ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

بایگانی

۵ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

امروز از مقابل بیمارستان رد می‌شدم که دیدم یک مرد میانسال وسط خیابان ترمز کرد و از ماشین پیاده شد و کتش را را درآورد و داخل ماشین انداخت و افتاد به جان یک جوان و تا می‌خورد کتکش زد. مردم جمع شدند و...
باقی ماجرا هم که تکراری است.

حسابی سورپرایز شدم. مدت­‌ها بود دعوا ندیده بودم. احساسات نوستالژیکم فوران کرد.
...
جالب نیست که هنوز آدم­‌هایی هستند که با دعوا مسایل­‌شان را حل می­‌کنند!؟ به نظرم این هم قسمتی از فرهنگ و هویت ماست؛ مثل آثار باستانی‌مان. اما نمی‌دانم چرا کسی سعی در حفظ و گسترش آن نمی‌کند! حیف است به خدا! دارد از بین می‌رودها!

ــ ـکمشـــ
۲۹ دی ۹۰ ، ۲۳:۴۱ ۲۰ نظر
چند روز پیش در محضر عزیزی بودم. دو حکایت جالب به نقل از پدرش تعریف کرد. این دو حکایت درباره‌ی روحانی جلیل‌­القدری بود که در خونسار قدیم به "حج آخوند" معروف بود و هم اکنون در قبرستان پشت بابا ترک مدفون است. فکر کردم شاید شنیدنش برای شما هم خالی از لطف نباشد.


اول - شخصی در شاهزاده احمد دو قبر برای خود و همسرش خریده بود و وصیت کرده بود در آن‌جا دفنش کنند. روزی به رسم تعارف به حج آخوند می­‌گوید:" حاجی من مین شازده احمده دو تا قبرم ورگفتی یکیژ شما ورگیردین". حج آخوند در جواب می­‌گوید:" نه نمگو وصیتم کرتی مین بیابونه خاکم کرنده بلکه وارونه اندان گنام بشورو".


دوم- روزی حج آخوند به پدر دوستم می­‌گوید"بش دینار گوشت از ... بخچه من هاگیر". پدر دوستم نزد قصاب مربوطه رفته و پیغام را می­‌رساند. قصاب هم یک تکه گوشت لخم و بی­‌استخوان و تمیز وزن میکند و تحویل می­‌دهد.
حج آخوند وقتی گوشت را می­‌بیند آن را برانداز می­‌کند و به پدر دوستم می­‌گوید:"گوشته ببر ری پیشخونژ نه و بیژا خجالت بکش این چیشیبو منددو؟"
پدر دوستم پیش خودش فکر می­‌کند گوشت به این خوبی! چرا حج آخوند این را نپذیرفت؟ این که مشکلی ندارد!

اما خجالت می­‌کشد نظرش را بگوید و راه می­‌افتد. وقتی پیغام را به قصاب می­‌رساند. قصاب با شرمندگی گوشت را می­‌گیرد و نصف آن را جدا می­‌کند و به جایش استخوان و چربی و خوش­‌گوشت می­‌گذارد و به دست پدر دوستم می­‌دهد و راهی­‌اش می­‌کند. وقتی حج آخوند گوشت را می­‌بیند می‌گوید:"آ بارکلا این بگنا. دسد درنکرو ببام".




ــ ـکمشـــ
۲۴ دی ۹۰ ، ۲۰:۵۹ ۲۱ نظر

بچه را باید گذاشت بچگی کند. چرا خیال می‌کنیم شبیه بزرگ‌ها بودن ادب است؟



ــ ـکمشـــ
۱۲ دی ۹۰ ، ۱۲:۲۹ ۲۴ نظر
من سعی میکنم هیچ وقت خودم رو مجبور نکنم پست جدید بذارم. گفتم شما هم بدونید!




ــ ـکمشـــ
۰۹ دی ۹۰ ، ۱۸:۳۴ ۱۱ نظر

این روزها بارها و بارها این موسیقی زیبا را گوش کرده‌ام.

شاعر: مولوی

آهنگساز: هوشنگ کامکار

خواننده: بیژن کامکار با همراهی ارکستر سمفونیک و گروه کر، به رهبری حشمت سنجری

سال اجرا: 1358

مولوی صدها سال پیش شعرش را گفته و کامکار سی سال پیش آن را خوانده ... نمی‌دانم چرا این‌قدر زیباست. چرا این‌قدر غریب است و این‌قدر آشنا. چرا این‌قدر دور است و این‌قدر نزدیک...

خیلی متاسفم که امروز واژه‌ی شهید همه را یاد سهمیه‌ی دانشگاه و استخدام می‌اندازد. خیلی متاسفم که گاهی حتی قضاوت درباره‌ی شخصیت و راه شهیدان تحت تاثیر همین سهمیه‌هاست. گمان نمی‌کنم در طول تاریخ بتوان ملتی را یافت که با اسطوره هایشان چنین کردند که ما می‌کنیم. و این مظلومیت مضاعفی است برای آنها که سبک‌بار و بی سر و صدا پرواز کردند. واقعا روزی که مقابلشان می‌ایستیم چه جوابی داریم؟

 

 

 

ــ ـکمشـــ
۰۲ دی ۹۰ ، ۱۷:۲۵ ۱۹ نظر