من رای میدهم
درست یادم نیست چه سالی بود اما خوب یادم هست که قرار بود برای اولین بار رای بدهم. قرار بود من هم پای آن صندوق سفید بروم و رایم را داخلش بیاندازم.
روز موعود رسید. از اول صبح در پوست خودم نبودم، شوق داشتم زودتر بروم و رای بدهم اما فکر کردم اگر زود بروم میگویند:"چون اولین بارشه ذوقزدهست ". با خودم کلنجار میرفتم که بروم یا نروم و سعی میکردم خودم را مشغول کنم. اما مگر وقت میگذشت؛ به کوچه رفتم؛ مردم در تب و تاب رای بودند. به خانه آمدم؛ حوصلهام سررفت. تلوزیون را هم که نگو، مردشویش را ببرند؛ آن وقتها دو کانال بیشتر نداشتیم و آن دو هم فقط و فقط انتخابات را نشان میداد(هر چند حالا هم که هشت کانال داریم خیلی فرقی نکرده!) خلاصه به والذاریاتی تا ساعت یازده و نیم خودم را نگه داشتم ولی بیش از آن نمیتوانستم. پیش خودم گفتم:"هر کی هرچی میخواد بگه؛ گور پدر همشون."شناسنامه را برداشتم و راه افتادم.
به حوزه که رسیدم، بیست نفری بودند. خیلی خوشحال شدم که کسانی هستند رایدادنم را ببینند. خودم را جمع و جور کردم و ته صف ایستادم. سعیکردم وانمود کنم ذوقزده نیستم. چند دقیقه بعد آقای میانسالی آمد و پشت سرم ایستاد. یکی دو دقیقه گذشت و همان آقای پشتسری گفت:آقا پسر اولین بارته میای رای بدی؟
حسابی حالم گرفته شد؛ پیش خودم گفتم:"اَه از کجا فهمید؟" و برای این که کم نیاورم گفتم:" نه، تا حالا دو بار رای دادم!" و او هم سرش را به نشانهی تشویق تکان داد و گفت:"باریکلا؛ خیلی کار خوبی کردی. رای دادن تکلیفه".
نفهمیدم زمان چهطور گذشت فقط یادم هست وقتی نوبت من شد، نفر اول پشت میز، شناسنامهام را خواست و من هم که خیال میکردم مقابل رییسجمهور ایستادهام دو دستی شناسنامه را به او دادم و گفتم:"بفرمایید" شناسنامه را گرفت و بازش کرد. ناگهان یاد دروغی که به پشت سری گفته بودم افتادم و فکر کردم اگر صفحهی مهرها را ببیند و بفهمد که دروغ گفتهام چه!؟ اما خوشبختانه شناسنامه را ورق نزد و همانطور به صفحهی اول نگاه میکرد. شناسنامه را بست و نگاهی به نامهای که زیر شیشهی میزش گذاشته بود کرد و دوباره شناسنامه را باز کرد و با لحنی مهربان گفت:پسرم دو روز کم داری!
گفتم:یعنی چی دو روز کم داری؟
گفت:دو روز مانده تا به سن قانونی برسی. ایشالا دفهی بعد.
شوک زده شدم؛ دو روز کم داری! ایشالا دفهی بعد! سن قانونی!... انگار آسمان روی سرم خراب شده بود. کلمات در سرم تکرار میشدند... یه هو یاد دروغی که گفتهبودم افتادم؛ نگاهی به مرد پشت سرم کردم. لبخندی زد و دستش را روی شانهام گذاشت و گفت:"عیب نداره، ایشالا دفهی بعد." میخواستم یقهاش را بگیرم و بگویم:"اصلا به توچه؟" اما دهانم خشک شده بود. میخواستم فرار کنم اما زانوهایم سست شده بود. توی دلم به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم...
درست یادم نیست آن لحظه چه شد و چه کردم فقط یادم هست چند دقیقه بعد در خانه بودم و شناسنامه در دست، به تلوزیون زل زده بودم. ظهر شد. مادرم سفره را انداخت و همه دور سفره نشستیم ولی من اشتهایی به غذا نداشتم. همینطور نشسته بودم و با غذا بازی میکردم که مادرم گفت:پس چرا نمیخوری؟
گفتم:سیرم.
پدرم گفت :چی شد رای دادی؟
گفتم :نه.
همه با تعجب گفتند:اِ چرا؟
گفتم:دو روز کم داشتم.
پدرم با تعجب گفت:یعنی چی؟
گفتم:دو روز مونده تا به سن قانونی برسم.
دوباره گفت:ای بابا چهقد سخت میگیرند، دو روز که چیزی نیست.
دادشم گفت:قانونه، کاریش نمیشه کرد. اصلا شرعا هم درست نیست.
خواهرم هم که دهانش پر بود با سر تایید کرد. دوباره پدرم گفت:نه بابا شرعا درسته؛ شناسنامش یه سال از خودش کوچیکتره.
گفتم:یعنی چی؟
پدرم گفت:اون وقت که شناسنامتو میگرفتم به ثبت احوالیه گفتم، این بچه ریزهمیزهس، شناسنامشو یه سال کوچیکتر بده تا دیرتر بره سربازی...
دیرتر بره سربازی! دیرتر بره سربازی؟ ریزهمیزه؟ بچه؟... سرم گیج رفت. به پدرم نگاه کردم، قیافهی حق به جانبی داشت. به خواهر و برادرم نگاه کردم، مانده بودند چه بگویند. برادرم برای اینکه چیزی گفته باشد رو به پدرم گفت:"بالاخره شناسنامه ملاکه" و نگاهی هم به من انداخت. میخواستم بشقاب غذا را توی صورتش پرت کنم. گلویم گرفته بود؛ آب دهانم پایین نمیرفت. مادرم گفت:"چیزی نیس، دفهی بعد رای میدی. بیا یهکم آب بخور" و لیوان آب را دستم داد. آب را خوردم و از سر سفره بلند شدم و به حیاط دویدم...
از این به بعدش را هم یادم نیست اما میدانم که چند ماه گذشت و انتخابات دیگری شروع شد. این بار میتوانستم رای بدهم. رای دادم. سالهای بعد هم رای دادم. آنقدر رای دادم که صفحهی مهرهای شناسنامهام پر شد ولی هیچ وقت خاطرهی آن انتخابات، از ذهنم پاک نشد که نشد!
حالا هم میخواهم بروم رای بدهم. با دخترم میروم. او خیلی دوست دارد برگ رای مرا داخل صندوق بیانداز.
مثل همیشه.
جذاب و روان و پر کشش و خواندنی.
موفق باشید.