و عکاسها و فیلمبردارها، همین برگها بودند و لذت پیادهرویهای من هم از همین فرش زیبا بود.
تا چشم کار میکرد، پیادهرو پوشیده از برگ رنگارنگ بود و باران برگ با کوچکترین نسیمی باریدن میگرفت. پایم را که روی برگها میگذاشتم از سفتی همیشگی پیادهرو خبری نبود؛ انگار که روی تشک پنبهای راه میرفتم، حتی گاهی هوس میکردم روی برگها بخوابم. موسیقی دلانگیز خشخش برگها هوش از سرم میبرد و آرزو میکردم این مسیر هیچ وقت تمام نشود. آرزو میکردم تمام کوچهها و خیابانها پر از برگ چنار شود و کل شهر زیر برگ چنار پنهان شود. دوست داشتم آنقدر روی سرم برگ چنار ببارد که زیر هزاران برگ دفن شوم و مثل آن درختها، دو سه ماهی راحت بخوابم، اصلا دوسه ماه که هیچ، کاش میشد تا ابد در چنین قبر دلانگیزی آرام بگیرم. کاش بهشت آن دنیای من همین قبر بود. کاش...
(گاهی با تعجب تمام، هوس هندینویسی مفرطی در خودم میبینم! یکی نیست بگوید چاهکنها را چه به این احساسات ظریفه!)
بگذریم، مطمئنم شما هم چنین پیادهرویهایی داشتهاید و چنین لذتهایی بردهاید. اگر هم نبردهاید مشکلی نیست، چند هفته صبر کنید و بروید و ببرید. اما هدف اصلی من از این نوشته یک پیشنهاد به مدیریت شهر بود.
حتما در اخبار دیدهاید که بعضی از شهرهای کشورهای پیشرفته (و حتی پسرفته) به بهانههای مختلف، جشنهایی برپا میکنند و با این جشنها اسمشان را سر زبانها میاندازند. جشنهایی مثل "جشن گوجه فرنگی"، "جشن تخممرغ گندیده"، "جشن رودخانهی گل آلود"، "جشن ماهی کیلکا" و هزار و یک جشن عجیب و غریب دیگر. این جشنها ار طرفی باعث تلطیف فضای زندگی شهری و از طرف دیگر بهانهای برای جذب گردشگر هستند. و گفتن ندارد که گردشگر، حتی اگر مثل بعضیها(!) نمک سفرهاش را هم با خود بیاورد، منافع فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی بلندمدتی برای شهر خواهد داشت که بحث آن از این پست خارج است.
چند روز پیش دوستم مهدی حاجزکی از سوت و کوری این روزهای خونسار نالیده بود و خیلی از دوستان دیگر هم با او همنوا بودند. مهدی تعبیر جالبی داشت؛ میگفت این سوت و کوری، مثل پونز روی نقشه، شهر را میپوشاند و به شهر لطمه میزند. درست میگفت. دیروز که یاد آن پست مهدی افتام یاد برگهای چنار هم افتادم و به نظرم رسید پاییز خونسار جاذبههای زیادی برای معرفی به گردشگران دارد و بهانهی این معرفی هم میتواند پیادهروی روی این برگها باشد.
شاید اولین فکری که به ذهنتان میرسد این باشد که شخص خاصی در پیادهروی همراهم بوده و مثلا سر پیری به معرکهگیری افتادهام. اما لطفا ذهنتان را اصلاح کنید! چرا تا آدم یک چیزی میگوید فورا بدترین فکر ممکن را میکنید؟ این چه طرز فکری است که خیال میکنید "همیشه پای یک زن در میان است"؟ اصلا اینها به کنار، فکر نکردید اگر چنین موضوعی هم بوده باشد، آن را اینجا در منظر عموم قرار نمیدهم؟ مگر قبلا نگفته بودم همسرم پستها را قبل از انتشار میخواند؟ کمی خودتان را اصلاح کنید...
اگر ذهنتان را اصلاح کردید و با کوچکترین نخی پشت ملت صفحه نمیگذارید، عرض میکنم که چرا آن پیادهرویها لذت بخش بوده.
حتما یادتان هست آن روزها چنارهای کنار خیابان، آمادهی خواب زمستانی میشدند و برگهای خوشرنگ و خشکشان را فرش پیادهروها کرده بودند. آن روزها مهمترین موضوع صحبت رفتگران شهرداری و بازاریها و مردم و عکاسها و فیلمبردارها، همین برگها بودند و لذت پیادهرویهای من هم از همین فرش زیبا بود.
تا چشم کار میکرد، پیادهرو پوشیده از برگ رنگارنگ بود و باران برگ با کوچکترین نسیمی باریدن میگرفت. پایم را که روی برگها میگذاشتم از سفتی همیشگی پیادهرو خبری نبود؛ انگار که روی تشک پنبهای راه میرفتم، حتی گاهی هوس میکردم روی برگها بخوابم. موسیقی دلانگیز خشخش برگها هوش از سرم میبرد و آرزو میکردم این مسیر هیچ وقت تمام نشود. آرزو میکردم تمام کوچهها و خیابانها پر از برگ چنار شود و کل شهر زیر برگ چنار پنهان شود. دوست داشتم آنقدر روی سرم برگ چنار ببارد که زیر هزاران برگ دفن شوم و مثل آن درختها، دو سه ماهی راحت بخوابم، اصلا دوسه ماه که هیچ، کاش میشد تا ابد در چنین قبر دلانگیزی آرام بگیرم. کاش بهشت آن دنیای من همین قبر بود. کاش...
(گاهی با تعجب تمام، هوس هندینویسی مفرطی در خودم میبینم! یکی نیست بگوید چاهکنها را چه به این احساسات ظریفه!)
بگذریم، مطمئنم شما هم چنین پیادهرویهایی داشتهاید و چنین لذتهایی بردهاید. اگر هم نبردهاید مشکلی نیست، چند هفته صبر کنید و بروید و ببرید. اما هدف اصلی من از این نوشته یک پیشنهاد به مدیریت شهر بود.
حتما در اخبار دیدهاید که بعضی از شهرهای کشورهای پیشرفته (و حتی پسرفته) به بهانههای مختلف، جشنهایی برپا میکنند و با این جشنها اسمشان را سر زبانها میاندازند. جشنهایی مثل "جشن گوجه فرنگی"، "جشن تخممرغ گندیده"، "جشن رودخانهی گل آلود"، "جشن ماهی کیلکا" و هزار و یک جشن عجیب و غریب دیگر. این جشنها ار طرفی باعث تلطیف فضای زندگی شهری و از طرف دیگر بهانهای برای جذب گردشگر هستند. و گفتن ندارد که گردشگر، حتی اگر مثل بعضیها(!) نمک سفرهاش را هم با خود بیاورد، منافع فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی بلندمدتی برای شهر خواهد داشت که بحث آن از این پست خارج است.
چند روز پیش دوستم مهدی حاجزکی از سوت و کوری این روزهای خونسار نالیده بود و خیلی از دوستان دیگر هم با او همنوا بودند. مهدی تعبیر جالبی داشت؛ میگفت این سوت و کوری، مثل پونز روی نقشه، شهر را میپوشاند و به شهر لطمه میزند. درست میگفت. دیروز که یاد آن پست مهدی افتام یاد برگهای چنار هم افتادم و به نظرم رسید پاییز خونسار جاذبههای زیادی برای معرفی به گردشگران دارد و بهانهی این معرفی هم میتواند پیادهروی روی این برگها باشد.
"جشن خزان چنار خوانسار"، " جشن فرش برگ خوانسار"، "جشن پاییز برگهای خوانسار"، "جشن خشخش برگ چنار خوانسار"، "جشن رنگ خزان خوانسار" یا هر اسم دیگری که داشته باشد، موقعیتی استثنایی برای معرفی پاییز زیبای ما به گردشگران است. به نظرم پاییز اینجا زیباترین فصل آن است و اتفاقا این زیباترین فصل، برای مسافران ناشناخته است. بهار و تابستان و زمستان و عید و محرم را همه میشناسند اما پاییز زیبا و دلانگیز ما هنوز جایش را در دل مسافران پیدا نکرده. حیف است دست روی دست بگذاریم و از بخت بد بنالیم و هی بگوییم:"ما هم پشت این کوها گیر کردیم و راه فراری نداریم!"
۸۹/۰۷/۲۰
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
بیا ز سنگ بپرسیم
زانکه غیر از سنگ
کسی حکایت فرجام را نمی داند
همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است
نگاه کن
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگبارانی ! گیرم گریختی همه عمر
کجا پناه بری ؟
خانه خدا سنگ است
به قصه های غریبانه ام ببخشایید
که من که سنگ صبورم
نه سنگم و نه صبور
دلی که می شود از غصه تنگ می ترکد
چه جای دل که درین خانه سنگ می ترکد
در آن مقام که خون از گلوی نای چکد
عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد
چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم
دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
از آن که عاقبت کار جام با سنگ است
بیا ز سنگ بپرسیم
نه بی گمان همه در زیر سنگ می پوسیم
و نامی از ما بر روی سنگ می ماند ؟
درون اینه ها در پی چه می گردی ؟
سلام عزیزم وبلاگه قشنگی داری موفق باشی