سالنامه 1390
۲۹ اسفند ۱۳۹۰
صفر
این پست را در ادامه مطلب گذاشتم چرا که خیلی بلند است؛ شاید بلندترین پست این وبلاگ. آن را برای خواندن ننوشتم. این پست برای ثبت در تاریخ است. برای آیندهی خودم.
انتظار ندارم بخوانیدش و یا نظری پای آن بگذارید. و فکر هم نمیکنم چندان خواندنی باشد. میتوانید همین الآن دکمه کلوز را بزنید و بروید سراغ صفحات خواندنی یا بروید و در این آخرین ثانیههای سال کم و کسریهای عید را جور کنید یا هر کاری که دوست دارید.
یک
چند سال پیش توفیقی اجباری دست داد و در یکی از کلاسهای توجیهی قلمچی شرکت کردم. مخلص کلام مشاور این بود که ما برای تک تک دقایق زندگی دانشآموز برنامه میریزیم. راست میگفت؛ در برنامهای که برای دانشآموز ما ریختند برنامههایی مثل دوازده دقیقه استراحت و پانزده دقیقه ناهار و... دیده میشد.
چند وقت پیش سرمای سختی خوردم. رفتم دکتر؛ گفت مشکلی نیست؛ سرماخوردگی دوره دارد، سه تا ده روز؛ دورهاش که بگذرد خوب میشوید. و اضافه کرد یک آدم نرمال در سال دست کم دو سه بار سرما میخورد. برای کاهش علائم بیماری هم نسخهای یک هفتهای نوشت.
سه سال پیش هم یکی از آشنایان سرطان گرفت. سرطان سینه. خوش خیم بود. پزشکان گفتند به موقع اقدام کردید. بعد از عمل در یک دوره دو سه ساله شیمیدرمانی کاملا خوب میشود. الان خوب شده.
برنامه خسرو معتضد را میبینید؟ برخی مورخین میگویند گاهی تاریخ را جانبدارانه نقل میکند اما این موضوع حرف من نیست. من زیاد از تاریخ خوشم نمیآید چون معمولا تاریخ را قوم پیروز نوشته و به سختی میشود حقیقت دندانگیری در آن کشف کرد. اما به هر حال در تاریخ با جریانات گذشته آشنا میشویم:
مصدق که بود و چه کرد، مدرس چگونه در مجلسی موافق شاه یک تنه مقابل بالاترین مقام کشور ایستاد. چه طور قزاق قلدر شاه کشور شد و... قاجار و صفویه و زندیه چگونه آمدند و چگونه رفتند و چه برجای گذاشتند. عمر چگونه به ایران حمله کرد و آن شکوه و فر ظاهری پادشاهی ساسانیان را در هم پیچید. کورش چگونه شاهی بود و چگونه تخت جمشید و آن مجموعه بینظیر در استان فارس امروزی را پدید آورد. و همینطور عقبتر و تاریخ پیامبران و تاریخ تمدنهای اولیه.
تا حالا از نزدیک یک زمینشناس دیدهاید؟ من که ندیدهام اما میدانم یکی از کارهای زمینشناس تقسیم بندی دورههایی است که بر زمین گذشته. زمین شناسان عمر زمین را بیش از چهار و نیم میلیارد سال تخمین زدهاند و دورانهایی را هم برایش شناسایی کردهاند که کمترین واحد محاسبهی آنها میلیون سال است. زمین شناس میگوید اگر کل عمر زمین را یک ساختمان 50 طبقه فرض کنیم عمر حیات به اندازه قطر ایزوگام روی بام این ساختمان، و عمر بشر به اندازه قطر لایهی آلومینیومی روی ایزوگام است! و آدم حیرت میکند که این همه مقدمهچینی برای نزول اجلال بشر به چه منظور است!؟ از دید زمین شناس، کل تاریخ حیات بشر بر کره زمین چشمبرهم زدنی هم به حساب نمیآید!
دو
برای من این روزهای پایانی سال خصوصا دو سه روز از روزهای یکی دو هفته پیش، با دلشورههایی سنگین و بیدلیل همراه بود. بیدلیل که میگویم یعنی من دلیلش را نمیدانم و الا اهل نظر میگویند در جهان چیزی بیدلیل نیست. هر قدر فکر کردم نفهمیدم چرا دلم چنین آشوب میشود و روحم به هم میریزد و طوفانی در وجودم نعره میکشد. این آشوب به قدری سنگین بود که کمش، این مرد آرام و صبور و تودار، برای فرار از آن به اینجا پناه میآورد و به خیال خود میزد بر طبل بیعاری. اما همانطور که افتد و دانی این مسکن هم تاثیری موقتی داشت و دوباره هجوم دلشورههای توهمزا و خیال و خیال و نگرانی برای امری ندانسته!
نمیدانستم برای عزیزی اتفاقی افتاده یا قرار است بیفتد. نمیدانستم واقعهای در راه است یا واقعهای از سر گذشته. نمیدانستم این آخرین ضربههای سال ماضی است یا اولین ضربههای سال پیش رو... نمیدانستم... هیچ نمیدانستم. تنها میدانستم باید این ندانستن را بپذیرم و بندگی کنم. و کردم، که انتخابی در کار نبود...
کسی چه میداند شاید هم علامت پیری و فرتوتی است؛ پیری است کی پذیرد همواری؟
برای من آخرین روزهای نود مثل آخرین ماههایش به سختی گذشت و الآن که فکر میکنم میبینم اگر جز این بود باید تعجب میکردم. مگر میشود سالی چنین پرآشوب، خوشپایان از کار درآید؟ این کابوس حداکثر میتوانست یک فیلم معناگرای بیسر و ته و پایانباز جشنوارهای باشد. پس باید پایانش را بیننده بسازد و امتدادش دهد به هرجا که خواهد. و کیست که بتواند به هر جا که خواهد برود و برسد چه رسد به من بازیگر بیاختیار...
نمیدانم ملاکی برای بدی و خوبی سالها هست یا نه اما این سال برای من سال بدی بود. سالی پر از اتفاقات بد. پر از تصادفات بد. این که میگویم نمیدانم ملاکی هست یا نه، به این دلیل است که وقتی خوب فکر میکنم میبینم این اتفاقات به ظاهر بد، شاید خوب بوده...
شاید لازم داشتم ذوب شوم و دوباره قالبگیر شوم و آدمی جدید از خودم تحویل بگیرم. آدمی که زبریها و درشتیهایش کمتر باشد و بالمآل انسانتر. و چه هدفی برای اشرف مخلوقات بالاتر از این؟ راستی ما واقعا اشرف مخلوقاتیم؟ چرا؟
سه
یاد عزیزی به خیر که میگفت بسوزه پدر تجربه...
سال 90 برای من سال تجربه بود. تجربههایی تلخ، تجربههایی ویران کننده، تجربههایی دوست داشتنی، تجربههایی عمیق...
نمیدانم اگر این سال در مسیر زندگی من قرار نمیگرفت الآن چه آدمی بودم؟ نمیدانم اگر این سال سر راهم نبود الآن دنیا را و آدمها را و خودم را چه طور میدیدم؟ نمیدانم اگر این سال نبود، وقت مرگ چه آدمی بودم؟
یادش به خیر دقیقا یک سال پیش همین روزها... چه حس و حالی داشتم، چه ذوقی، چه شعفی، چه انتظاری برای رسیدن سال 90 و زیباییهایی که فکر میکردم انتظارم را میکشند. اما به قول کوندرا "انسان فکر میکند و خدا میخندد" خدا خندید و چنان سالی بر من رقم زد که تک تک ثانیههایش در قلب و روحم حک شدند.
یاد عزیزی به خیر که پارسال همین موقعها برایم فال حافظ گرفت. فالی که الآن یادم نیست مضمونش چه بود و آیا تعبیر شد یا نه.
یاد عزیزی به خیر که دانسته یا نادانسته، آینهای مقابلم گذاشت و قسمتهایی از روحم را نشان داد که هیچ گاه ندیده بودم و از دیدنش حیرت کردم... هر کجا هست خدا یا به سلامت دارش.
یاد دوستی به خیر که چه قدر از من دور است و هیچ گاه نتوانست یا نخواست به من نزدیک شود. میخواستم به او بگویم دوست داشتن حق تملک و بهرهبرداری انحصاری نیست؛ تلاش کردم بگویم تعریفهای قدیمی را باید بازتعریف کرد و نشستم و از دور نگاهش کردم... شادی و خوشبختیاش را آرزو میکنم...
یاد آشنایی به خیر که اصلا مرا نمیشناسد و نمیداند نگرانش هستم و هر کلمهای که مینویسد فکرم را به سوی خودش میکشد و دعا میکنم در این مسیر پر پیچ و خمی که برگزیده محکم باشد و موفق. و زود بفهمد که هر راهی لوازمی دارد و پستی و بلندیهای خاص خود که باید آنها را دید و پذیرفت.
یاد رفیقی به خیر که احساساتش عمیق و بی غل و غش است و آدم را غرق میکند. طوری که میترسم به او نزدیک شوم و طاقتش را نداشته باشم و سرخوردهاش کنم. و نمیداند چه قدر برایم مهم است.
یاد دوستی به خیر که چه مصیبت بزرگی را تجربه کرد، و چه پخته و عمیق عمل کرد و درک کرد که من نمیتوانم کمکی بکنم الا نگاهی نگران به او و عملکردش. هیچ گاه نگفتمش که گمان میکردم میشکند زیر بار این مصیبت... ولی علیرغم سنگینی بار، طاقت آورد و نشکست و تحسینم را برانگیخت.
یاد عزیزی به خیر که اواخر عمر کنارش نشستم و شعرها و مثلهای بینظیرش را شنیدم. یادش به خیر که با زندگیاش معنای سنگ زیرین آسیا را به من آموخت و با مردنش به من یادآوری کرد به زودی میمیرم و مهم نیست این زود چند سال باشد. در مراسم ختمش دائما به این فکر میکردم که مراسم من چه طور خواهد بود!
یاد مردی به خیر که مرد و زندگیاش نشان داد که هیچ گاه خیال نمیکرد میمیرد و افسوس همه را برانگیخت که چرا اینطور زندگی کرد!؟
یاد عزیزی به خیر که...
بگذریم؛
وقتی شروع به شمردن میکنم میبینم کارگر سادهی باربری هم - که خیال میکند من چه آدم بزرگی هستم - با فهم ذاتیش از زندگی، و تواضع و حجب و حیای دوستداشتنیش، ندانسته تاثیری بر من داشته و چیزی به من یاد داده.
چهار
سال 90 قسمتی از زندگی من بود اما زندگی واقعا چیست؟
نمیدانم. اما شاید بشود گفت زندگی مجموعهای است از غمها، شادیها، زخمها، التیامها، نگرانیها، آرامشها...
آیا میتوان تعریف دیگری از زندگی به دست داد؟ آیا میشود غمها و زخمها و نگرانیها را پاک کرد و فقط خوشیها را دید؟ آیا میشود یک زندگی مونتاژی داشت؛ بدون هیچ تلخی و تلخکامی؟
نه به نظر من نمیشود که اگر هم بشود مطلوب نیست. چرا که در آن صورت زندگی چیزی کم دارد. من همهی این تلخیها را پذیرفتهام. همهی اینها را زندگی میکنم. برای من همه اینها هستند و هر از چندی خودشان را به رخم میکشند. من هیچ گاه قصد ندارم انکارشان کنم؛ با تمام جزییات میبینمشان و براندازشان میکنم. اما به خودم و به آنها میگویم من هم هستم و تمام قد مقابلشان میایستم و ضمن احترام به وجودشان، وجود خود را نیز به خودم یادآوری میکنم.
دلشوره میآید غم به دل مینشیند زخم زوق زوق میکند و روح همه را مزمزه میکند و لبخند میزند و خودش را مرور میکند. اشتباهاتم خیلی روشن و صریح مقابلم مینشینند و سخن میگویند و من با تمام وجود گوش میشوم و نصحیت میشنوم.
در حدیث آمده طوری زندگی کن که دقیقهای بعد نباشی و طوری که هزار سال دیگر زنده باشی. این یعنی باید دنیا را با نگاه قلمچی دید و دقایق و ثانیهها را رصد کرد، باید از چشم یک پزشک روزها و هفتهها و ماهها را پایید. باید مثل یک مورخ، ده سال و صد سال را نگریست و در عین حال باید مثل یک زمین شناس، کل عمر را چشمبر هم زدنی هم ندانست!
پنج
الآن که اینها را مینویسم ذوق خاصی برای رسیدن سال 91 ندارم و نمیدانم چه ثانیههایی انتظارم را میکشند. نمیدانم به کجا سفر خواهم کرد و نمیدانم چند بار سرما خواهم خورد و نمیدانم چه موقعیتهایی برای خودم خواهم ساخت و چه تجربیات و اشتباهاتی مرتکب خواهم شد.
اما لازم میدانم برای سال نود از عزیزانی که نودم را رقم زدند تشکر کنم. از تمام دوستان اینجا، از تمام خوانندههای خاموش، از تمام نظر دهندگان فعال؛ نظردهندگانی که گاهی یک نظرشان چنان زیر و رویم میکرد که مپرس...
و از آنها که هستند، و آنها که نیستند...
...
و از عادل فردوسیپور که صاحب اصلی نود است!
...
در یک سایت هواشناسی دمای دیشب خونسار را هشت درجه زیر صفر دیدم و الآن هم هوا لوطی کش است. این یعنی هنوز نمیتوانم بگویم:
نرم نرمک میرسد اینک بهار...
شاید چند روز دیگر باید صبر کنم.
صبر میکنم چرا که بهار حتما از راه میرسد و میگذرد و دوباره و دوباره میرسد.
به قول سید علی صالحی
آنقدر این جوی خفته و این آب آسیمه بگذرد
که ما نباشیم و دیگران بگویند
روز است هنوز و روز رازدارِ هنوز است هنوز
...
۹۰/۱۲/۲۹