مبارک باد.
اینجا که من نشستهام، کوه محراب مثل یک فیل ِ خوابیده دیده میشود. شاید هم یک خرس ِ خوابیده! همینطور از ذهنم میگذرد که نکند "خرس خوانسار" از شباهت این کوه به خرس ساخته شده!؟
هر چه هست مثل این کوه را جایی ندیدهام. کوههای "دوتو" و "درهبید" مشابه همهی کوههای دیگرند و از آلپ تا هیمالیا و از البرز تا زاگرس پر از چنین کوههایی است اما کوه محراب، فرق دارد. ظاهرش مثل تپه است، مثل تپهی "کوه جهنم" در جوزچه. اما ارتفاعش سهـچهار برابر یک تپهی معمولی و در حد یک کوه است.
من چیزی از جغرافیا سرم نمیشود و بحثهای تخصصی این موضوع را به خانم خداکرمی واگذار میکنم اما کوه محراب برای من هویتی ناخودآگاه است؛ نمیدانم چرا تا حرف و یادی از خوانسار میشود، این کوه با تمام عظمتش و با تمام مظلومیتش، جلوی چشمم میآید. و حتی نمیدانم چرا آن را نمادی از مظلومیت میبینم؛ شاید واقعا فکر میکنم خرسی خسته است که این گوشه از دنیا را برای خواب پیدا کرده. دلم برایش میسوزد و آرام حرف میزنم تا از خواب بیدار نشود.
بچه که بودم در ایوان خانه با خواهرم بازی میکردم و تمام مدت، این کوه را میدیدم. آن وقتها وجودش، احساسی دوگانه ایجاد میکرد؛ از یک طرف مثل دیواری جلوی دید را میگرفت و از طرف دیگر مثل قدرتی محافظ، امنیتبخش بود.
حالا که این مطلب را می نویسم یادم میآید که گهگاه بساط چای و آش را برمیداشتیم و با خانواده به محراب میرفتیم. به همان تخته سنگ عظیم و مثلثی. خوب یادم هست که یک بار نان و پنیرم را از مادرم گرفتم و به بالای تخته سنگ رفتم. خوشم میآمد آن بالا و در راس مثلث بنشینم و نان و پنیر بخورم. آن روز آن بالا نشستم و پاهایم را دراز کردم و نان و پنیر را روی پاها گذاشتم و هنوز لقمهای نخوردهبودم که پنیر از روی نان قل خورد و با سرعت به پایین تخته سنگ افتاد. بعد از آن یادم نیست چه شد اما احتمالا برادر بزرگم یا مادرم چشم غرهای رفته و داد زدهاند که:"مگه مرض داری میری بالا؟ خب همینجا بشین کوفت کن دیگه!" شاید هم گفته باشند:"قربون دست و پای بلوریت بیا همین پایین پیش ما نون و پنیرتو بخور عزیزم."(ولی فکر میکنم همان اولی را گفته باشند!)
یک بار هم تا بالای آن رفتم. بالای کوه را میگویم. آن بالای بالا، طوری که پشت کوه را دیدم. از ایوان خانه انگار میکردی که این کوه تا آخر دنیا ادامه دارد، اما وقتی از آن بالا پشتش را دیدم، فهمیدم که کوه به این عظمت هم انتهایی دارد. شاید هم این احساس مظلومیتی که از کوه در قلب من مانده از همان روز شکل گرفته!
...
چندین سال است که به محراب نرفتهام اما یادم هست پایینش را به عرض یکی دو متر، سنگچینی و صاف کرده بودند و کنارش هم سنگی بود که چالهای به شکل اثر ثم اسب روی آن دیدهمیشد. بچه که بودم میگفتند جای پای اسب امام زمان است اما بعد از آن چیزی دربارهاش نشنیدهام.
الآن هم به فکرم رسید بهتر است تنبلی را کنار بگذارم و به جای اینکه جلوی مونیتور بنشینم و منتظر سبز شدن علف زیر پایم باشم، به کوه بزنم و دوباره محراب را از نزدیک ببینم. اما یادم میآید که هر سال دم عید همین قرار را با خودم میگذارم و بعد از عید آن را فراموش میکنم...
ولی این بار فرق دارد؛ این بار به شما قول می دهم که بعد از عید این کار را بکنم و گزارشش را بدهم. این را گفتم که در تاریخ ثبت شود و انگیزهای برای فرار از تنبلی.
همین الآن آن شیطانک قرمزی که روی دوش چپم نشسته میگوید:"نگران نباش، تا یکی دو ماه دیگه کسی برنمیگرده این پستو بخونه و همه فراموش میکنند. اصلا فوقش این پاراگرافو حذف میکنی؛ چاردیواری اختیاری."
بیخود میگوید. حتما میروم. این خط و این هم نشان:
خط نشان
یکی از حقوق شهروندی "تعلق مزایای نسبی هر شهر به شهروندان همان شهر" است. دلیل این امر هم تحمل مشکلات نسبی شهر توسط آنها است.
بنابر این اصل، یک شهروند تهرانی که دود و ترافیک و هزار و یک مشکل دیگر تهران را تحمل میکند، حق دارد از مزایا و امکانات پایتخت، مثل دسترسی به ادارات کل و وزارتخانهها و نیز مراکز درمانی عالی و... برخوردار باشد. یا یک شهروند اصفهانی که مشکلات توریستهای داخلی و خارجی را تحمل میکند، حق دارد از مزایای فرهنگی و اقتصادی نصفجهان، مثل بازدید رایگان از مسجد امام برخوردار باشد(که هست!)
یا یک مشهدی که مشکلات متعدد زائران امام هشتم را تحمل میکند، حق دارد از مزایای معنوی حضور در جوار بارگاه امام رضا(ع) و نیز از مزایای مادی حضور زائران متنعم باشد. چیزی که هماکنون هتلداران و مسافرکشان و مغازهداران اطراف حرم به خوبی از آن متنعمند!
و با همین دلایل، یک جنوبی محق است که از اجناس خارجی ارزانقیمت و ماهی آزاد درجهی یک استفادهکند. و یک شمالی حق دارد از آبی بیکران دریا و مخمل سبز جنگل و اوزون برون و برنج فرد اعلا بهرهمند باشد.
اما متاسفانه در پارهای موارد، در خوانسار ما، این حقوق به شهروندان تعلق نمیگیرد و یا عادلانه تقسیم نمیشود. این که میگویم پارهای موارد به این دلیل است که از حق نباید گذشت و باید نیمهی پر لیوان را هم دید. به نظر من، به لطف مدیریت محترم شهر که نمیدانم شهردار است یا شورای شهر، بعضی از این دست حقوق، به شهروندان خوانسار تعلق گرفته است. مثلا همین امسال قبل از محرم، ما از نعمت دپوی مصالح ساختمانی در پیادهروها و در نتیجه سخت شدن تردد در آنها و نیز نعمت دود و بوی قیر مذاب، که برای لکهگیری کوچهها استفاده میشد، برخوردار بودیم. (گیرم که این دود و بوی مقدس که اینروزها هم مشاممان را مینوازد از صدقهی سر مسافران و مرکزنشینان بودهباشد!)
اما اعتراض اصلی این وجیزه به گرد و خاک ناشی از تخریب خرابهای در مرکز شهر است. از نظر حقوق شهروندی، در این فقره دو مشکل وجود دارد:
اول آنکه این گرد و خاک، بالسویه تقسیم نشده و ساکنان مغازههای اطراف و گذرندگان از این مکان، بهرهی بیشتری از آن میبرند و این عین بیعدالتی و ظلم در حق بقیه است. پس لازم است مدیریت محترم شهر(همان که نمیدانم کیست را میگویم!) مقداری از این آوار باستانی را به نقاط مختلف شهر برده و مثل کاه باد دهند تا هر صاحب حقی به حقش برسد.
و دوم آن که با توجه به اصلی که در اولین پاراگراف عرض شد، این گرد و خاک، درست مثل انرژی هستهای، حق مسلم ما ساکنان خوانسار است. و هیچ خوانساری غیور و اجدادپرستی حاضر نیست یک ذره از این غبار اساطیری را با مسافران متشخص و باکلاس نوروزی تقسیم کند. اما متاسفانه با این سرعت کار، به نظر میرسد آخرین ذرات این گرد و خاک شفابخش بر نای و نایژههای مسافران اجنبی بوسه زند و این حق شهروندی از صاحب اصلیاش دریغ شود.
بادا که چنین مباد.
پ.ن:
۱ - شاید اگر چند متر شیلنگ آب برای این تخریب مصرف میشد، این قلم حساس نشده و نعماتی که صدقه سری مسافران، به شهروندان اینجا عرضه میشود مغفول میماند!
۲ - امیدوارم دوست عزیزم آقای دهاقین از این پست دلخور نشده باشند. قصد اولیهام، یادآوری این نکته، طی کامنتی خصوصی به ایشان بود اما به نظرم رسید، بد نیست بحث دربارهی حقوق شهروندی عمومیتر مطرح شود تا همه به این حقوق حساس باشیم.
با توجه به ... نتیجه میگیریم ...
پ.ن:فککنم یهکم زود میباشه!
فعلا نگاه مینمایم!
همانطور که پیشتر عرض کردم در محرم، همه چیز در خوانسار تعطیل است، حتی زندگی: مردی به خانه نمیآید که غذا بخواهد و زنی درخانه نیست تا با وجودش، زندگی معنی پیدا کند. اجاقی روشن نیست تا بوی زندگی را در خانه بپیچاند و بچهای در خانه نیست که گریه کند و توجهی بطلبد. کودکی در خانه نیست که مشقش را بنویسد و اصلا مدرسهای باز نیست که معلمش مشق گفته باشد! خانه خوابگاهی میشود که اهالی، هر چند ساعت یک بار، سری به آن میزنند و دوباره ترکش میکنند... همه در خدمت محرمند.
ولی با اینکه زنها در مراسم دههی اول محرم شرکت دارند، ابتکار عمل در دست مردان است. کارگردان و بازیگران عرصهی دههی اول، مردها هستند و این وظیفه را هم، در پس سالها تجربه، به خوبی و در کمال حرفهایگری به سرانجام میرسانند. در این مراسم زنان نقشی ندارند و حداکثر، تماشاگرانی فعال محسوب میشوند...
ولی حساب دهههای دوم و سوم محرم و همهی ماه صفر، حساب دیگری است. این پنج دهه مال زنها است. البته چند مجلس روضه هم برای پیرمردها تشکیل میشود اما بحث روضهها و ختم انعامهای خانگی بسیار مفصلتر است. زنهای زیادی را میشناسم که در دهههای مختلف صفر، نذر ِ روضه و ختم انعام دارند.
این مراسم برای ما مردها خیلی ملموس نیست و به واسطهی سیطرهی مردسالاری ِ سنتی بر ذهنمان، آن را جدی نمیگیریم. ما مردها در برخور با چنین مراسمی، لبخند روشنفکرانهای میزنیم و میگوییم:"بذار خوش باشند، چارتا زن بیکار نمیدونند چه کنند، دوره را میندازند. برو فکر نون کن که خربزه آبه!" یا " اینا که نمیرن ختم انعام، میرن ختم اندام! میرن خودشونو نشون بدن، پز لباساشونو بدن، وسایل خونشونو به رخ مهمونا بکشند، برا پسراشون دختر پیدا کنند، دختراشونو آب کنند!" یا "همش میشینند به غیبت و دروغ، امام حسین تو کمرتون بزنه، اگه راست میگید از قر و فرتون کم کنید. اگه راست میگید اینقدر چیز به خودتون نمالید"و... وآخر هم با لبخندی معنیدار میگوییم:"خدا حاجتشونو بده"!
نمیخواهم وارد این بحث شوم که مگر مردها در دههی اول محرم چه میکنند؟ مگر آنها به خاطر "قر و فر"شان دست به خیلی از کارها نمیزنند و مگر آنها نمیروند که عَلَم و شتر و مداحشان را به رخ هم بکشند، مگر آنها طول زنجیرزنانشان را به رخ هم نمیکشند، مگر آنها تعداد گوسفندهایی که کشتهاند را جار نمیزنند، مگر آنها مقدار کمکی که به هیئت کردهاند را توی بوق نمیکنند؟ مگر آنها با جدیدترین آرایش ِ سر و صورت و جدیدترین لباسهای مشکی در صف زنجیرزنان قرار نمیگیرند و... که این رشته سر دراز دارد...
حرفم این است که چرا بعضی از زنها چنیند؟ چرا این زنها در طول سال منتظرند تا مراسمی تشکیل شود و آنها بتوانند خودی نشان دهند؟ اینکه بیشتر زنها عاشق عروسی و عقد و حنابندان و هر مهمانی شاد و ناشاد دیگری هستند، به چه علت است؟
به نظر من تعالیم و تربیت دینی نقش مهمی در برپایی مراسم روضه و ختم انعام دارند اما از نیازهای اجتماعی که شامل پذیرش اجتماعی و احساس اهمیت و اعتبار و... است هم نباید غافل شد. مردها در طول روز فرصت کافی برای ارضای نیازهای اجتماعیشان دارند؛ میخرند، میفروشند، چانه میزنند، دعوا میکنند، چک میدهند، چک میگیرند، به ارباب رجوع پاسخ میدهند، طرف مشورت قرار میگیرند با رییس جلسه دارند به زیردستان دستور میدهند، با همکاران صحبت میکنند و در این صحبتها هم نیاز های اجتماعی یکدیگر را به خوبی ارضا میکنند.
اما زنها چه؟ صبح، زودتر از همه بیدار میشوند و همسر و فرزندان را راهی مدرسه و محل کارشان میکنند و مشغول رفت و روب و شست و شو و پخت و پز میشوند تا شب. شب هم بدون اینکه زحماتشان پیدا باشد میخوابند و فردا دوباره روز از نو و روزی از نو. و وقتی هم صحبت از کار خانه میشود، مردانه دهانمان را پر باد میکنیم و میگوییم:"ای بابا مگه چه میکنید، شاخ غول که نمیشکنید، چارتا کاسه بشقاب میشورید و یه غذا درست میکنید دیگه! غیر از اینه؟"...
با چنین شرایطی زنها اینطور نباشند چه کنند؟ آیا به آن ها حق نمیدهید؟
صفر هم تمام شد اما خوشبختانه عید فرا میرسد و باز مشغولیتی جدید. بعد از عید هم خدا بزرگ است...
مُن کا کی آقام خوساریم ِ تِنگاشت که یا بَنگاران؟ فکر کِرتَن مُن فارسیو. وقتی اِمِگو خوساری بَنگاران باید اِول فارسی فکر کِران بعدژ خوساری بَنگاران. بخچه همین، خوساری اِنگاشتن مُن همیشَه مایه خِنده زاریو.
این چِند کِلِمیه جی بَخچه این به که نواژنده مـِرده زبون بُباژ بـِلد نی!
پ.ن:
۱ – زونان که این خیلی وَدو که بـِلد نَیان خوساری بَنگاران اِما چه کِران این جی یک جبر تاریخی است که خردهفرهنگها همیشه مغلوب فرهنگهای بزرگرترند. چیزی که امروزه حتی زبان فارسی را هم تهدید میکند چه برسد به زبان خوانساری!
2 – اِما این جی زونبـِدین که همونجی مین ِ خیلی اِز کیا، مِردم با وِچاژون خوساری اِتِنگارنده. این باعثِ گِنو که وِچا به زِِبون خوساری فکر کِرِنده. این تنها بستر انتقال زبان است. البته از طرف دیگر، این بچهها در مواجهه با زبان فارسی دچار مشکل فکری خواهند شد. اینها همیشه باید چیزی را که میشنوند، برای فکرشان به زبان مادری ترجمه کنند و برای همین در فهم مطالب یک قدم عقبترند. آیا این تجربه را نداشتهاید که شاگرد اولهای مدارس خوانسار بیشتر بچههایی هستند که در خانه فارسی حرف میزنند!؟
3 – این پست درپاسخ به فراخوان ِ ضمنی آقای دادگستر وانِوِیسکا!