مراحل تحقیق در ایران:
1 - Ctrl+A
2 - Ctrl+C
3 - Ctrl+V
4 - Ctrl+P
مراحل تحقیق در ایران:
1 - Ctrl+A
2 - Ctrl+C
3 - Ctrl+V
4 - Ctrl+P
اینمجایزه کسانی که مطلب رو خوندند.
بعد از چندین و چند سال، توفیق رفیق راه شد و یه رفیق شفیق دو دستی بلندم کرد و گذاشت وسط حسینهی قوجون. دستش درد نکنه که مایه خیر شد. من همیشه دوست داشتم دوباره برم و غرق تعزیه شم اما خب همانگونه که افتد و دانی تنبلی نمیذاشت.
خلاصه یه گوشه گیر آوردیم برای نشستن و شروع کردیم به تعزیه دیدن. باورم نمیشد یه همچین جمعیت زیادی برند تعزیه. شگفتزده شدم. واقعا خوشحال شدم که هنوز این سنت کهن زنده و سرپاست؛ تعزیهخونها خیلی جدی کار میکردند و مردم هم خیلی جدی تماشا میکردند. برو و بیایی به راه بود.... امیدوارم متولیان این کار فرهنگی عالی در ادامه راهشون موفق باشند.
وظیفه خودم میدونم به سهم خودم به هر چه بهتر برگزار شدن این آیین دینی کمک کنم و به همین دلیل اشکالاتی که به ذهنم رسید رو اینجا بیان میکنم. البته من متخصص این موضوع نیستم و صرفا به عنوان یه بیننده عادی نظر میدم و چه بسا انتقادم وارد هم نباشه:
اولین چیزی که توی ذوق میزد کیفیت بد صدا بود. من تقریبا چیزی از دیالوگها و اشعار متوجه نشدم. حتی با گذشت دقایقی سرم شروع کرد به درد و اونقدر این درد زیاد شد که نتونستم تا آخر بمونم.
دومین مسئله مهم، نورپردازی بود. اولا به نظر نمیاومد نورافکنهایی که بالای سن دیدم مخصوص این کار باشند(ظاهرا از همین نورافکنهای معمولی بودند). ثانیا نورشون تو چشم بود و آزاردهنده و ثالثا صحنهپردازی سن رو هم خراب کرده بودند. کاش میشد با محصور کردن بالای سن اونها رو از دید تماشاچی پنهان میکردند.
مسئله بعد کثیفی ظاهری حسینیه بود. دیوارها و سقف کثیف و نامرتب بودند و ستونهای فلزی هم همون ضدزنگ سالها قبل رو داشتند. کاش دست کم یه گچ ساده روی آجرها بکشند که ظاهر امر هم خوب بشه.
تو اجرا هم سه نکته به ذهنم رسید:
اول اسب سواری ناشیانه سوارکاران بود. اونچه که از اسبسواری جنگجویان تو فیلمها دیده بودم با این اسبسواری ابتدایی همخوانی نداشت. جنگجویان اسبسوار معمولا پرابهت و مسلط به اسب هستند اما اسبسواران تعزیه نه تنها ابهتی نداشتند بلکه ناشیانه به زین چسبیده بودند و تمام تلاششون بر این بود که از اسب نیفتند و یا با هم برخورد نکنند.
نکته بعد اینکه ما عباس(ع) رو به علمداری لشکر امام حسین(ع) میشناسیم و در جنگهای قدیم هم علم لشکر بسیار مهم بوده و قاعدتا باید بزرگ و پرابهت بوده باشه. علمی که دست عباس دیدم یه پرچم سهگوش کوچیک بود که سر یه چوب کوتاه بسته بودند و مساحتش به یک متر مربع هم نمیرسید.
و نکته بعد هم اینکه گاهی تو اجرای تعزیه دخالتهایی دیدم که به نوعی اهمیت ندادن به تماشاچی بود. مثلا وسط اجرا، یه آدم کت شلواری میاومد تو میدون و پر کلاه عباس رو درست میکرد یا امام حسین به کنار سن میاومد و پیالهای آب میخورد. به نظرم اینها باعث میشه حس تماشاچی خراب بشه و اون تاثیری که لازمه رو نگیره.
البته این حرفها به معنی نادیده گرفتن زحمات دستاندرکاران نیست. به نظرم همینکه تونستند تو این شرایط و با این همه مشکل و هزینه، تعزیه رو زنده نگه دارند کار بسیار بزرگی کردند. خصوصا این که نظم حاکم بر مراسم بینظیر بود. تمام دستاندرکاران و مجریان برنامه بسیار متین و مودب و موقر بودند. از سربازان و کادر نیروی انتظامی گرفته تا هدایتکنندگان و راهنماهای مراسم.
دست همشون درد نکنه...
نذری پختن یه کار قشنگه. یه کار خیلی قشنگ. من خیلی دوستش دارم. من کاری ندارم بعضیا بهش اعتقادی ندارند. کاری ندارم به نظر بعضیا این کارا خرافاته و نمیتونه باعث برآورده شدن حاجت بشه. حتی کاری ندارم با نذری حاجتی برآورده میشه یا نمیشه. من اصل نذری پختن رو دوست دارم. و به نظرم دست به نقدترین ثمره نذری که هیچ کس نمیتونه انکارش کنه سیر شدن شکم دوست و همسایه و احتمالا چند فقیر و به تبع اون محکمتر شدن پیوندهای دوستی و همسایگی و فامیلیه. خب همین کم حاجتیه؟ به نظرتون اگر روابط ما با اطرافیانمون بهتر بشه مشکلاتمون کمتر نمیشه؟
...
بیست و هشت صفر هر سال ما هم نذری داشتیم. شلهزرد. یادمه اون دور دورا با هیزم اجاق نذری رو علم میکردیم و سختترین کارش هم با من بود: چوب جمع کردن. و لابد پدر و مادر و خواهر و برادرام هم خیال میکردند سختترین کار مال اوناست. چه میدونم شایدم بود...
یه دیگ مسی بزرگ سیاه و چند کیسه برنج و شکر و زعفرون و دارچین و... فاطمه خانوم و معصوم خانوم و مهین خانوم و مریم خانوم و مهناز خانوم و... علم شدن بساط شلهزرد. چه شولوغ بازاری میشد حیاطمون. همه در حال کار و سر و صدا...
یادمه یه درخت چهل پنجاه ساله تو حیاط بود که اجاق رو زیر اون علم میکردیم و هر چی فکر میکنم یادم نمیاد به جز همون شلهزرد سالی یه بار، چیز دیگری هم روی اون اجاق سنگی پخته باشیم. این اجاق اختصاصی شلهزرد بود.
و شیرینترین لحظه وقتی بود که شلهزرد آماده خوردن میشد. همینطور داغ داغ فوت فوت کنان میخوردم و صفا میکردم. و چه طعمی داشت این شلهزرد بادارچین...
بعد شروع میکردند ظرف گرفتن برای همسایهها. نه نه نه. نه این ظرفای یه بار مصرف مزخرف. مادرم ظرف و ظروف خونه رو میآورد و تو همونا برای همه میریخت. نمیدونم از کی این ظرفای یه بار مصرف غیربهداشتی به بهونه بهداشت وارد زندگی ما شدند؟ اصلا جهنم بهداشت، اون وقتها وقتی ظرف شلهزرد رو میدادی دست همسایه و منتظر میشدی تا ظرف رو برگردونه یه مشت نقل یا دو تا شاخه نبات و اگه تابستون بود دو تا مشت گوجه سبز تازه از درخت چیده، توش میذاشت و بهت میداد و غرق لذت میشدی...
و یه چیز دیگه هم که فهمش به سن من قد نمیداد معنی لبحندهای برادر و خواهرام بود وقتی از دختر یا پسر همسایه ظرف پر رو میگرفتند...
دختر همسایه که خوب میدونست امروز براشون شلهزرد میاد گوش میخوابوند و تا صدای زنگ رو میشنید میپرید دم در و با خجالت و لبخند ظرف شلهزرد رو از پسر همسایه میگرفت و خالیش میکرد و تمیزتر از اولش میشست و توش یه شاخه گل رز میذاشت و با لبخند و تشکر میداد دست پسر همسایه و پسر همسایه هم غرق رویا و خیال میشد و میرفت دنبال کار خودش و هر چی بهش میگفتند مال بقیه رو هم ببر هیچ توجهی نمیکرد...
دختر صاحب مجلس هم بهترین لباس و چادرش رو میپوشید و یه کاسه چینی گلقرمز برمیداشت و میرفت سر دیگ پرش میکرد و با دارچین به طرح زیبا روش میکشید و میبرد در خونه آرزوهاش و گل رزش رو خشک میکردو میذاشت کنار گل رز پارسال.... اصلا یکی از برکات این نذریا ازدواجهای بعد از اون بود. میشه گفت نذریپزون اون وقتا فیسبوک الآن بود.
...
خلاصه زمان گذشت و این رسم هم مشمول تغییرات زمان شد و اینی شد که الآن هست؛ درسته که اجاقای گازی جای هیزم و دود رو گرفتند و درسته که ظرفای یه بار مصرف پلاستیکی جای کاسه چینی گل قرمز رو گرفتند و درسته که دیگه کسی منتظر نمیمونه تا یه کاسه گل رز پس بگیره اما هنوز هم تو خونه صاحب مجلس شور و ولولهای به پا میشه و هنوز هم لذت کار جمعی افراد رو سرحال میاره و هنوز هم هر کس حاجتی داره میره سر دیگ و نیت میکنه و با چندتا صلوات دیگ رو هم میزنه و هنوز هم طرحهای دارچینی زیبایی روی شلهزرد میکشند... و هنوز هم این روزا گوشمون به زنگه تا بریم دم در و نذریمون رو بگیریم...
قبول باشه،
امیدوارم به تمام آرزوهاتون برسید...
یه دوست داشتم که به باباش میگفت "عمو"!
پیش خودم خیال میکردم باباش فوت کرده و عموش شده باباش. اما یه بار که صحبت میکردیم گفت اینطور نیست. گفتم پس چرا به بابات میگی عمو؟ گفت این که چیزی نیست به عموم هم میگم بابا!
از تعجب شاخ درآوردم. گفتم چرا؟
گفت قضیهش جالبه؛ خانواده ما با خانواده عموم با هم توی یه خونه زندگی میکردیم؛یه خونه بزرگ که از وسط نصف شده بود و دو آپارتمان مجزا شده بود اما حیاطش مشترک بود و کلا زندگیمون خیلی با هم قاطی بود.
گفتم خب.
گفت عموم بزرگتر از بابامه و زودتر ازدواج کرده. بچههاشم بزرگتر از ما هستند. ما از وقتی به دنیا اومدیم دیدیم که بچههای عموم به بابای خودشون میگفتند "بابا" و به بابای ما میگفتند "عمو" و ما هم خیال کردیم بابامون رو باید "عمو" صدا کنیم و عمومون رو "بابا" و این تا الآن هم مونده و نتونستیم اصلاحش کنیم...
به نظرم دانستههای ما هم خیلی تحت تاثیر محیط رشدمون هستند. خیلی از باورها، تصورات، تعریفها و...