تشت مسی دل من
از صبح دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. یاد دوستی افتادم که میگفت "مثل اینه که تو دلم رخت میشورند." راست میگفت؛ مثل این است که توی دل آدم رخت میشویند...
یاد قدیم میافتم؛ یاد رختشویی مادرم. یاد تشت مسی. یادتان هست تشتهای مسی قدیم را؟ و صابونهای دست ساز خردلیرنگ؟ مادرم آب را داغ میکرد و داخل تشت میریخت و با آب سرد دمای آن را متعادل میکرد. لباسها را داخل تشت میریخت و میگذاشت کمی خیس بخورند و از یک گوشهی تشت شروع میکرد و لباسها را تکتک میشست.
شستن لباسها با هم فرق داشت. زیرپوشها سادهترین بودند و با دو سه بار سایش و چلانش تمیز میشدند اما امان از جورابها و یقه و سرآستین پیراهنها. کف پای جورابها را کف دستش پهن میکرد و صابون را روی آن میمالید و با کف پای جوراب دیگر آنقدر روی آن میکشید تا هر دو تمیز شوند. هر از چندی هم هر دو را داخل آب تشت میکرد و درمیآورد تا ببیند تمیزند یا نه. لبآستین و یقههای چرک هم به همین ترتیب شسته میشد. البته با این تفاوت که آستین یا یقه را تا میکرد و نیمی را به نیم دیگر میسایید.
وقتی یقه تمیز میشد نوبت تنهی پیراهن بود. پیراهن را از یقه بلند میکرد، قسمت سینه را با دست چپ جمع میکرد و داخل مشتش میگرفت و زیر یقه را هم با دست راست جمع میکرد. دست چپ را به همان صورت مشت کف تشت میگذاشت و با دست راست آنقدر روی آن میکشید و میسایید تا آن قسمت لباس کاملا تمیز شود. بقیهی لباس هم به همین ترتیب شسته میشد...
فکر میکنم منظور دوستم دقیقا همین قسمت ماجرا بود. آنجا که لباس بیچاره توی دستان کوچک و قوی مادر با صدایی دردآور زجه میزد و مادر با قدرت بیشتر میساییدش. مثل این بود که تمام حرص مادر از صاحب لباس باید سر لباس خالی میشد. مثل این بود که هر چه مادر میکشید از دست لباس بود. اصلا این لباس عامل تمام ناکامیها و بدبیاریها و زجرهای مادر بود. این لباس عامل ازدواج اجباری مادر بود. این لباس مادر را به این روز سیاه نشانده بود. این لباس مادر را مجبور میکرد یخ روی جوی آب را بشکند و آب بیاورد و هیزم بیاورد و اجاق روشن کند و آب گرم کند و روی پا بنشیند و با زجر و درد بسیار رخت بشوید. عامل درد زانوی مادر دقیقا همین رختها بودند پس چه کسی سزاوارتر از آنها به عقاب؟
نمیدانم شاید هم گناهکار کس دیگری بود. شاید هم گناهکار پدرم بود که درکی از وضعیت بغرنج مادر نداشت. یا من که همیشه یقهها و آستینهایم پر از چرک و کثافت بود. یا جامعهی روستایی و سرمای استخوانشکن آن روزهای خونسار. یا شاید هم امیر منصور آریا و مدیرعامل فراری بانک ملی. کسی چه میداند؟
...
اما از صبح در دل من رخت میشویند و هر چه فکر میکنم نمیدانم مقصر کیست؟ درد زانوی مادرم یا مشکلات ریز و درشت و بیاهمیت زندگی این روزها یا چیزی دیگر...
شاید هم یک کیمیاگر کنترلم را به دست گرفته و با دکمههایش بازی میکند و نمیداند با هر دکمهای که فشار میدهد جوششی در قلب من فوران میکند و احساسی تولید میکند که نمیدانم چه نامی بر آن بگذارم. یاد جملهای افتادم که نمیدانم از کیست: بچهها شوخی شوخی به گنجشکها سنگ میزدند و گنجشکها جدی جدی میمردند.
آی کیمیاگر دوست داشتنی کجایی؟ کاش اینترنت داشتی و اینجا را میخواندی!
چقدر زیبا و با احساس توصیف کردید رنج و سختی مادرانمان را در سالهای نه چندان دور.
سالهایی که ما کودکی سرکش بودیم و روزی دو دست لباس کثیف می کردیم و اهمیتی به ناله های مادر نمی دادیم.
و حالا که تکنولوژی پیشرفت کرده و ماشین لباسشویی جزئ ثابت خانه ها شده، بیچاره مادران پیرمان با انواع دردهای مفصلی دست و پنجه نرم می کنند و ... .
خدایا حق این مادران زحمت کش را بر ما حلال کن... .