انتخابات ایرانی
در امریکا مدت مبارزات انتخاباتی یک سال و نیم است و در این یک سال و نیم، دو حزب به اندازهی کافی فرصت دارند تا کاندیدا و برنامهها و تیم کاری خود را معرفی کنند. طرفه این که در کل این یک سال و نیم، تغییرات آرای کاندیداها کمتر از 6 درصد است. یعنی در واقع مردم، پیش از مبارزات انتخاباتی، احزاب و برنامهها را میشناسند و آن یک سال و نیم هم فرصتی برای جذب آن 6 درصد ناقابل اما تعیینکننده است. در این مدت رسانههای انبوه و فراگیر در اختیار نامزدها و طرفدارانشان هستند و برنامهها و شعارها چنان حلاجی میشوند که هیچ نقطهی مبهمی از نامزدها در ذهن مردم باقی نمیماند.
از طرف دیگر در این دوران (و حتی زمانهای دیگر) به محض اینکه یکی از نامزدها و یا نزدیکانشان متهم به دروغ یا فساد شوند تمام رسانهها بسیج شده و به بررسی اتهام پرداخته و متهم را به دادگاه میکشانند. دادگاه هم در حالی که زیر ذرهبین رسانههاست به بررسی اتهام پرداخته و متهم را مجرم یا مبرا اعلام میکند. جالب این که با اثبات اتهام، متهم از حیات سیاسی ساقط و با رد آن، وارد کنندهی اتهام تبدیل به مهرهای سوخته میشود. پروندههای نظیر مونیکا لوینسکی، گوانتانامو و ابوغریب که پوشش خبری مناسبی هم در ایران داشتند، از این دستهاند.
دوستان عزیز، من چشمم را به روی مشکلات و نقایص نظام سیاسی غرب و خصوصا نوع خاص دموکراسی فدرال-الکترال امریکا نبستهام و اگر بخواهم دربارهی آن بنویسم یقینا این پست از پنج هزار کلمه هم فراتر خواهد رفت اما عرضم این است که در آنجا لااقل ظاهر کار درست است و اساسا یکی از پایههای قدرت بینالمللی امریکا، همین ظاهر شستهرفتهی سیاسی است.
اما در کشور ما چه؟
کاندیداهای بیریشه(حزب) و بدون شناسنامه و برنامهی کاری، وارد رقابت انتخاباتی شده و در عرض حداکثر ده ساعت برنامهی رادیویی و تلوزیونی، که با شانس و اقبال و قرعهی خوب و یا بد در مناظره همراه است، میخواهند خود را به ملت نشان دهند. حتی در یک برنامهی تبلیغاتی به قدری تند و جویده سخن میگویند که اصلا نمیفهمیم چه میگویند. پس در عمل چیزی با عنوان معرفی و شناخت کاندیدا انجام نمیشود و همه چیز به حدس و گمان و اخبار درگوشی منتهی شده و نهایتا شفافیت تعطیل و حرفهای زیرزمینی ملاک انتخاب میشوند.
این که گفتم عیب اول است اما عیب مهمتر که در دورههای اخیر شدت یافته اتهاماتی است که نامزدها به یکدیگر وارد میکنند. این کاندیداها که از رجال سیاسی تراز اول کشور بوده و از فیلتر دشوار شورای نگهبان هم عبور کردهاند، به سادگی دهان خود را باز میکنند و سنگینترین اتهامات مالی و سیاسی را به رقیب یا دوستان رقیب وارد میکنند و آب از آب تکان نمیخورد:
سیصد میلیون تومان، چهل میلیارد تومان، صد میلیارد تومان، هفتصد میلیون دلار، یک میلیار دلار، زندانهای بنیاد شهید، سوء مدیریت در جنگ و خوراندن جام زهر به امام(ره)، هالهی نور، سوآپ نفتی اردبیل...
چه خبر است؟ نکند قیامت شده؟ نکند امام زمان ظهور کرده؟ اعداد و ادعاها هوش از سر آدم میبرند اینها راستند یا دروغ؟ اگر راستند چرا دادگاهی تشکیل نمیشود؟ اگر دروغند چرا تهمتزنندگان آزادانه میچرخند و حرفهایشان را تکرار میکنند؟
...
بگذریم، قرار بود در این پست نظر نهاییام را بگویم اما به بیراهه(!) رفتم. پس سریعا به اصل مطلب میپردازم.
من موسوی را خیلی دوست دارم. او را قبل از مبارزات انتخاباتی میشناختم. او روشنفکری هنرمند، متشخص، مسلمان، متین و موقر است؛ او یکی از استوانههای انقلاب است که به دلیل ویژگیهای منحصر به فردش، بیست سال عطای سیاست را به لقایش بخشید. بیست سال عالمانه سکوت کرد و چیزی نگفت. بیست سال به زیردستانش که بالادست شدند نگاه کرد و به روی خودش نیاورد که او، آنها را برکشیده است. به نظر من تنها از روحی چنین متعالی و والا چنان خویشتنداریای بروز میکند.
من تعجب نکردم که موسوی در مقابل سیل خانمانبراندازی که احمدینژاد به سویش روان کرد آرام و متین نشست. تعجب نکردم که نهایت عکسالعمل موسوی در مقابل هجمهی ناگهانی احمدینژاد، نشان دادن انگشت اشاره و گفتن "آمدهام این روش را عوض کنم" بود. به زعم من تنها او میتوانست در مقابل مردی که عکس همسرش را گرفته و تهدید به "بگم. بگم" میکند آرام بنشیند و لیوان آب را به سویش پرتاب نکند. حتی این مرد به قدری مظلوم است که گاهی از شدت فشار روانی، ذهنش قفل میکرد و به جای کلمات لازم، واژهی "چیز" بر زبانش جاری میشد اما باز هم خودش را کنترل میکرد و از دایرهی ادب و انسانیت خارج نمیشد. او حتی حاضر نشد از امام برای خودش هزینه کند. حتی حاضر نشد بگوید آن روزها مجری سیاست نظام بود و امام و مقام معظم رهبری رییسش بودهاند.
موسوی انسان کاملی است اما من در پایان دههی چهارم عمر، اگر بخواهم هم، اجازه ندارم احساساتی شوم. صفحهی ضرب مهرهای انتخاباتی شناسنامهی من تقریبا پر شده و در این همه انتخاب دیدهام که چهطور در لحظه لحظهی فرصت اندک تبلیغاتی، موج آرای احساسی از کاندیدایی به سوی کاندیدای دیگر روان میشود. این ویژگی کشورهای جهان سوم است که با یک تاکتیک کاندیدایی فریاد زندهباد و با یک خطای تبلیغاتی او فریاد مردهباد تودهها بلند میشود.
من موسوی را به عنوان یک انسان والا دوست دارم اما سوالم از او این است که با کدام عقبه و برنامهی سیاسی وارد کارزار شده است. اگر رییس جمهور شود با چه افرادی میخواهد کشور را اداره کند؟ چرا نام آنها را نمیگوید؟ او گفته مهمترین برنامهاش بازگرداندن مدیریت کشور به بستر قانون اساسی است اما او خودش میداند که در کشور ما قانون به قدری موسع تفسیر میشود که از دل اصل ۴۴، که اصلی برای دولتی سازی اقتصاد است، خصوصیسازی متولد میشود. پس در چنین فضایی منظور او از بازگشت به قانون چیست؟ آیا او هم با جهانبینی خودش میخواهد قانون را تفسیر کند؟ آیا بهتر نبود کمی شفافتر سخن میگفت؟
از کروبی هم خوشم نمیآید؛ همیشه در ذهن من به صورت شیخی دعوایی و جیغجیغو و نفسنفسزن مجسم میشود. خطاهایش را دیدهام و میدانم که روشنفکر و یا هنرمند نیست. اما متاسفانه او در این انتخابات منحصر به فرد است. متاسفانه که میگویم یعنی آرزو داشتم موسوی و احمدینژاد هم چنین بودند تا بهتر بتوانم تصمیم بگیرم.
شیخ جیغجیغوی اصلاحات از چهار سال پیش حزب تشکیل داد و در طول این چهار سال روزنامهای منتشر و در برابر هر موضوعی نظرش را گفت. از یک سال قبل نامزدیاش را اعلام و تبلیغاتش را شروع کرد. از همان روزها افراد مطرحی مثل کرباسچی و دکتر نیلی را جذب و همراه خود ساخت. همیشه فریاد زد در دولت من کار در دست کارشناسان است. حتی در مناظره با احمدینژاد هم بارها تاکید کرد "من نمی دانم و باید از کارشناسانم بپرسم."
او با روشی معقول و اصولی وارد رقابت شده و تا جند روز پیش هم از شیب صعودی خوبی برخوردار بود اما متاسفانه اینروزها چگالی احساس در فضای انتخاباتی به حد مرگ تعقل و اندیشه رسیده. در لحظاتی که کلاه عقلم را قاضی میکنم برنامهها و تیم کروبی به چشمم میآید و تا کلاه عقل را روی گیرلباسی میگذارم احساسم میگوید:"نوار سبز رو بچسب".
به راستی چه بر سر ما آمده که اندیشه و خرد این چنین از ما گریزان شدهاند؟ مگر انقلاب ما فکری و فرهنگی نبود؟ مگر دین ما دین تعقل و خردورزی نیست؟ مگر...
...
کاش فردا که از خواب بیدار میشوم بیست و پنجم خرداد باشد.