ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

بایگانی

همان‌گونه که همگانتون مستحضرید تعداد بازدیدهای این‌جا معمولا زیر صدتاست. البته این بدان معنا نیست که روزی صد نفر میاند این‌جا بلکه هر آماری رو باید تحلیل کرد:
بنا بر آخرین روش‌های تحلیل آمار عارضم به حضور انورتون که این حدود صد بازدید روزانه احتمالا مربوط به ده پونزده نفر رفقای این‌جاست که روزی دو سه بار تشریف میارند و هر بار هم دکمه نظرات رو کلیک می‌کنند(هر کلیک یه بازدید حساب می‌شه). فی‌الواقع، علی‌المعمول جمع ما همون جمع خودمونی همیشگیه.
اما چند روز پیش عدد نامعقولی در تعداد بازدیدها ملاحظه شد: دویست و هفتاد و سه بازدید!
یه خورده تعجب کردم و یه کم که فکر کردم، یه کم بیشتر از یه خورده غرور برم داشت که کمش جان چه نشسته‌ای که سلیبریتی‌ شدی رفت پی کارش و اگه به همین روند ادامه بدی به زودی تعداد عشاقت به مرز یک میلیون و حتی فراتر از اون می‌رسه و اونوخت می‌تونی یه سایت بزنی و با چارتا تبلیغ پول پارو کنی...
یه ابرویی بالا انداختم و فکر کردم دیدی کوئیلو راست می‌گفت. دیدی آدم باید رویاهاش رو دنبال کنه. دیدی رویای وبلاگ‌نویسی من کار خودشو کرد. دیدی از راه همین وبلاگ تونستم ثروتمند بشم...
همین‌طور داشتم فکر می‌کردم که یه هو ذهنم جرقه زد. درست مثل سنگ چخماق. یاد عمارت امیر چخماق یزد افتادم. البته اسم درستش امیر چقماقه. یادش به خیر چند سال پیش رفته بودیم یزد. خیلی خوش گذشت...
یزد واقعا رفتن داره. خصوصا مردمونش فوق‌العاده نازنین و جذاب هستند. خیلی متشخص و معتمد به نفسند. به هیچ وجه به مسافر نگاه کیسه‌ی پول ندارند. بزرگ‌منش و با وقارند... درست مثل مغازه‌های دور حرم تو مشهد!!!!
تو خیابونی که از میدون امیر چخماق به سمت بافت قدیمی شهر می‌رفت راه افتادیم. قدم به قدم یه اثر تاریخی بود. تو همین مسیر یه تابلو دیدم که روش نوشته بود...
اِ داستان ما که این نبود؟
آهان از چخماق منحرف شدیم. عرض می‌کردم که ذهنم جرقه زد. جرقه قدرت!! گفتم ما که ثروتمند شدیم رفت پی کارش حالا چرا از این ابزار برای قدرت استفاده نکنیم؟ و رفتم مقابل آینه و یک نگاه خاصی به خودم کردم و دیدم چشمم هم یه برق خاصی زد. و دریافتم که فکرم بکر بوده و الآن در بهترین زمان، در بهترین مکان قرار گرفتم. یعنی دقیقا پنج شیش ماه مونده به انتخابات ریاست جمهوری این همه طرفدار پیدا کردم. احساس کردم این اتفاقات بیحساب و کتاب نیست...
با یه محاسبه‌ی سرانگشتی دیدم طی یه پروژه‌ی یک به سه، این یک میلیون طرفدار می‌تونند طی سه مرحله بیست و هفت میلیون رای برام جمع کنند. یعنی اگه هر کدوم سه نفرو قانع کنه، تو یه مرحله طرفدارام می‌شند سه میلیون و اون‌ها هم هر کدوم سه نفر و اون‌ها هم هر کدوم سه نفر...
بیست و هفت میلیون می‌دونید یعنی چی؟ یعنی یه رکورد جاودانه تو تاریخ ایران. و اگه درصدی حساب کنیم احتمالا تو جهان هم بی‌همتا باشه...
اَاَاَاَاَاَاَاَ می‌تونید تصورشو بکنید؟ می‌شم یه شخصیت جهانی. می‌تونم بعد از هشت سال ریاست جمهوری بشم دبیر کل سازمان ملل. بعدشم می‌تونم برم تابعیت آمریکا بگیرم و یه حزب جدید تاسیس کنم و بشم رییس جمهور آمریکا و به تبعش قدرتمندترین مرد جهان و تاریخ رو دچار عطف کنم و به عنوان اولین رییس جمهوری که بساط دو حزبی رو ورانداخت اسمم سر زبون‌ها بیوفته و با استفاده از این فرصت تاریخی تمدن کهن ایران رو تو جهان احیا کنم و کم کم عکسای جرج واشنگتون رو از روی دلار حذف کنند و به جاش عکس منو بزنند و...
.........
کلا روز خوبی بود و یه نقطه عطف تو زندگی من. با همین خیالات خوابیدم و فرداش هم تو محل کارم همش به همین فکر می‌کردم. شب که نشستم پای کامپیوتر وبلاگو باز کردم و دیدم اِ بازدیدها کم شدند! و به همین ترتیب طی دو سه روز بعد هی آب رفتند. دیروز مثل این رییس جمهورا یه تیم تحقیق انتخاب کردم و گفتم موضوع رو در اسرع وقت بررسی کنند.
و کردند و فهمیدیم طبق معمول کار کار انگلیسیا بوده! آقایون تو تلوزیونشون یه مستند درباره عقایدالنساء آقا جمال ما پخش کردند و ملت هم جوگیر شدند و دست به سرچ و... رسیدند به این پست من.
می‌بینید دایی جان ناپلئون بی‌را نمی‌گفت؟ باز هم این استعمار پیر مانع یه تغییر اساسی و درست و درمون تو تاریخ جهان شد. باز این روباه پیر اجازه نداد تمدن کهن این سرزمین احیا بشه و به تبعش، جهان شاهد تمدنی پرشکوه و مملو از انسانیت و برابری و برادری بشه...

هی... امان از این روزگار کج مدار...

حالا مجبوریم دوباره بشینیم و به خیال‌پردازی‌های آریایی‌مون ادامه بدیم...





۹۱/۱۱/۱۰
ــ ـکمشـــ

نظرات  (۱۶)

سلام کمش عزیز،عیدت مبارک...

آرزو بر جوانان عیب نیست....

بیسار لذت بخشه که توی آرزوها پرواز کنیم ...

راستی چه جالب میشه اگه کمش رییس جمهور بشه ...

۱۰ بهمن ۹۱ ، ۱۸:۵۴ حمید امینی
دوست عزیز خودتو اینقدر دست کم نگیر تو قا بلیتشو داری به خودت امیدوار باش.
من که به درک سواد بالا شما ا یمان دارم .وبلاگ نویسید یکه.
راستی دو کیلو تخمرغ را که از من گرفتی چکارش کردی ایند فعه که نریختی روی زمین؟

پاسخ:
نه دیگه مواظب بودم
۱۰ بهمن ۹۱ ، ۱۸:۵۶ حمید امینی
بابا ا:آخرین به‌روزشده‌ها هاتو درست کن خرابه

پاسخ:
چیزیش نیست که!
سلام! اشکالت اینه که یهو از انتخابات ریاست جمهوری شروع کردی!! خوب برادر من گاماس گاماس! اول از انتخابات شورا شروع کن. اولین مبلغت خودم! برادر محمود هم از همین استانداری و شهرداری شروع کرد. اصلا همه آدمهای معروف از زمین های خاکی محلشون شروع کردند. مگه محله شما خاکی نیست؟ بفرستم آسفالتشو بکنند خاک بریزن جاش؟.... منو باش دارم واسه خودم رقیب می تراشم. اصلا بیخیال برو مجلس اول!

سلام
بازم جای شکرش باقیه که بوسیله اون پست زیر خاکی یه کمی جهانی شدید.
ولی فکرشو بکن اگه رئیس جمهور آمریکا می شدی و همچنان رخ نمی نمایاندی! میشدی اولین رئیس جمهور دیده نشده!
پرزیدنت کمش!

یه وقتایی کفش پاشنه دار که میپوشم، نگاهم به ملت از بالا به پایین میشه ، اونوقت خودمو قاطی قد بلندا می بینمو یادم میره چندتا مورچه که سهله موشا هم دارند زیر قدمام له میشند.اینجوری میشه که وقتی پام پیچ میخوره یادم میفته گذر اون بالایی ها یه روزی به پایینی ها می افته...

ولی خدایی دقت کرده یه وقتایی که این جو یا غرور میاد سراغ آدم با اینکه خودتم حالیت میشه، ولی از بودنش احساس رضایت میکنی و چند صباحی جو زده میگذره...

والا چی چی بواژانی؟!!!!!!!!!!!

ولی برو ریاست جمهوری بگم بچه محلامون بت رای بدند!!!

ولی این جور جوا هم خیلی به آدم کیف میده هااااا


۱۱ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۲۲ مهدی حاجی زکی
یادش بخیر این چیزایی که واسه تو آرزوئه واس ما خاطره است داداش ...
دقیقا بیست هفتم اردیبهشت پارسال بود آمار یه روز وبلاگم شد : 3087 نفر
داشتم شاخ درمی آوردم
هنوزم که هنوزه نفهمیدم چی شد که اینجوری شد
فقط یادمه خیالات خام ورم نداشت که برم رییس جمهوربشم
خیلی هنر کنم مسئولیت ولیعهد و سرکار علیه رو قبول کنم و درست انجامش بدم
یه مملکت رو بدند به من سه سوت به فنا می ره ...

پاسخ:
تو کلا به همون عیال و ولیعهد برس سنگین‌تری! البته با این عکسای قشنگت به مانکنی هم میتونی فکر کنی
دلیل زیاد شدن بازدیداز وبلاگ شما من بودم. از صبح تا ظهر هی مطلب هاتونو میخوندم و قش قش میخندیدم.حس خیلی خوبی هم داشتم. امان از این همزاد پنداری.چیزی که توی ذهن تو میگذره روی صفحه وبلاگی به نام کمش میبینی. دلت نمیاد ازش دل یکنی. شایدم جوگیر شدم.نمیدونم.

پاسخ:
خیلی خوشحالم کردید. نمیدونید چه کیفی داره یه نفر وقت بذاره آرشیو آدمو بخونه. برای من در همون حدود ریاست جمهوریه...
البته با این استدلال شما چرا که نه شاید شما هم یک روز رئیس جمهور شدید!

پاسخ:
واقعا چرا که نه؟ مگه من چی کم دارم؟
۱۱ بهمن ۹۱ ، ۱۸:۳۰ مردمان رباط
بسم الله الرحمن الرحیم
البته گفتند که آرزوهای دور و دراز خوب نیست، ولی آرزوهای معقول اگه نباشه اصلا هیچ پیشرفتی رخ نمیده
میخوام بگم اگه نتونی آینده رو البته واقع بینانه تو ذهنت تصور کنی، اصلا نمیتونی بهش دست پیدا کنی.
نکته مهمتر توکل به خداست.



خوشم میاد خوب بلدی حال گیری کنی




آمار بازدید کنندگان زیاد شما دلیلش اینه که شاید از طریق این وبلاگ به لینکک دوستان میریم .یکیش من

پاسخ:
آره دقیقا همینطوره. و میدونم که آمار واقعی همون ده پونزده نفر دوستان هستند.
سلام بر سه رئیس جمهور قهرمان، ایکس و ایگرگ و کمش جان
خودسانسوریه دیگه!

پاسخ:
درک میکنم...
۱۲ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۳۳ واژه بیدار
خوب کمش عزیز مورد خشم مولوکانه تان قرار گرفتیم که لینک ما رو حذف کردید؟!
غمی نیست ما دلخوشیم به همین قهر و آشتی ها . حتی اگر آشتی هایش مانند کودکان به ساعت نکشد یا قهرهایش تا روز قیامت طول بکشد .
در مورد این کم و زیاد شدن امار وب هم باید خدمتتان عارض شوم خیلی به این کم و زیاد شدنها دلخوش نکنید این امار های گوگلی خیلی هم قابل اعتبار نیست.
راستی :
خیلی سخت است که حرف تو را نفهمند. و از آن بدتر اینکه اشتباه بفهمند!

باید با اون با لا بالایها ار تباط داشته باشید اگه چنین ارزوی داری

پاسخ:
ای بابا مگه دیونم بخوام رییس جمهور شم؟ داریم خوش و خرم زندگیمونو میکنیم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی