ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

بایگانی


ﻣﺮﺍ ﺗﺮﮐﯽﺳﺖ ﻣﺸﮑﯿﻦﻣﻮﯼ ﻭ ﻧﺴﺮﯾﻦﺑﻮﯼ ﻭ ﺳﯿﻤﯿﻦﺑﺮ

ﺳﻬﺎ ﻟﺐ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﻏﺒﻐﺐ ﻫﻼﻝ ﺍﺑﺮﻭﯼ ﻭ ﻣﻪ‌ﭘﯿﮑﺮ


ﭼﻮ ﮔﺮﺩﺩ ﺭﺍﻡ ﻭ ﮔﯿﺮﺩ ﺟﺎﻡ ﻭ ﺑﺨﺸﺪ ﮐﺎﻡ ﻭ ﺗﺎﺑﺪ ﺭﺥ

ﺑﻮﺩ ﮔﻠﺒﯿﺰ ﻭ ﺣﺎﻟﺖﺧﯿﺰ ﻭ ﺳﺤﺮﺍﻧﮕﯿﺰ ﻭ ﻏﺎﺭﺗﮕﺮ


ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺗﻨﮓ ﻭ ﻗﻠﺒﺶ ﺳﻨﮓ ﻭ ﺻﻠﺤﺶ ﺟﻨﮓ ﻭ ﻣﻬﺮﺵ ﮐﯿﻦ

ﺑﻪ ﻗﺪ ﺗﯿﺮ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻮ ﻗﯿﺮ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺥ ﺷﯿﺮ ﻭ ﺑﻪ ﻟﺐ شکر


ﭼﻪ ﺑﺮ ﺍﯾﻮﺍﻥ ﭼﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﭼﻪ ﺑﺎ ﻣﺴﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺎﻥ

ﻧﺸﯿﻨﺪ ﺗﺮﺵ ﻭ ﮔﻮﯾﺪ ﺗﻠﺦ ﻭ ﺁﺭﺩ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺳﺎﺯﺩ ﺷﺮ


ﭼﻮ ﺁﯾﺪ ﺭﻗﺺ ﻭ ﺩﺯﺩﺩ ﺳﺎﻕ ﻭ ﮔﺮﺩﺩ ﺩﻭﺭ ﻧﺸﻨﺎﺳﻢ

ﺗﺮﻧﺞ ﺍﺯ ﺷست ﻭ ﺷﺴﺖ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻭ ﭘﺎ ﺍﺯ ﺳﺮ


جیحون یزدی




ــ ـکمشـــ
۰۲ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۴ ۲ نظر

باب دیلان آخه؟ این آکادمیا مگه کمش نمی‌خونند؟ خب همین‌طوری حق آدمای گمنام خورده می‌شه دیگه! این آقا چارتا شعر دل‌رحمانه و هشتا شعر چپی گفته دیگه. خب فیس بوک ما پر از این ابراز احساساته که. خب نکنید این کارا رو. من واقعا اگه می‌دونستم قرار نیست به کوندرا و موراکامی بدند، حتما می‌رفتم استکهلم(استکهلمه دیگه؟) 

من نمی‌فهمم چرا هیچی سر جاش نیست آخه؟ خب عزیز من اگر بلد نیستی برو یاد بگیر. برو بپرس. آخه چه اصراریه نوبلم بدیم به جهانخواران؟ اینا کم خوردند؟ آخه چرا از گشنه می‌گیری می‌دی به سیر؟ آخه یهودی؟ اینا خاک فلسطین سیرشون نکرد؟ حوصله داری فردا کیهان بخونی؟

از اینا که بگذریم چرا سرچ نمی‌کنی اول؟ می‌دونی دیلان تو یکی از زبان‌های زنده‌ی دنیا بر وزن دیلاقه؟ می‌دونی این جناب دیلان با وجود قد نارشیدش، دقیقا شبیه یه آدم دیلاقه؟ این برا اعتبار آکادمی بد نیست؟  

اصلا ببینم چرا به ظریف ندادید. یه سر رفتید توییترش ببینید چه قدر قشنگ می‌نویسه؟ صلح رو که بهش ندادید اقلا ادبی رو بهش می‌دادید! مگه به چرچیل ندادید؟ خب اینم روش!

هی روزگار....

...

واقع ماجرا اینه که تعجب کردم از این انتخاب. فکر نمی‌کردم قحطی ادبیاتی خالص اومده باشه که یه اهل موسیقی انتخاب بشه. اما معروض می‌دارم که دیلان رو نمی‌شناسم. باید شعراشو بخونم ببینم واقعا اصلا حقش نبوده؟ و البته ترجیح من اینه که جوایز مهم به آدم‌حسابیای گمنام داده بشه.  این‌طوری از آشنایی با آدمای قوی بی‌رسانه محروم نمی‌شیم.




ــ ـکمشـــ
۲۵ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۳ ۵ نظر

قبر داوود رشیدی رو دیدید؟ خیلی جالبه برید ببینید. البته من بودم رنگ سنگ و فونت کلماتش رو عوض می‌کردم. اما فعلا که من نیستم و سلیقه اولیای دم بر سلیقه‌ی من مقدمه... 

من می‌خوام وصیت کنم سنگ قبرم سبز زمردی مات باشه و آدرس اینجا رو روی سنگ قبرم حک کنند و تهشم امضامو بذارند. همون امضایی که پای ورقه‌های دخترم می‌ذارم. قشنگه به نظرم... دوست دارم وقتی مردم، کسایی که میاند سر قبرم و می‌پرسند آقای عزیز حرف حسابت چی بود، بیاند این‌جا و ببینند حرف حسابم چی بود. به نظرتون این موضوع مهمی نیست؟ مهم نیست آدم برای سوال حرف حسابت چی بود جواب داشته باشه؟ مهم نیست تشعشعات آدم بعد از مرگش سراسر عالم رو دربنورده؟ شنیدید یه سیاره جدید تو منظومه شمسی کشف شده؟ اگر احیانا موجود زنده‌ای اونجا پیدا شد، زشت نیست ندونه کمش که بود و چه گفت؟ درد جاودانگی کم دردیه به نظرتون؟ 

به نظر من که کم دردی نیست. و اصلا بر فرض محال که کم دردی باشه آیا بچه‌هام هم مهم نیستند؟ آیا من به بچه‌هام متعهد نیستم آن‌چه در کله پوکم می‌گذشته رو بهشون بگم؟ آیا نباید در قبال کجا شد مهر فرزندی، سربلند باشم؟ آیا باید فرزندآوری فقط برای امور هژمونیک مورد توجه قرار بگیره؟ آرامش خاطر لطیف و ذهن پرسشگر بچه‌ها جزو تعهدات پدری نیست؟ به نظر من هست....

اینا رو عرض کردم که بگم من مطمئنم تک تک دوستان حاضر و لاحق، تا حالا خروارها خروار محتوای مفید به فایده و به درد بخور تو شبکه‌های اجتماعی جدیدالورود خلق کردند اما به نظرتون وقتی مردند همه‌ی اینا دوزار می‌ارزه؟ مثلا آیا یه آدم علاف پیدا میشه بره تو گفتگوهای تلگرام و نطق‌های چتی، آخرین مواضع نامبردگان در قبال همه چیز رو استخراج و به زیور طبع بیارایه؟

به نظرتون مهم نیست آیندگان بدونند گذشتگان چه گفتند و چه کردند؟ اگر نیست، علم تاریخ چی می‌شه پس؟ آیا دلتون میاد درس به این ملوسی رو از درس‌های دانش‌آموزان آینده حذف کنید؟ و گیرم که دلتون بیاد، با تعهد بین نسلی درون چه می‌کنید؟ اصلا اگر خیلی گنده‌لاتید و ادعای عرضه دارید بیایید ریاضی و فیزیک و زیست رو حذف کنید. تاریخ بدبخت که زدن نداره. عزیزان دل برید تو تلگرام چت کنید و اخبار بخونید اما وبلاگتون رو هم بنویسید. هر چیز به جای خود نیکوست...

...

البته خوب که فکر می‌کنم می‌بینم از یه نظرم اهمیت چندانی بر دانایی آیندگان از احوال ما مترتب نیست. چه کاریه ما جون بکنیم و کلمه پایین و بالا کنیم و وبلاگ بنویسیم که مثلا قراره آیندگان که اصلا معلوم نیست وجودشون چه قدر به درازا بکشه و با این وضعیت بحران کمبود آب و زیادبود اتم، فرصتی برای به فعلیت رسوندن جاودانگی ما داشته باشند و یا اصلا تمایلشون به این امر چه قدر موضوعیت کبروی داره و اساسا این تمایلات از کدوم منابع روانشناختی و جامعه‌شناختی نشات می‌گیرند و.... بقیه این جمله چی می‌شه!؟ 

ولش کن. چه کاریه هی فسفر بسوزونم. اصلا مگه اون موجود سیاره جدید منظومه ‌شمسی فارسی بلده؟ فوقش به این نتیجه می‌رسه که این متن رو خوب براش ترجمه نکردند و اون رو می‌ذاره به حساب ویژگی‌های ترجمه‌ناپذیر زبانی....

آقا جان خود دانید. دوست دارید این‌جا بنویسید، دوست دارید تو تلگرام. با حالتون حال کنید و تعهداتتون به متعهدٌبه‌هاتون رو هم فعلا انجام بدید، خدا رو چه دیدید شاید کار از دست طراحان خاورمیانه جدید در رفت و این تق و توقا به جنگ جهانی آخر ختم شد و هممون ختم به گور شدیم رفت پی کارش. مگر نشنیدید آخرین یافته‌های کیهانی می‌گند تمدنی که در بین‌النهرین شکل گرفته، همین حوالی هم باید ختم بشه؟  




ــ ـکمشـــ
۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۷ ۷ نظر



مستند رودها و جریان‌ها رو دیدم. تعریف کردنی نیست؛ شاید بشه گفت "زندگی در جریان حال"....

به کارهای یک هنرمند خلاق پرداخته. هنرمند با مصالحی از طبیعت چیزهایی می‌سازه که خیلی زود از بین می‌رند. حتی بعضی تا قبل از تمام شدن کار. و البته چیزهایی که عمری دراز دارند، حتی بیش از عمر هنرمند.... خیلی زیبا بود. 



ــ ـکمشـــ
۱۰ مهر ۹۵ ، ۰۱:۱۴ ۲ نظر

گفتنی نیست که من با شجریان چه حال‌ها داشتم و دارم. چه اوج‌ها، چه خلسه‌ها، چه عشق‌ها، چه شورها...

شجریان عصاره‌ی شعر رو می‌گیره و جرعه جرعه به کام آدم می‌ریزه. شجریان اندازه‌ی جرعه‌ها و فاصله‌ی فرو رفتن هر جرعه رو خوب می‌دونه و درست به اندازه و به موقع جرعه‌ی بعدی رو می‌ده. شجریان روح شعر رو می‌گیره و به روح آدم پیوند می‌ده و آدم رو به آسمون می‌فرسته....

وقتی سر عشق رو می‌خونه آدم خیال می‌کنه سعدی و شجریان با هم نشستند و حال اونو تمام و کمال وصف کردند... بر آستان جانان... نوا مرکب خوانی... بوته‌چین... شب، سکوت، کویر... و...  همه و همه چنان حسی به آدم می‌دند که انگار هیچ واسطه‌ای بین شعر و جان آدم نیست. همه چیز مستقیما تو جان می‌شینه و آدمو غرق در احساس می‌کنه....

البته من خوانندگان دیگه رو هم دوست دارم اما حقیقتا به جز شجریان خواننده‌ای سراغ ندارم که قریب به اتفاق کارهاش خوب و عالی باشند. به نظر من شجریان اورست خواننده‌هاست و همیشه سرش توی ابرهاست...

اما و دو صد اما هیچ وقت ازش نپذیرفتم که در سیاست دخالت کنه. اولین انتظاری که از یه استاد متخصص می‌ره اینه که تو حوزه‌ی تخصصی دیگه وارد نشه. ستون‌های جامعه نباید اجازه بدند مصادره به مطلوب بشند. قدر و اعتبار شجریان باارزش‌تر از اونه که خرج بادهای سیاسی بشه. 

نمی‌دونم؛ احتمالا یه سری خصوصیات شخصی و روانی تو افراد وجود داره که باعث می‌شه در مواردی قدر خودشون رو نشناسند و نقش خودشون رو فراموش کنند و خودشون رو رها کنند در مسیری که غریزه و احساس هدایتشون می‌کنه. نمی‌دونم کنترل این خصوصیات چه قدر شدنیه و در این موارد چه باید کرد اما می‌دونم این خصوصیات، بزرگ و کوچیک نمی‌شناسه و گریبان هر کسی رو می‌گیره و باعث سوتی‌های باور نکردنی می‌شه. به نظر من جدایی دهه‌ی شصت شجریان از نظام و خصوصا ورود پرصداش به جریانات 88  از این سوتی‌ها بود. ای کاش استاد تو موقعیت خاص خودش می‌موند و خودش رو به این شکل مطرح نمی‌کرد. کاش آبی بر اون آتش بود نه دمی به اون. 

بزرگ یه خونه سعی می‌کنه خونه رو آروم کنه نه این‌که بره بیرون و سنگ به شیشه‌های خونه بزنه؛ حتی اگر اون شیشه‌ها کثیف باشند. به نظرم نباید هنرمندانمون رو با مغلطه‌ی تعهد به جامعه، به سمت سیاست هل بدیم. اگر تعهدی برای هنر مفروض باشه، این تعهد به فرهنگ جامعه‌ست و باید از راه خودش ادا بشه. مردمی بودن به این نیست که سر و صدا کنیم و شور و هیجان کاذب و مضر ایجاد کنیم. گاهی باید استخوان در گلو تحمل کنیم و ببینیم چه طور می‌شه گرهی از مشکلات باز کرد....


و من هنوز استاد رو دوست دارم و با صداش زندگی می‌کنم. صدای استاد به من زندگی می‌ده، شور می‌ده، عشق می‌ده....



ــ ـکمشـــ
۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۱ ۹ نظر

خب باید عرض کنم همین اول کار دچار یه موقعیت پارادوکسیکال شدم! با این‌که به نظر می‌رسه نمی‌شه ننوشت، در عمل نمی‌شه نوشت. به نظر می‌رسه قسمت نوشتاری مغزم از کار افتاده. شایدم قسمت بیناییش.  وقتی می‌شینم به نوشتن، هر چی فکر می‌کنم چیز خاصی برای نوشتن پیدا نمی‌کنم. هر چی به اطرافم نگاه می‌کنم می‌بینم همه چیز به شکل حیرت‌آوری عادیه و چیز عادی هم گفتن نداره! شایدم قسمت جور دیگر باید دید مغزم رو گم کردم. به نظر می‌سه یه کمم که چی خونم زیاد شده! قصدم این بود که کمشی فراتر از کمش‌های قبل ارائه بدم اما به نظر می‌رسه رسیدن به گرد پای کمش سابق هم محاله...

نمی‌دونم این به نظر می‌رسه از کجا افتاده توی دهنم! به نظر می‌رسه دایره لغاتم ترکیده. دلیل روشنشم همین جمله‌ی آخره؛ آخه فعل ترکیدن رو چه‌طور می‌شه به دایره‌ی لغات چسبوند!؟ آیا این خود نشانه‌ای بر ترکیدن واقعی این دایره نیست؟ آیا نباید نشانه‌ها رو جدی گرفت؟ به نظر می‌رسه قسمت جدی گرفتن مغزم هم از کار افتاده...

...

چه می‌دونم والا... 

الآن که این سه نقطه‌ی قبل رو گذاشتم حسم این بود که آخرین نقاطیه که تو زندگیم می‌ذارم اما با شناختی که از خودم دارم، به نظر می‌رسه این دست و قلم دارند شوخی می‌کنند و انتقام این مدت سکوت رو ازم می‌گیرند. به نظر می‌رسه کم کم راه بیاند و خردک شرری بر این مغز چون چوب خشک بزنند... 

این اخوان چی می‌گه این وسط!!!!



ــ ـکمشـــ
۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۳۱ ۳ نظر

بسان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند 
گرفته کول‌بار زاد ره بر دوش 
فشرده چوب‌دست خیزران در مشت 
گهی پرگوی و گه خاموش
در آن مه‌گون فضای خلوت افشانگی‌شان راه می‌پویند 

ما هم راه خود را می‌کنیم آغاز...

...


به نظر میاد نمی‌شه ننوشت...




ــ ـکمشـــ
۲۷ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۱ ۵ نظر

به نظر من تعهد متناسب با اختیار و بدهیه؛ هر چی اختیار و یا بدهی ما در موضوعی بیشتر باشه، تعهدمون نسبت بهش بیشتر می‌شه. به این ترتیب به نظر من تو ارتباطات انسانی ترتیب تعهد بدین شرح ایفاد می‌گردد:


مقام اول تعهد مال فرزنده. در زمینه فرزندآوری، اختیار و اراده ما تقریبا حرف اول و آخر رو می‌زنه. اون طفل معصوم هیچ اختیاری برای اومدن یا نیومدن نداره. این ماییم که اختیار نزدیک به مطلق داریم. البته از کلمات "تقریبا" و " نزدیک به مطلق" هم منظور دارم. چرا که فشار فرهنگی هم در فرزندآوری موثره. جامعه به نوعی به اعضاش فشارهایی وارد می‌کنه که فرزندآوری یکی از این فشارهاست اما این نافی مسئولیت درجه اول ما در قبال فرزند نیست.


مقام دوم همسره. در انتخاب همسر، حدود 50 درصد اختیار داریم. ما با میل و اراده خودمون کسی رو به رابطه‌ی همسری دعوت می‌کنیم و اوشون هم با میل و اراده خودش می‌پذیره. وقتی ما به کسی پیشنهاد ازدواج می‌دیم و یا پیشنهاد ازدواج کسی رو می‌پذیریم در واقعا متعهد می‌شیم به یه سری از تعهدات که هر چند متناسب با جهان‌بینی هر کس تفاوت‌هایی درش وجود داره، اما در اصلش شکی وجود نداره.


مقام سوم پدر و مادر هستند. ما اختیاری در به وجود آوردن و یا انتخاب اون‌ها نداریم اما می‌دونیم که برای ما زحمت کشیدند و بدهی سنگینی بهشون داریم. در این مورد با اینکه به دنیا آوردن ما در حیطه اختیاراتشون بوده اما همون "تقریبا" بند اول اینجا هم وجود داره. اون‌ها هم عضوی از جامعه هستند و به خاطر فشار فرهنگی، تقریبا لاجرم از فرزندآوری بودند پس این حرف دهه‌ی نمی‌دونم چندیا که:"برای چی منو به وجود آوردید" یه کم پربیراهه....


مقامات بعد نسبی هستند و ترتیبشون متناسب با میزان طلب و نوع روابط افراده: معلم، فامیل، همسایه، دوست، همکار، راننده تاکسی، مشتری، سبزی‌فروش، نونوا، گدای سر کوچه و.... هر کدوم از اینا متناسب با خدماتی که به ما می‌دند و یا اهمیتی که برامون دارند مورد تفقد تعهد ما قرار می‌گیرند...


پ.ن: به نظر من تعهد چیز مهمیه. اگر هر کس تعهدش رو درست انجام بده جامعه خیلی بهتری خواهیم داشت. 



ــ ـکمشـــ
۲۳ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۱۱ ۳ نظر

به نظرم تو جوامعی که از نظر توسعه انسانی تو رده‌های پایین هستند، آدما با تمام توان پشت تفاوت‌هاشون موضع می‌گیرند و به همین دلیل کمتر طرف مقابلشون رو درک می‌کنند. تو این جوامع فرد نمی‌تونه بپذیره طرف مقابلش طور دیگری نگاه می‌کنه، طور دیگری فکر می‌کنه. و مهم‌تر از اون این که نمی‌دونیم این تفاوت‌ها، اغلب منشا ژنتیکی و یا تربیتی دارند و کمتر ارادی هستند. ما با توجه به ژنتیک و محیط رشدمون، نوعی نگاه پیدا می‌کنیم. نوعی جهان‌بینی و حتی نوعی پروسه تفکر. این نوع نگاه تکلیف ما رو دربرابر پدیده‌ها مشخص می‌کنه و قضاوتی از دنیا بهمون میده که موضعمون نسبت به اطراف رو شکل می‌ده.

به نظر من این "نوع نگاه" موضوعی قابل تحلیل و بررسی و اصلاحه و هر شخص می‌تونه با شناخت خودش، "نوع نگاهش" رو پرورش بده. ولی چیزی که مهمه اینه که اگر این تفاوت در "نوع نگاه" رو درک کنیم و به رسمیت بشناسیم، یقینا ارتباطات انسانی و حتی گروهی و بین‌المللی زیباتر و آروم‌تر خواهند شد.

مصطفی ملکیان سعی کرده این تفاوت‌ها رو از دید ادیان شرقی تقسیم‌بندی کنه. مطلب نسبتا بلندیه اما مطمئنم اگر اراده کنید و بخونید خیلی به درد می‌خوره. به نظرم پایه اصلاح خود دونستن همین مطلبه. خصوصا مثال‌های خیلی جالبی هم آورده که موضوع رو ملموس‌تر می‌کنه. 


ــ ـکمشـــ
۰۴ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۲۷ ۶ نظر

جریمه‌های تخلفات رانندگی رو زیاد کردند. خیلی زیاد. این منو خوش‌حال می‌کنه. دیگه خیلی راحت‌تر می‌تونم تصمیم بگیرم که خلاف بکنم یا نکنم. به نظر من مهمترین قسمت فرهنگ‌سازی حرف زدن با زبونیه که همه‌فهم باشه. زبون پول رو همه می‌فهمند. همه می‌فهمند 200 تومن دادن برای 5 دقیقه زودتر رسیدن یعنی چی؟ و به همین دلیل خیلی زود خودشون رو تطبیق می‌دند.

رها کردن جامعه به امان خودش به بهانه فرهنگ‌سازی تبلیغاتی، پاک کردن صورت مسئله‌ست. به نظر من اداره‌کنندگان جامعه برای هدایت جامعه به سمت اهداف درست، در قدم اول باید از این زبون همه‌فهم استفاده کنند. و البته می‌تونند با همین درآمد، تبلیغات اثرگذاری برای درونی شدن این فرهنگ انجام بدند.

این ابزار تو همه‌ی کارها موثره؛ چه مدیریت یه کلاس و یه آموزشگاه و چه مدیریت یه ساختمون و یه محله و چه مدیریت یه اداره و یه شهر....

کاش برای سوخت هم از چنین ابزاری استفاده بشه. هنوز هم وقتی می‌خوایم خونه بخریم به گرم کردن و خنک کردنش فکر نمی‌کنیم. هنوز هم بخاری رو زیاد می‌کنیم و با لباس کم می‌چرخیم. هنوز هم برای رفع بیکاری یه دوری با ماشین می‌زنیم.... 


ــ ـکمشـــ
۲۵ دی ۹۴ ، ۱۴:۳۱ ۳ نظر