دیروز استخر بودم. توی سونای خشک تنها نشسته بودم و مثل همیشه به این فکر میکردم که اگر در سونا قفل شود و هیچ کس بازش نکند چهطور میشود زنده ماند؟ همیشه به این قسمت فکرم که میرسم احساس خفگی میکنم و فورا از سونا فرار میکنم اما اینبار تا خواستم بلند شوم و فرار کنم، در باز شد و دو آدم چهل پنجاه ساله وارد شدند. خیالم راحت شد و گفتم خب بالاخره اینها هستند و کمک میکنند در و پنجره را بشکنیم و زنده بمانیم برای همین به نشستن ادامهدادم(عجب فعلی شد!).
کمی که گذشت از لهجهشان فهمیدم گلپلیگانی هستند و تعجب کردم؛ شنیده بودم استخر گلپایگان راه افتاده؛ پس اینها اینجا چه میکنند؟ به خودم گفتم شاید اینجا فامیلی دارند و آمدهاند به او سری بزنند، تنی هم به آب زدهاند. اما به خودم جواب دادم آخه آدمی که به مهمانی میرود لنگ و قطیفه با خودش میبرد!؟
کنجکاویم چموش شده بود و ول کن نبود. دل به دریا زدم و بدون هیچ مقدمهای گفتم:"مگه استخر گلپایگون را نیفتاده؟" و واضح بود که منظورم این است که شما اینجا چه میکنید و چرا دست از سر کچل ما برنمیدارید؟
خیلی سریع منظورم را فهمیدند و یکیشان که لهجهاش غلیظتر بود جواب داد:"ای بابا چه استخری؟ اونجا حوضُم نی چه برسه به استخر"
گفتم: چهطور؟
گفت: نه تمیسَه نه سونا دارَه نه جکوزی دارَه بلیطشمخا هزار تومنه اما حیف پول که اونجا بریزی تو آب.
گفتم: ای بابا هر چی چیز خوبه که مال گلپایگونه چه طور استخرش بده؟
گفت: چیشی میگی عمو!؟ آواز دهل از دور خوشه.
میخواستم بگویم عمو خودتی عمو. میدانی این آقای محترمی که جلوی تو نشسته چه احترامی بین وبلاگنویسها دارد؟ که دیدم حرف بیربطی است؛ آخر یک کمش لخت چه ابهتی میتواند داشته باشد؟ و برای اینکه متوجه فکرم نشود همینطور الکی گفتم: چهطور!؟
او هم مثل کسی که قبلا حرفش را آماده کرده مسلسل وار ادامه داد: گلپایگونم جا زندگیس؟ چیشی داره؟ بعد هزار سال خودشونه کشتن یگ پارکی درس کردن لعنت خدا نمیارزه؛ همین باغای خونسار خودتون از صدتا از این پارکا بهتره. خیابوناشمخا یکیش اسفالت نی. اینورشمخا پر کارخونه و سنگبریس، اونورشمخا پتروشیمیس. چار روز دیگم هممون از سرطان میمیریم. خوشحال خودتون، اقلاکن نفستونخا درسه...
و همینطور گفت و گفت و گفت. کمکم احساس کردم دارم از گرما خفه میشوم. مثل آدمهایی که میخواهند از شر کسی خلاص شوند همهی حرفهایش را تایید کردم و از آن گرمای کشنده به دوش آب سرد پناه آوردم و شیرجهای داخل آب زدم. هنوز به سطح آب نرسیده بودم که فکر کردم چرا هیچ کس از شرایط خودش راضی نیست؟ همین خونساری که برای ما قابل تحمل نیست برای دیگری شهر ایدهآل است و آن گلپایگانی که ما فکر میکنیم چهقدر پیشرفت کرده برای اهالیاش غیرقابل تحمل...
اگر میخواستم آن پایین این افکار را بگیرم و ادامه دهم احتمالا نفس کم میآوردم و الآن هر کدامتان پستی دربارهی مردی که در استخر غرق شد و سهلانگاری نجاتغریقها مینوشتید. برای همین مثل یک امریکایی تمامعیار به خودم گفتم ایتز نات مای پرابلم و با ذهنی باز مشغول لذت بردن از هزار و پانصد تومنم شدم.
از آب درآمدم و بدون توجه به نگاه معنیدار و متعجب جوانترها دوباره شیرجه زدم. این بار زیر آب حبابهای ریزی را که بدنم درست کرده بود تعقیب کردم، خیلی قشنگ بودند. یاد فیلم آبی بیکران افتادم. به سطح آب آمدم و چند بار با فروبردن سریع دست در آب، حباب درست کردم. حبابها تا آنجا که دست من میکشیدشان، پایین میرفتند و وقتی رهایشان میکردم، آرام آرام به سطح آب میرسیدند و تمام میشدند. در عرض چند دقیقه هزاران حباب خلق کردم و شاهد مرگ همه شدم. چه زندگی کوتاه و زیبایی داشتند. احساس خالقی را داشتم که برای کیف خودش خلق میکند و میمیراند و از این احساس شرمنده شدم؛ آخه خالق اینقدر بیرحم!