ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

بایگانی

تشت مسی دل من

۱۷ مهر ۱۳۹۰

از صبح دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. یاد دوستی افتادم که می‌گفت "مثل اینه که تو دلم رخت می‌شورند." راست می‌گفت؛ مثل این است که توی دل آدم رخت می‌شویند...  

یاد قدیم می‌افتم؛ یاد رختشویی مادرم. یاد تشت مسی. یادتان هست تشت‌های مسی قدیم را؟ و صابون‌های دست ساز خردلی‌رنگ؟ مادرم آب را داغ می‌کرد و داخل تشت می‌ریخت و با آب سرد دمای آن را متعادل می‌کرد. لباس‌ها را داخل تشت می‌ریخت و می‌گذاشت کمی خیس بخورند و از یک گوشه‌ی تشت شروع می‌کرد و لباس‌ها را تک‌تک می‌شست. 

شستن لباس‌ها با هم فرق داشت. زیرپوش‌ها ساده‌ترین بودند و با دو سه بار سایش و چلانش تمیز می‌شدند اما امان از جوراب‌ها و یقه و سرآستین پیراهن‌ها. کف پای جوراب‌ها را کف دستش پهن می‌کرد و صابون را روی آن می‌مالید و با کف پای جوراب دیگر آن‌قدر روی آن می‌کشید تا هر دو تمیز شوند. هر از چندی هم هر دو را داخل آب تشت می‌کرد و درمی‌آورد تا ببیند تمیزند یا نه. لب‌آستین و یقه‌های چرک هم به همین ترتیب شسته می‌شد. البته با این تفاوت که آستین یا یقه را تا می‌کرد و نیمی را به نیم دیگر می‌سایید. 

وقتی یقه تمیز می‌شد نوبت تنه‌ی پیراهن بود. پیراهن را از یقه بلند می‌کرد، قسمت سینه را با دست چپ جمع می‌کرد و داخل مشتش می‌گرفت و زیر یقه را هم با دست راست جمع می‌کرد. دست چپ را به همان صورت مشت کف تشت می‌گذاشت و با دست راست آن‌قدر روی آن می‌کشید و می‌سایید تا آن قسمت لباس کاملا تمیز شود. بقیه‌ی لباس هم به همین ترتیب شسته می‌شد...

فکر می‌کنم منظور دوستم دقیقا همین قسمت ماجرا بود. آن‌جا که لباس بیچاره توی دستان کوچک و قوی مادر با صدایی دردآور زجه می‌زد و مادر با قدرت بیشتر می‌ساییدش. مثل این بود که تمام حرص مادر از صاحب لباس باید سر لباس خالی می‌شد. مثل این بود که هر چه مادر می‌کشید از دست لباس بود. اصلا این لباس عامل تمام ناکامی‌ها و بدبیاری‌ها و زجرهای مادر بود. این لباس عامل ازدواج اجباری مادر بود. این لباس مادر را به این روز سیاه نشانده بود. این لباس مادر را مجبور می‌کرد یخ روی جوی آب را بشکند و آب بیاورد و هیزم بیاورد و اجاق روشن کند و آب گرم کند و روی پا بنشیند و با زجر و درد بسیار رخت بشوید. عامل درد زانوی مادر دقیقا همین رخت‌ها بودند پس چه کسی سزاوارتر از آن‌ها به عقاب؟ 

نمی‌دانم شاید هم گناه‌کار کس دیگری بود. شاید هم گناه‌کار پدرم بود که درکی از وضعیت بغرنج مادر نداشت. یا من که همیشه یقه‌ها و آستین‌هایم پر از چرک و کثافت بود. یا جامعه‌ی روستایی و سرمای استخوان‌شکن آن روزهای خونسار. یا شاید هم امیر منصور آریا و مدیرعامل فراری بانک ملی. کسی چه می‌داند؟

...

اما از صبح در دل من رخت می‌شویند و هر چه فکر می‌کنم نمی‌دانم مقصر کیست؟ درد زانوی مادرم یا مشکلات ریز و درشت و بی‌اهمیت زندگی این روزها یا چیزی دیگر...

شاید هم یک کیمیاگر کنترلم را به دست گرفته و با دکمه‌هایش بازی می‌کند و نمی‌داند با هر دکمه‌ای که فشار می‌دهد جوششی در قلب من فوران می‌کند و احساسی تولید می‌کند که نمی‌دانم چه نامی بر آن بگذارم. یاد جمله‌ای افتادم که نمی‌دانم از کیست: بچه‌ها شوخی شوخی به گنجشک‌ها سنگ می‌زدند و گنجشک‌ها جدی جدی می‌مردند. 

آی کیمیاگر دوست داشتنی کجایی؟ کاش اینترنت داشتی و این‌جا را می‌خواندی!



۹۰/۰۷/۱۷
ــ ـکمشـــ

نظرات  (۱۲)

سلام
چقدر زیبا و با احساس توصیف کردید رنج و سختی مادرانمان را در سالهای نه چندان دور.
سالهایی که ما کودکی سرکش بودیم و روزی دو دست لباس کثیف می کردیم و اهمیتی به ناله های مادر نمی دادیم.
و حالا که تکنولوژی پیشرفت کرده و ماشین لباسشویی جزئ ثابت خانه ها شده، بیچاره مادران پیرمان با انواع دردهای مفصلی دست و پنجه نرم می کنند و ... .
خدایا حق این مادران زحمت کش را بر ما حلال کن... .

۱۷ مهر ۹۰ ، ۱۵:۲۸ مهدی حاجی زکی
تفسیر دستهای پینه بسته مادر؛ دلیل درد زانویش؛ تمثیل رخت شویی دلهای این روزهای ما؛
همه اینها با تک تک ملکولهای جسمم بازی کردند!
یادش بخیر سرمای سخت زمستانهای بچگی
تشت مسی ما هنوز گوشه حیاط تکیه داده به دیوار و دستهایش را حمایل کرده زیر سرش، خوب شد بازنشستش کردیم! داشت مثل سوهان انگشتان مادرم را می خورد!


کمش! احساساتت توی حلقم!

پاسخ:
خوب داری اصطلاحات رایج وبلاگستان رو این‌جا نهادینه می‌کنی‌ها شیطون.
یه منظوری از این تشت و رخت داری بعدا معلوم میشه!!

با خیال روی دوست

آپم

http://hamidhaghi.blogsky.co

خیلی خوب رخت شستن مادرانمان را به تصویر کشیده ای. انگار بارها و برای مدتها نشسته بودی و او را تماشا می کرده ای که میدانستی که یقه پیراهن را، با خود پیراهن نمی شورند و چماله نمی کنند... این سلسله مراتب رختشویی نبود این سلسله مراتب زندگی مادرانمان است که هر قدم آن معنایی دارد. آره که در دلمان رخت میشورند وقتی حالمان خوش نیست، آره که ما نه آن یقه بلکه خود پیراهن هستیم که برای رهایی از چرکهایمان باید حسابی چلانده شویم....
پس بگو آن زانو درد مادرانمان از کجاست... آن کمر خسته اشان از کجاست....
آره که گنجشک ها همیشه جدی جدی می میرند.....
مثل همیشه زیبا و پر معنا....

با تمام سخت زندگی کردن ولی دلخوشی ها خیلی بیشتر از الان بود همیشه میگیم خوش به حال اون روزا....
البته ما ناظر زحمات مادر بودیم

پاسخ:
گمان نمی‌کنم این حرف درستی باشه و گمان نمی‌کنم کسی حاضر باشه به اون زمان برگرده.
سلام
چه خوب توصیف کرده ای رخت شستن مادرانمان را.یادمه از مدرسه که می امدم خونه مادرم لباسارو تو تشت شسته بود و تو آفتاب پهن کرده بود. تو بخاری نفتی نفت ریخته بودو خونه رو با جاروی دستی جارو پارو و بوی آش ترخینه کل این فضای پاک و بی آلایشو گرفته بود. از همین جا دستان زحمت کش مادرم را می بوسم و به پایش می افتم و می گویم مادر دوستت دارم.

پاسخ:
آره رخت‌های پهن شده توی حیاط، بخاری نفتی، بوی آش، مادرای زحمتکش...
زیبا بود.هر چند این تداعی ها به نسل من نمیرسه ولی دوسش داشتم

پاسخ:
راست می‌گید حواسم نبود چه قدر پیر شدم...
۱۹ مهر ۹۰ ، ۰۸:۵۲ محمد جدیدی
همشهری عزیز سلام
بسیار زیبا توصیف نمودید روش زندکی کردن قدیمی هایمان را.
حال وهوای کودکی سپری شده در شهر ز یبای خوانسار را هرگز فراموش نمیکنم.
هرگز صداقت ها ومهربانهای گذشته را از یاد نخواهم برد.
قدیمی ها در عین سادگی وصداقتشان
نسبت به هم مهربان و دلسوز بودند.
که متاسفانه دردوران ما باتوجه به پیشرفتهای گوناگون و بودن در عصر ارتباطات
خیلی از همدیگر دورهستیم .
وهمین فاصله ها ومشغله هاست که دلمان همچون تشت مسی است که توش دارند لاحاف کرسی اشورنده!

پاسخ:
این لاحاف کرسیه درو امونکشو...
نمی دونم چرا بیشتر از این که به آشوب های دلت فکر کنند همه دچار یک نوستالوژی مشترک از رختشویی شدند. شاید علت اساسی این باشه که -هر چند خیلی شاعرانه اما - زیادی رفتی تو حاشیه و از جاده بیرون زدی.
هیچ کس نفهمید چقدر تو دلت غوغاست. شاید کمی مثل دل من.

راستش تازه از حالتی که وصف کردی درامده بودم که باخودم گفتم سری به کمش بزنم و حال وهوایی تازه!!!همین که شروع به خواندن چشمت روز بد نبینه رختشورخانه دل شروع و همچنان ادامه دارد!!!!!خدایت رفتگان بیامرزاد که مردند واین بخش نخواندنی!!

من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود، آستینم مال کتم بود، کتم مال بابام بود!

منظور من برگشت به گذشته نبود منظورم نزدیکی دلها بود

پاسخ:
درسته حق با شماست. به دلایل مختلف اون موقع دل‌ها نزدیک‌تر بود. گمان نمی‌کنم شرایط امروز جامعه چنین شرایطی رو فراهم کنه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی