حاج مرتضی علوی را نمیشناسم
۲۳ آذر ۱۳۹۱
نه طلبهاش بودهام که رفتار استادیش را ببینم و نه فامیلش که رفتار خانهاش را و نه هممحلش که رفتار مردمیاش را. تنها چند جلسه شاگرد کلاسش بودهام. چند جلسه در درس دینی دبیرستان که آن هم مربوط به حدود سی سال پیش میشود؛ که به تعداد انگشتان دست هم نرسید و زود تمام شد. و خاطره من از آن چند جلسه به قدری مبهم و تار است که نمیتوانم چیزی دربارهاش بنویسم.
تنها چیزی که من از آن روزها و معدود برخوردهای تصادفی اخیر با او به یاد دارم صدای گرم و محکمش بود. صدای بم مخملین و دوستداشتنیش. صدایی آن چنان محکم که اطمینان و یقین را القا میکرد. اطمینان از درستی اصول. اطمینان از درستی راه...
در ذهن من حاج مرتضی آدمی قوی بود. وقتی سوالی میپرسیدی مستقیم و محکم نگاهت میکرد و ابروانش را بالا میبرد و با اطمینان و استحکام پاسخ میداد.
میدانست چه میگوید. حرفهایش از عمق وجود بود و بدون ذرهای تردید و کیست که نداند پشت این استحکام چه زحمت و تلاشی نهفته است؛ آدم محکم از هزار هفت خان رستم میگذرد تا محکم شود...
به سن و سالت نگاه نمیکرد. به شغل و مقامت کاری نداشت. به پشت و عقبهات اهمیت نمیداد بلکه خودت را میدید؛ خودت به عنوان یک انسان محترم. خود خودت بدون هیچ پیشوند و پسوندی...
پیدا بود کارش را بلد است. پیدا بود راهش را شناخته و تردیدی در قدمهایش ندارد. پیدا بود روزی تصمیمش را گرفته و راهش را برگزیده. راهی که تمام لوازم و محدودیتها و محذوریتهایش را میشناسد...
حالا که کمی سرد و گرم روزگار چشیدهام، میدانم که انسان در هیچ مرحلهای از دانش و آگاهی نمیتواند بدون تردید باشد اما صدای حاج مرتضی به من میگفت حاج مرتضی تکلیفش را با تردیدهایش روشن کرده که اینچنین محکم است. و این مهمترین درسی است که من از او گرفتم.
درس من از حاج مرتضی این بود که چشمهایت را باز کن، خودت را بشناس، راهت را بشناس و محکم قدم بردار و وقتی تردیدی در قلبت دیدی آن را رها نکن چرا که تردید صدایت را میلرزاند و پایت را سست میکند.
تردید را در دست بگیر و با ابروان بالا در چشمانش زل بزن و حرفش را خوب بشنو و تکلیفت را با آن روشن کن: یا حرفش را بپذیر و به راه او برو و یا قانعش کن و او را به راه خودت بیاور. راه سومی وجود ندارد...
به نظر من نه فقط عبا و عمامه حاج مرتضی، که پیکان طوسی مدل نمیدانم چند او لباس پیغمبر ما بود. پیکانی که نمیدانم چند سال مرکب او بود. پیکان فرسودهای که وقتی حاج مرتضی را مقابل کاپوت بالا زدهاش میدیدم لذت میبردم از استواری یک انسان در اصول و اهدافش. پیکانی که میگفت حاج مرتضی را من در چشم مردم عزیز کردم...
خدایش به عزت بپذیرد...
تنها چیزی که من از آن روزها و معدود برخوردهای تصادفی اخیر با او به یاد دارم صدای گرم و محکمش بود. صدای بم مخملین و دوستداشتنیش. صدایی آن چنان محکم که اطمینان و یقین را القا میکرد. اطمینان از درستی اصول. اطمینان از درستی راه...
در ذهن من حاج مرتضی آدمی قوی بود. وقتی سوالی میپرسیدی مستقیم و محکم نگاهت میکرد و ابروانش را بالا میبرد و با اطمینان و استحکام پاسخ میداد.
میدانست چه میگوید. حرفهایش از عمق وجود بود و بدون ذرهای تردید و کیست که نداند پشت این استحکام چه زحمت و تلاشی نهفته است؛ آدم محکم از هزار هفت خان رستم میگذرد تا محکم شود...
به سن و سالت نگاه نمیکرد. به شغل و مقامت کاری نداشت. به پشت و عقبهات اهمیت نمیداد بلکه خودت را میدید؛ خودت به عنوان یک انسان محترم. خود خودت بدون هیچ پیشوند و پسوندی...
پیدا بود کارش را بلد است. پیدا بود راهش را شناخته و تردیدی در قدمهایش ندارد. پیدا بود روزی تصمیمش را گرفته و راهش را برگزیده. راهی که تمام لوازم و محدودیتها و محذوریتهایش را میشناسد...
حالا که کمی سرد و گرم روزگار چشیدهام، میدانم که انسان در هیچ مرحلهای از دانش و آگاهی نمیتواند بدون تردید باشد اما صدای حاج مرتضی به من میگفت حاج مرتضی تکلیفش را با تردیدهایش روشن کرده که اینچنین محکم است. و این مهمترین درسی است که من از او گرفتم.
درس من از حاج مرتضی این بود که چشمهایت را باز کن، خودت را بشناس، راهت را بشناس و محکم قدم بردار و وقتی تردیدی در قلبت دیدی آن را رها نکن چرا که تردید صدایت را میلرزاند و پایت را سست میکند.
تردید را در دست بگیر و با ابروان بالا در چشمانش زل بزن و حرفش را خوب بشنو و تکلیفت را با آن روشن کن: یا حرفش را بپذیر و به راه او برو و یا قانعش کن و او را به راه خودت بیاور. راه سومی وجود ندارد...
به نظر من نه فقط عبا و عمامه حاج مرتضی، که پیکان طوسی مدل نمیدانم چند او لباس پیغمبر ما بود. پیکانی که نمیدانم چند سال مرکب او بود. پیکان فرسودهای که وقتی حاج مرتضی را مقابل کاپوت بالا زدهاش میدیدم لذت میبردم از استواری یک انسان در اصول و اهدافش. پیکانی که میگفت حاج مرتضی را من در چشم مردم عزیز کردم...
خدایش به عزت بپذیرد...
پ.ن: عکس را از وبلاگ دوستان خوانساری برداشتم.
۹۱/۰۹/۲۳
این هم از اعجازات شخصیت حاج مرتضی است
در اصل می شناسی اما خیلی مانده تا بشناسی
موافقم که ما هیچ کدام نشناختیمش
حتی من که بیشتر از تو با او در ارتباط بودم
روحش شاد
مارو باش ...
روحش صدردصد شاد تر از ماست
خوش به حالش قشنگ تره