میکرو فیکشن
۳ شهریور ۱۳۸۸
یکی بود یکی نبود. قرن بیست و یک بود و غیر از خدا بقیه هم بودند.
یه روز یه شهری بود اسمش خونسار بود و همونطور که از اسمش پیداست، پر از چشمه بود. سازمان آب این شهر، آب این چشمهها رو با لوله در خونهی مردم آورده بود مث باقلوا.
اما یه شب به جای آب، از لولهها هوا اومد. فردا توی شهر پیچید که یه دشمن بیتربیت رفته و با تلمبه، منابع آب شهرو پر از هوا کرده. از اون به بعد نصف روز از لولهها آب میاومد و نصف روز هوا. اما مشکل این بود که مردم پول این هواها رو با قبض آب به ادارهی آب میدادند. و بدینوسیله عدالت خدشهناک شد.
بعد از اون تنها آرزوی مردم شهر تاسیس سازمان هوا بود. آخه به نظر اونا عدالت چیز خیلی مهمی بود. حتی مهمتر از مدیریت.
یه روز یه شهری بود اسمش خونسار بود و همونطور که از اسمش پیداست، پر از چشمه بود. سازمان آب این شهر، آب این چشمهها رو با لوله در خونهی مردم آورده بود مث باقلوا.
اما یه شب به جای آب، از لولهها هوا اومد. فردا توی شهر پیچید که یه دشمن بیتربیت رفته و با تلمبه، منابع آب شهرو پر از هوا کرده. از اون به بعد نصف روز از لولهها آب میاومد و نصف روز هوا. اما مشکل این بود که مردم پول این هواها رو با قبض آب به ادارهی آب میدادند. و بدینوسیله عدالت خدشهناک شد.
بعد از اون تنها آرزوی مردم شهر تاسیس سازمان هوا بود. آخه به نظر اونا عدالت چیز خیلی مهمی بود. حتی مهمتر از مدیریت.
۸۸/۰۶/۰۳
با چند تا از شعرام میزبان شما هستم.
کاش در این رمضان پرده ز رخ بر فکنی
چارهی این همه بی چارگی ما بکنی
کاش در این رمضان وقت سحر با نفسی
رنگ امید به تاریکی دلها بزنی
تا به کی جور ز دیوان بکشیم ای یل حق
تا که باز آیی و آیینه دیوان شکنی
...