ما جهان ششمیها
۱۰ شهریور ۱۳۸۸
یکی دیگر از خصوصیات مزخرف من تنفر از مراسمجات است. بله تنفر. روی این واژه خیلی فکر کردم؛ این تنها واژهای است که حق مطلب را ادا میکند. مراسمجات هم که میگویم درهم است. یعنی همهی مراسم. از عروسی و عقد گرفته تا پرس و ختم و افتتاحیه و اختتامیه. البته حالا که فکر میکنم میبینم بیشتر از نوع جهانسومی اینها متنفرم وگرنه کیست که از افتتاحیهها و اختتامیههای المپیک و جامجهانی و اسکار و کن بدش بیاید؟
(اگر در این لحظه احساس خود کاشفپنداریتان گلکرده و کشف کردید که من ماهواره دارم سخت در اشتباهید؛ با کمی قدرت تخیل میتوانید همین نصفهنیمههایی که از المپیک و جام جهانی در تلوزیون پخش میشود را گسترش بدهید و اصل ماجرا را درک کنید. حتی نیاز به گسترش هم ندارد؛ همینها را که ببینید میتوانید تصور کنید کسانی که در مراسم حضور دارند چه لذتی میبرند.)
بگذریم، آدم در این مملکت مجبور است دائما منظورش را توضیح بدهد تا ملت دچار سوءتفاهم نشوند. عرض میکردم که از مراسمجات بلکل متنفرم اما اینکه دلیل این تنفر چیست موضوعی جدی و به قول تحلیلگران، بینرشتهایست. و لابد انتظار ندارید در پستی که حرفم چیز دیگری است وارد این مقولهی ممتنع شوم. (کلمات "بینرشتهای" و "مقوله" و "ممتنع" را به این دلیل نوشتم که فکر نکنید کمشها بیسوادند.)
دردسرتان ندهم چند سال پیش به یک عروسی در حوالی میدان توپخانهی تهران دعوت شدیم. (دوباره قضاوت کردید؟ منظورم همان میدان امام است.) طبق معمول با بیحوصلگی تمام به مجلس رفتم و پس از سلام و احوالپرسیهای رایج، کنار در ورودی، یک صندلی خالی پیدا کردم و نشستم. لابد فهمیدید چرا کنار در ورودی. درست حدس زدید برای فرار. جایتان خالی پس از صرف موز و شیرینی زدم به چاک جعده. (حالا که حرف خوردن شد این را هم بگویم که من از میوهجاتِ مراسم فقط موز میخورم چون در هیچ مراسمی هیچ میوهای را درست نمیشویند و موز را نشسته هم میشود خورد.)
از درب سالن که بیرون آمدم تازه به این فکر افتادم که "حالا چه کنم؟" و پیادهرو را گرفتم و راست شکمم به راه افتادم. (ای بابا چه زود قضاوت میکنید! مگر هر کس که میگوید راست شکمم را گرفتم و رفتم آدم چاقی است؟)
رفتم و رفتم تا به پارک شهر رسیدم. خسته شده بودم. وارد پارک شدم. یک صندلی خالی پیدا کردم و نشستم و مشغول سیر در آفاق و انفس شدم(باز هم قضاوت!؟)
بعد از سیر نشسته در آفاق و انفس، هوس کردم در پارک قدمی بزنم. راه افتادم. کلی درخت کهنسال پرهیبت دیدم. از کنار شمشادهای بلند و زیبا رد شدم و به دریاچه رسیدم. همان دریاچهای که چند سال پیش هفت دانش آموز را به خاطر سهلانگاری مسئولانشان بلعیده بود. چند دقیقه بعد به محوطهای رسیدم که پر از وسایل ورزشی بود.
تا آن روز چنین وسایلی ندیده بودم. حتی طرز کارشان را بلد نبودم ولی روی هر کدام پلاکی فلزی نصب شده بود و نحوهی کارش را توضیح داده بود. مسئلهی خیلی جالب این بود که جنسشان فوقالعاده عالی بود؛ باورکردنی نبود؛ لولهها درست جوشکاری و رنگ شده بود و دستگاهها چنان به زمین محکم شده بودند که خیال میکردی از زمین روییدهاند. هیچ اثری از سهلانگاری نداشتند. آدم باورش نمیشد در جهان سوم چنین کار درست و درمانی ببیند. شاید غرق شدن دانشآموزان در دریاچه، مسئولان پارک را ترسانده بود و این کار را جدی گرفتهبودند. شاید هم آدم با وجدانی مسئولیت این کار را به عهده گرفته بود. هر چه بود خوب بید. چندتا از آنها را امتحان کردم. خیلی جالب بودند. برای همهی ماهیچههای بدن وسیلهای وجود داشت. خیالم راحت شد؛ میتوانستم تا پایان عروسی خودم را مشغول کنم. به نقطهی شروع رفتم و شروع کردم.
به اواسط کار که رسیدم خسته شدم. روی یکی از وسایل دراز و نشست دراز کشیدم و چشمهایم را بستم. پیش خودم فکر کردم چه خوب، بالاخره مملکت ما هم دارد پیشرفت میکند. ما هم جهاناولی میشویم و... اما هنوز این فکر تمام نشده بود که فکر کردم چهقدر ابلهم. وقتی در تهران که یک پایتخت جهانسومی است چنین وسایلی وجود دارد، ببین در لندن و نیویورک چه خبر است؟ فکر کردم احتمالا در پارکهای آنجا سیمیلاتورهایی گذاشتهاند که تمام حرکتهای ورزشی را شبیهسازی میکند و سیستمی هم دارند که با انجام مجازی حرکات ورزشی، ماهیچهها به صورت واقعی ورزیده میشوند. یعنی بدون خستگی و اتلاف وقت، در چند دقیقه، صاحب بدنی قوی میشوید.(میبینم که دوباره جوانههای قضاوت در ذهنتان روییدن گرفته! من غربزدهام؟)
خیالات دیگری هم به ذهنم آمد اما خیلی مهم نیستند، بگذریم... به عروسی برگشتم و از بخت خوب، موقع شام بود. شام خوردیم و برگشتیم...
یکی دو هفته پیش، دست زن و بچه را گرفتم و به سرچشمه رفتیم. از پیادهروی مقابل آتشنشانی با باری از زنبیل و زیرانداز به طرف سرچشمه میرفتم که شبیه آن وسایل را در کنار پیادهرو دیدم. خیلی خوشحال شدم؛ در خواب هم نمیدیدم اینجا چنین وسایلی ببینم. کولهبار را به زمین گذاشتم و مثل شهرستانیهای ندیدبدید به سراغشان رفتم و...
این که چه دیدم و چه برسرم آمد را خودتان بروید و امتحان کنید اما عمیقتر از تاسفی که وسایل نامرغوب و مزخرف و شل و ول آنجا به همراه داشت این واقعیت بود که احساس کردم ما جهان سوم ِ جهانسومیها هستیم.
ما جهانششمی هستیم!
(اگر در این لحظه احساس خود کاشفپنداریتان گلکرده و کشف کردید که من ماهواره دارم سخت در اشتباهید؛ با کمی قدرت تخیل میتوانید همین نصفهنیمههایی که از المپیک و جام جهانی در تلوزیون پخش میشود را گسترش بدهید و اصل ماجرا را درک کنید. حتی نیاز به گسترش هم ندارد؛ همینها را که ببینید میتوانید تصور کنید کسانی که در مراسم حضور دارند چه لذتی میبرند.)
بگذریم، آدم در این مملکت مجبور است دائما منظورش را توضیح بدهد تا ملت دچار سوءتفاهم نشوند. عرض میکردم که از مراسمجات بلکل متنفرم اما اینکه دلیل این تنفر چیست موضوعی جدی و به قول تحلیلگران، بینرشتهایست. و لابد انتظار ندارید در پستی که حرفم چیز دیگری است وارد این مقولهی ممتنع شوم. (کلمات "بینرشتهای" و "مقوله" و "ممتنع" را به این دلیل نوشتم که فکر نکنید کمشها بیسوادند.)
دردسرتان ندهم چند سال پیش به یک عروسی در حوالی میدان توپخانهی تهران دعوت شدیم. (دوباره قضاوت کردید؟ منظورم همان میدان امام است.) طبق معمول با بیحوصلگی تمام به مجلس رفتم و پس از سلام و احوالپرسیهای رایج، کنار در ورودی، یک صندلی خالی پیدا کردم و نشستم. لابد فهمیدید چرا کنار در ورودی. درست حدس زدید برای فرار. جایتان خالی پس از صرف موز و شیرینی زدم به چاک جعده. (حالا که حرف خوردن شد این را هم بگویم که من از میوهجاتِ مراسم فقط موز میخورم چون در هیچ مراسمی هیچ میوهای را درست نمیشویند و موز را نشسته هم میشود خورد.)
از درب سالن که بیرون آمدم تازه به این فکر افتادم که "حالا چه کنم؟" و پیادهرو را گرفتم و راست شکمم به راه افتادم. (ای بابا چه زود قضاوت میکنید! مگر هر کس که میگوید راست شکمم را گرفتم و رفتم آدم چاقی است؟)
رفتم و رفتم تا به پارک شهر رسیدم. خسته شده بودم. وارد پارک شدم. یک صندلی خالی پیدا کردم و نشستم و مشغول سیر در آفاق و انفس شدم(باز هم قضاوت!؟)
بعد از سیر نشسته در آفاق و انفس، هوس کردم در پارک قدمی بزنم. راه افتادم. کلی درخت کهنسال پرهیبت دیدم. از کنار شمشادهای بلند و زیبا رد شدم و به دریاچه رسیدم. همان دریاچهای که چند سال پیش هفت دانش آموز را به خاطر سهلانگاری مسئولانشان بلعیده بود. چند دقیقه بعد به محوطهای رسیدم که پر از وسایل ورزشی بود.
تا آن روز چنین وسایلی ندیده بودم. حتی طرز کارشان را بلد نبودم ولی روی هر کدام پلاکی فلزی نصب شده بود و نحوهی کارش را توضیح داده بود. مسئلهی خیلی جالب این بود که جنسشان فوقالعاده عالی بود؛ باورکردنی نبود؛ لولهها درست جوشکاری و رنگ شده بود و دستگاهها چنان به زمین محکم شده بودند که خیال میکردی از زمین روییدهاند. هیچ اثری از سهلانگاری نداشتند. آدم باورش نمیشد در جهان سوم چنین کار درست و درمانی ببیند. شاید غرق شدن دانشآموزان در دریاچه، مسئولان پارک را ترسانده بود و این کار را جدی گرفتهبودند. شاید هم آدم با وجدانی مسئولیت این کار را به عهده گرفته بود. هر چه بود خوب بید. چندتا از آنها را امتحان کردم. خیلی جالب بودند. برای همهی ماهیچههای بدن وسیلهای وجود داشت. خیالم راحت شد؛ میتوانستم تا پایان عروسی خودم را مشغول کنم. به نقطهی شروع رفتم و شروع کردم.
به اواسط کار که رسیدم خسته شدم. روی یکی از وسایل دراز و نشست دراز کشیدم و چشمهایم را بستم. پیش خودم فکر کردم چه خوب، بالاخره مملکت ما هم دارد پیشرفت میکند. ما هم جهاناولی میشویم و... اما هنوز این فکر تمام نشده بود که فکر کردم چهقدر ابلهم. وقتی در تهران که یک پایتخت جهانسومی است چنین وسایلی وجود دارد، ببین در لندن و نیویورک چه خبر است؟ فکر کردم احتمالا در پارکهای آنجا سیمیلاتورهایی گذاشتهاند که تمام حرکتهای ورزشی را شبیهسازی میکند و سیستمی هم دارند که با انجام مجازی حرکات ورزشی، ماهیچهها به صورت واقعی ورزیده میشوند. یعنی بدون خستگی و اتلاف وقت، در چند دقیقه، صاحب بدنی قوی میشوید.(میبینم که دوباره جوانههای قضاوت در ذهنتان روییدن گرفته! من غربزدهام؟)
خیالات دیگری هم به ذهنم آمد اما خیلی مهم نیستند، بگذریم... به عروسی برگشتم و از بخت خوب، موقع شام بود. شام خوردیم و برگشتیم...
یکی دو هفته پیش، دست زن و بچه را گرفتم و به سرچشمه رفتیم. از پیادهروی مقابل آتشنشانی با باری از زنبیل و زیرانداز به طرف سرچشمه میرفتم که شبیه آن وسایل را در کنار پیادهرو دیدم. خیلی خوشحال شدم؛ در خواب هم نمیدیدم اینجا چنین وسایلی ببینم. کولهبار را به زمین گذاشتم و مثل شهرستانیهای ندیدبدید به سراغشان رفتم و...
این که چه دیدم و چه برسرم آمد را خودتان بروید و امتحان کنید اما عمیقتر از تاسفی که وسایل نامرغوب و مزخرف و شل و ول آنجا به همراه داشت این واقعیت بود که احساس کردم ما جهان سوم ِ جهانسومیها هستیم.
ما جهانششمی هستیم!
۸۸/۰۶/۱۰
وگرنه توی جهان ششمی ها نیز پس از جزایر بی صاحاب ( با بی سائو اشتباه نگیرید ) در مقام آخر قرار داریم .