نمیدونم این طرح یه ملیون تا نه ماه دیگه اعتبار داره یا نه!؟
برای من نوشتن رنجی لذتبخش است. چیزی شبیه رنجی که پشت کنکوریهای درسخوان، موقع درس خواندن دارند یا رنجی که عشاق دلداده در دوران انتظار تحمل میکنند یا رنجی که مادر، هنگام بارداری و زاییدن دارد. حالا که دربارهاش فکر میکنم میبینم همین زاییدن بهتر حق مطلب را ادا میکند. بله، برای من، نوشتن مثل زاییدن است.
ابتدا نطفهای در مغزم کاشته میشود. بعد بسته به شرایط؛ اگر پای کامپیوتر باشم آن را در نوتپد وگرنه در دفتری، کاغذی، پشت پاکت سیگاری یا حتی روی بخار پشت شیشهی حمام مینویسمش. این یادداشت به صورت طرحی کلی و خام و با اشاره به کلیت مطلب است. بسیاری از طرحها از این مرحله فراتر نمیروند و به دلایل مختلف سقط میشوند. این دلایل متفاوتند و از بیمایه بودن طرح گرفته تا ترسهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و خانوادگی را شامل میشوند. در این مرحله مثل مادری که هنوز بچه را احساس نمیکند دل چندانی به مطلب ندارم و راحت با نابود کردنش کنار میآیم. اما اگر نطفه از این مرحله گذشت احتمال بچه شدنش زیاد خواهد بود. به قول معروف دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد.
در مرحلهی بعد اگر حالم خوب باشد و ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم بدهند و ستارهها و سیارهها در نقطهی سعد باشند، کمکم طرح تبدیل به یک پیشنویس میشود. در این پیشنویس، طرح کمی پختهتر شده و اجزای اصلیش را پیدا میکند و بعضا قسمتهایی از آن نوشته میشود. اینجا دیگر مثل چهار ماههها شکمم بالا آمده و بچه را احساس میکنم و سعی بلیغی در حفظ آن دارم اما گاهی در همین مرحله، با وجود درد زیاد، به کورتاژ راضی میشوم.
در یک نشست دیگر که معمولا با مرحلهی قبل فاصلهی زیادی ندارد، مطلب را کامل میکنم. یعنی همهی نکاتی را که لازم است در آن میگنجانم و آمادهی انتشارش میکنم. همیشه در این مرحله نوشته را میبندم و بازی بیلیارد را باز میکنم و یکی دو دست که از کامپیوتر بردم دوباره به سراغش میروم.
شاید فکر کنید بیلیارد برای رفع خستگی است اما باید بگویم این یکی از مهمترین مراحل کار است. وقتی بازی میکنم، ذهنم از آنچه نوشتهام رها میشود و دوباره که به آن برمیگردم با دید جدیدی آن را میبینم. در واقع این اولین سونوگرافی محسوب میشود و تقریبا همیشه بعد از سونوگرافی بچه را ویرایش کرده و تغییراتی در آن میدهم و ولش میکنم کنج آرشیو تا کمی بزرگتر شود.
یکی دو روز بعد (شاید هم یکی دو ساعت و یا گاهی یکی دو ماه بعد!)بچه شش ماهه است. دوباره سونوگرافیاش میکنم و اگر ببینم رسیده، آن را منتشر میکنم. اگر هم هنوز نپخته بود یک بازنویسی دیگر میکنم تا به زعم خودم پخته و رسیده شود. این مرحله ممکن است چندین بار تکرار شود؛ با هر بار خواندن مطلب، دستی به سر و گوشش میکشم و تا آن را منتشر نکنم وسوسهی تغییر ولم نمیکند. وقتی احساس کردم کامل است و خواستم پستش کنم آن را به همسرم نشان میدهم. در این اوقات حس خوبی دارم. احساس میکنم توانستهام موجودی جدید خلق کنم و به همه نشان بدهم که من باز هم توانستم. شاید این حس مثل حس مادری باشد که لگدهای بچه را به همه نشان میدهد و با وجود درد مختصر، لذتی عمیق وجودش را فرا میگیرد و در انتظار به دنیا آمدن بچه رویابافی میکند.
پس از بحث و بررسی مطلب با همسرم و اعمال تغییرات احتمالی، نوبت انتشار است. یعنی سختترین و لذتبخشترین مرحلهی کار. وقتی صفحهی اول بلاگفا را باز میکنم مثل این است که وارد بیمارستان شدهام و وقتی صفحهی "ارسال مطلب جدید" را میبینم انگار داخل اتاق زایمان، روی آن صندلی بدون نشیمن نشستهام. در ذهنم هزار جور فکر منفی رژه میرود؛ نکند مطلب چرندی نوشته باشم، نکند منظورم را نرسانده باشم، نکند گوشهای از مطلب به کسی بربخورد، نکند سوژه را تلف کرده باشم، نکند هیچ کس کامنتی برایش نگذارد، نکند به مذاق آن آقایی که آن بالا نشسته خوش نیاید و فیلترم کند... و هزار و یک نکند دیگر.
گاهی پیش آمده در این مرحله هم بچه را با درد زیاد سقط کرده باشم اما معمولا توانایی صرفنظر از انتشارش را ندارم و دلم را به دریا زده و منتشرش میکنم. دیگر چیزی نمیماند الا فشردن دکمهی "مشاهدهی وبلاگ" برای آن که ببینم تولهام چه شکلی شده و سالم است یا نه؛ اگر غلطی املایی یا ویرایشی داشت رفعش میکنم و وبلاگ را میبندم و به مدت بیست و چهار ساعت ولش میکنم دست ملت بچرخد ببینم نظرشان دربارهی کاکل زری جدید چیست.
مراحلی که گفتم دربارهی همهی پستها اتفاق میافتد و فرقی بین پستهای بلند و کوتاه نیست. فقط در پستهای کوتاه زمان هر مرحله کمتر خواهد بود. شاید چیزی شبیه شبهحاملگی که به جای بچه، توموری در رحم شکل میگیرد؛ توموری که به هر حال باید زاییده شود!
آن روزی که کمش شدم به همه چیزش فکر کرده بودم الا این. میدانستم چرا گمنامم و چگونه گمنام بمانم اما نمیدانستم از اقتضائات گمنامی، گاهی حلقهی اشکی است از شرمندگی دوستانی که از دوستان واقعی هم نزدیکترند.
دو سه سال پیش که فقط خوانندهی اینجا بودم، دیده بودم که بلاگرها همایش هم دارند و یکدیگر را میبینند و روزی که خواستم بیایم، با جملهی "خب من نمیرم" دلم را خوش کرده بودم که مشکل را حل کردهام. اما امروز دانستم که آن روز نمیفهمیدم وقتی اینجا باشی، در چنین همایشی نام برده خواهی شد و آن "خب من نمیرم" ابلهانهات جوابگوی آن فضایی که ساخته شده نیست و مجبور خواهی شد به خودت لعنت بفرستی که "احمق جان وبلاگنویسیات برای چه بود؟"
...
این روزها پریود فکری شدهام و حال کشدادن مقدمهها را ندارم و این پست را هم نوشتم که بیادم ندانید پس اجازه بدهید بروم سر جملهی آخر:
از دوستانی مثل مریم خانم که اجازه دادند مجازی بمانم ممنونم و از دوستانی که فکر میکنند"دیگه شورشو در آوردم" هم عذرخواه. دوستان عزیز برای من چیزی عوض نشده و هنوز حرف این پست به جای خود باقی است اما قول میدهم هر از گاهی که جمعی واقعی داشتید کمتر آفتابی شوم تا مزاحم نباشم. مطمئنم با لطفی که تا کنون داشتهاید به "تاقچهبالا گذاشتن" و "خودگرفتن" مالوف خونساریها متهمم نخواهید کرد.
تقدیرنامهای را هم که با چشم خطا پوش دادند تقدیم میکنم به وبلاگنویسان آینده؛ آنها که در راهی که ما میکوبیم قدم خواهند گذاشت و راههای تازهای برای آیندگانشان میکوبند.
گاهی...
ترک دیوار
...بهانهای است تا...
نیمهی پنهان ماه را مدتهاست میخوانم و معمولا از نوع نگاه و بیان خاصش لذت میبرم. همیشه به دنبال بهانهای برای معرفیاش بودم. پست اخیر بهانه را فراهم کرد. شما هم نگاه کنید.
نه خدا ولشون کن، حقمون بود؛ فقط اگه از این طرفا رد شدی یه کار دیگه برامون جور کن.
شانسِم اِز اِوّل اِز اونوَر بِرنومَه
بَدبیاریم یَک یَک اِز وَر بِرنومَه
مانیم اِژوات زَن بَخواس بَمخواسّ و حِیف
بَعدِ عَقدَه آریسَه گَر بِرنومَه
آرِزویِ یَگ دِتیم دارت اِز خدا
زَن بَزا وا اِز دِلِژ نَر بِرنومه
هَر وِچِی بومِی به دنیا بَعدِزون
خُلُّ و چِل بِه سالِمِژ کَر بِرنومه
مادیونِم اِزّا قَبلا کُرِّه عَسب
اون بَزا اِمّا دوتا خَر بِرنومه
....
اگر بقیهی این شعر درخشان را میخواهید به وبلاگ پرخچه بروید و ببینید چه کرده این غضنفر. خیلی کیف کردم از این شعر. مطمئنم اگر مرحوم بخشی زنده بود ایستاده برایش کف میزد. دست مریزاد، حالم جا آمد.
وقتی با کسی گوجهسبز میخورم، اول درشتها را میخورم اما وقتی تنها، برعکس.