ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

بایگانی

برای من نوشتن رنجی لذت‌بخش است. چیزی شبیه رنجی که پشت کنکوری‌های درس‌خوان، موقع درس خواندن دارند یا رنجی که عشاق دلداده در دوران انتظار تحمل می‌کنند یا رنجی که مادر، هنگام بارداری و زاییدن دارد. حالا که درباره‌اش فکر می‌کنم می‌بینم همین زاییدن بهتر حق مطلب را ادا می‌کند. بله، برای من، نوشتن مثل زاییدن است.
ابتدا نطفه‌ای در مغزم کاشته می‌شود. بعد بسته به شرایط؛ اگر پای کامپیوتر باشم آن را در نوت‌پد وگرنه در دفتری، کاغذی، پشت پاکت سیگاری یا حتی روی بخار پشت شیشه‌ی حمام  می‌نویسمش. این یادداشت به صورت طرحی کلی و خام و با اشاره به کلیت مطلب است. بسیاری از طرح‌ها از این مرحله فراتر نمی‌روند و به دلایل مختلف سقط می‌شوند. این دلایل متفاوتند و از بی‌مایه بودن طرح گرفته تا ترس‌های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و خانوادگی را شامل می‌شوند. در این مرحله مثل مادری که هنوز بچه را احساس نمی‌کند دل چندانی به مطلب ندارم و راحت با نابود کردنش کنار می‌آیم. اما اگر نطفه از این مرحله گذشت احتمال بچه شدنش زیاد خواهد بود. به قول معروف دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد.
در مرحله‌ی بعد اگر حالم خوب باشد و ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم بدهند و ستاره‌ها و سیاره‌ها در نقطه‌ی سعد باشند، کم‌کم طرح تبدیل به یک پیش‌نویس می‌شود. در این پیش‌نویس، طرح کمی پخته‌تر شده و اجزای اصلیش را پیدا می‌کند و بعضا قسمت‌هایی از آن نوشته می‌شود. این‌جا دیگر مثل چهار ماهه‌ها شکمم بالا آمده و بچه را احساس می‌کنم و سعی بلیغی در حفظ آن دارم اما گاهی در همین مرحله، با وجود درد زیاد، به کورتاژ راضی می‌شوم.
در یک نشست دیگر که معمولا با مرحله‌ی قبل فاصله‌ی زیادی ندارد، مطلب را کامل می‌کنم. یعنی همه‌ی نکاتی را که لازم است در آن می‌گنجانم و آماده‌ی انتشارش می‌کنم. همیشه در این مرحله نوشته را می‌بندم و بازی بیلیارد را باز می‌کنم و یکی دو دست که از کامپیوتر بردم دوباره به سراغش می‌روم.
شاید فکر کنید بیلیارد برای رفع خستگی است اما باید بگویم این یکی از مهم‌ترین مراحل کار است. وقتی بازی می‌کنم، ذهنم از آن‌چه نوشته‌ام رها می‌شود و دوباره که به آن برمی‌گردم با دید جدیدی آن را می‌بینم. در واقع این اولین سونوگرافی محسوب می‌شود و تقریبا همیشه بعد از سونوگرافی بچه را ویرایش کرده و تغییراتی در آن می‌دهم و ولش می‌کنم کنج آرشیو تا کمی بزرگ‌تر شود.
یکی دو روز بعد (شاید هم یکی دو ساعت و یا گاهی یکی دو ماه بعد!)بچه شش ماهه است. دوباره سونوگرافی‌اش می‌کنم و اگر ببینم رسیده، آن را منتشر می‌کنم. اگر هم هنوز نپخته بود یک بازنویسی دیگر می‌کنم تا به زعم خودم پخته و رسیده شود. این مرحله ممکن است چندین بار تکرار شود؛ با هر بار خواندن مطلب، دستی به سر و گوشش می‌کشم و تا آن را منتشر نکنم وسوسه‌ی تغییر ولم نمی‌کند. وقتی احساس کردم کامل است و خواستم پستش کنم آن را به همسرم نشان می‌دهم. در این اوقات حس خوبی دارم. احساس می‌کنم توانسته‌ام موجودی جدید خلق کنم و به همه نشان بدهم که من باز هم توانستم. شاید این حس مثل حس مادری باشد که لگدهای بچه را به همه نشان می‌دهد و با وجود درد مختصر، لذتی عمیق وجودش را فرا می‌گیرد و در انتظار به دنیا آمدن بچه رویابافی می‌کند.
پس از بحث و بررسی مطلب با همسرم و اعمال تغییرات احتمالی، نوبت انتشار است. یعنی سخت‌ترین و لذت‌بخش‌ترین مرحله‌ی کار. وقتی صفحه‌ی اول بلاگفا را باز می‌کنم مثل این است که وارد بیمارستان شده‌ام و وقتی صفحه‌ی "ارسال مطلب جدید" را می‌بینم انگار داخل اتاق زایمان، روی آن صندلی بدون نشیمن نشسته‌ام. در ذهنم هزار جور فکر منفی رژه می‌رود؛ نکند مطلب چرندی نوشته باشم، نکند منظورم را نرسانده باشم، نکند گوشه‌ای از مطلب به کسی بربخورد، نکند سوژه را تلف کرده باشم، نکند هیچ کس کامنتی برایش نگذارد، نکند به مذاق آن آقایی که آن بالا نشسته خوش نیاید و فیلترم کند... و هزار و یک نکند دیگر.
گاهی پیش آمده در این مرحله هم بچه را با درد زیاد سقط کرده باشم اما معمولا توانایی صرف‌نظر از انتشارش را ندارم و دلم را به دریا زده و منتشرش می‌کنم. دیگر چیزی نمی‌ماند الا فشردن دکمه‌ی "مشاهده‌ی وبلاگ" برای آن که ببینم توله‌ام چه شکلی شده و سالم است یا نه؛ اگر غلطی املایی یا ویرایشی داشت رفعش می‌کنم و وبلاگ را می‌بندم و به مدت بیست و چهار ساعت ولش می‌کنم دست ملت بچرخد ببینم نظرشان درباره‌ی کاکل زری جدید چیست.

مراحلی که گفتم درباره‌ی همه‌ی پست‌ها اتفاق می‌افتد و فرقی بین پست‌های بلند و کوتاه نیست. فقط در پست‌های کوتاه زمان هر مرحله کمتر خواهد بود. شاید چیزی شبیه شبه‌حاملگی که به جای بچه، توموری در رحم شکل می‌گیرد؛ توموری که به هر حال باید زاییده شود!



۸۹/۰۵/۱۱
ــ ـکمشـــ

نظرات  (۲۴)

۱۱ مرداد ۸۹ ، ۰۲:۵۰ من میگم . . .
افزایش بازدید وبلاگ شما
کاملا رایگان
لینک مطالب وبلاگ خود را کاملا رایگان در وبسایت ما قرار دهید
به صفحه اول وبلاگ خود لینک ندهید
افزایش بازدید = افزایش رتبه در گوگل
www.manmigam.com
کمش جان
این حوصله ات در نوشتن رو تحسین میکنم. ایکاش منهم یاد میگرفتم که در نوشتن و پست کردن و حتی خواندن کمی حوصله بخرج دهم.
و اما این مراحل رشد جنین را که در تشبیه به نوشتنت گفتی درک میکنم. باید خیلی صبوری کرد تا جنین به 9 ماه برسد بعد بنشینی و توله ات را( کلی به این خندیدم) ببینی که چه شده.
اما اون مرحله سونوگرافی بهت میگه که جنین قلب داره یا نه و وقتی قلب رو میبینی دنیا رو میبینی. اما چه سنگدلی که گهگاه کورتاژش میکنی. مگر قلب ندارد؟
بگذر تو را که نمیشناسند حرفت را بزن از جانب ما هم بزن. فیلتر شدی دوباره کمش 2 را باز کن. ما همه با توئیم و تورا میستائیم و قلمت را.
اما تحملمان کم است تا 9 ماه صبر کنیم تا توله ات به میدان بیاید و لبخندی بر ما زند. نمیشود این بچه 7 ماهه یا 6 ماهه باشد؟

پاسخ:
ناشناس بودنم نه به دلیل فیلترهای سیاسی که بیشتر به دلیل فیلترهای درونی و اجتماعی است. فکر می‌کنم خودسانسوری‌های شخصی ما خیلی بیشتر از سانسورهای بیرونی است.
سلام مطالبتون زیباست اما واقعا این متن های نیم قد یک خطی هم پروسه زمانی طی می کنند .البته باز هم میگم مطالبتون سطحی و گذری نیست وعمق داره اما مقایسه اون با زایدمون کمی اغراق آمیز به نظر میرسه . البته با اینکه نوشته ها فرزندان نویسنده هستند موافقم.

پاسخ:
درست گفتید یقینا تشبیهم تام نیست و استعاری است. درد زاییدن کجا و نوشتن کجا. شاید بشود گفت زایمان ذهنی.
کمش جان مطلبت عکس نداشت نخوندمش.

سلام
اولاَ که با این پست بلند(توله چاق و چله)ما رو حسابی سورپرایز کردید.
ثانیاَ با خوندنش تا حدودی با ریزه کاریهای دوران بارداری و زایمان آشنا شدم و به عبارتی چشم و گوشم باز شد! امان از تجربه.
موفق باشید.

لاله اشک احتمالا نمیدانند اینجا شاید برای خوانندگان بشود ناشناس ماند اما برای سربازان گمنام امام زمان گمنام نیستی اسم و فامیل و تلفن خودت و رفقایت و فامیل و اهل و عیال و زمان مکالمات مکان مکالمات و ادرس و خلاصه همه این چرندیات مثل روز روشن برایشان واضح است. این میشود که ادم یهو مجبور میشود کورتاژ کند یا اصلا بدتر از همه اینها مثل کاری که من کردم خود کشی کند کورتاژ که سهل است. بعد هم جناب کمش عزیز میدانید سختترین قسمت طوله داری چیست نه بزرگ کردنش در رحم و مراحل آن و نه حتی زائیدنش روی ان تخت وحشت اور و ان اتاق سرد در حالی که تا ماتحتت پاره میشود. سختترین قسمتش از لحظه ایست که میگذارندش توی دامنت که بیا حالا بزرگش کن.اینجا دیگر با نوشتن فرق دارد وقتی دکمه انتشار مطلب را زدی انگار بچه را سپردی به پرستار و خودت رفتی دنبال کارت. هرچه میگذرد از زحمت و ترس ناشی از پیامدهای بعدی کم میشود تا جایی که دیگر شاید اصلا فراموش کردی همچین پستی نوشتی.اما طوله بزرگ کردن توی این دنیا زحمتش خیلی بیشتر از بزرگ کردنش در رحم است خودتان که اهل و ایال دارید مطلعید.


پاسخ:
موافقم، بزرگ‌کردن بچه بسیار سخت تر از بارداری و زایمان است اما لذتش هم کم نیست. تقریبا شبیه لذتی که من از خواندن کامنت‌هامی‌برم.
بخاطر همین چیزهاست که مطالبتان حسابی پخته شده است و آدم رو به فکر وا می دارد. اما به قول الهام خانوم وقتی بچه به دنیا می آد تازه اول راهه تازه می فهمی که چه مسوولیتی داری
خودمونیما شما پزشک نیستی؟

پاسخ:
پزشک هم هستم، معلم هم هستم، خانه‌دار هم هستم، مهندس هم هستم، آب حوض هم می‌کشم، آلو هم می‌چینم، گردو هم می‌تکونم، گاهی هم چاه می‌کنم! راستی نقاشی هم بلد بودم‌ها بیخود پولتونو دور ریختید.
سلام . سعدی میگه :
زنان باردار ای مرد هشیار
اگر وقت تولد مار زایند
ازآن بهتر به نزدیک خردمند
که فرزندان ناهموار زایند
...
به همین خاطر خیلی وقتها اگه مطلب نذاریم خیلی بهتر از مطالبی بیهوده و الکی است که جز تلف کردن وقت خواننده هیچ نتیجۀ دیگری ندارد . (البته جسارت نباشه منظورم شما نیستید)

۱۱ مرداد ۸۹ ، ۱۳:۵۷ مهدی حاجی زکی
مثل همیشه زیبا
تشبیهات شما رو دوست دارم
از خوندن متنهای بلند و کوتاه کمش لذت می برم
و این نه نون قرضی است و نه قلو و نه چاپلوسی
نسل کمش منقرض شده اینو خوب می دونم
دیگه کمشی وجود نداره
ای کاش می شد از این کمش باقیمونده درست مواظبت کنیم تا لالقل همین یکی برامون بمونه
اما اگه زاد و زایمان کمش ما ادامه پیدا کنه مطمئنم که نسلش پایدار خواهد بود
کمش جان ! بزا ... زایشت را عشق است
کاش می دونستی چقدر صبر کردم تا پست جدیدت را با شوق و ذوق بخونم

۱۲ مرداد ۸۹ ، ۰۶:۰۳ هیدرولوژی خوانسار
یادداشتی اجمالی بر احداث سد خوانسار
۱۲ مرداد ۸۹ ، ۱۷:۵۵ پسر خونساری
خیلی ممنون که به من سر زدی
۱۲ مرداد ۸۹ ، ۲۱:۵۷ همشهری (خوانسار این روز های من )
با عرض درود فراوان به روزم
پس این مدت که نبودید پا به ماه بودی ...
عجب توله ای پس انداختید چون همیشه کوتوله بودند واین یکی قد بلند در آمد .
احتمالا پرستار خوبی داشتید که در دوران بارداری داروهایتان را به موقع دادند .
از حمام دهم و آب چله و مراسم مخصوص پسران و کلا از جنسیت حرفی به میان نیامد .از همه مهمتر نام نیکو انتخاب کردن را فراموش کردید .
وحالا می فهمید که بچه داری چقدر سخت است .چونان که پرورش پس از تولد نیز باشد و نگهداری به گونه ای که اگر تارنگارت هک شد فرزندانت چه می شوند .و مطلب بسیار و وقت ذیق است ...
پاسخ:
ایشالله ختنه سورون دعوتت می کنم عزیز.
سلام من اومدم
پاسخ:
خوش اومدی عزیز
دوستان لطفا به آدرس وبلاگها توجه کنید .
پاسخ:
خوبه هر کس دیرتر اومده اسمشو عوض کنه یا شماره گذاری کنه.
سلام . وب خوبی داری . موفق باشید . سایت ایران هکس دات کام می تونه در زمینه های قالب ، گرافیک و اسکریپت خیلی کمکتون کنه . حتما بازدید کنید . ممنون

www.iranhex.com
۱۶ مرداد ۸۹ ، ۱۲:۵۵ همشهری (خوانسار این روز های من )
اگه معلوم بشه ساکن خوانسار باشی یا نه میتونم حدس هایی بزنه که کی هستی
با درود فراوان به روزم

پاسخ:
چه فرقی داره عزیز خونسارم قسمتی از ایرانه و ایرانم قسمتی از جهان. این مرزها اعتباریند.
۱۶ مرداد ۸۹ ، ۱۷:۵۰ عبدالحمید حقی
سلام

دارم کشف میکنم که اول اینکه مونثی یا مذکر

بعدش هم یه جا گفته بودی موهات سپیده

اینجور نیست


اگه رو راست باشی کشفت میکنم

(بچه خانم مارپل)


http://hamidhaghi.blogsky.com

پاسخ:
در باره‌ی روراست بودن هم باید با شرمندگی عرض کنم که در راه گمنامی دروغ هم می‌گم.
اصلا مثال خوبی نزدی چون همه بچه ها خوب متولد میشن وکسی قبل از اینکه اونا بتونند از خودشون دفاع کنند حق محاکمه اونها رونداره !

پاسخ:
راستی سلام.
داژان این کبو مل دزد سر گردند مونو ؟
همیزن نه وبلاگی دورو نه اسمی نه نشونی ؟از ژیر بته برنومی ؟
من بژ بیداژان حروف ابجد .
ابجد جان آتیشت خیلی تنده .مثل اینکه با هدف اومدی .این چه طرز صحبت کردن با کمش عزیزه .یادت باشه کمش عشق همه وبلاگ نویساست و همه دوسش دارند .
تو وبلاگای دیگه هم اومده بودی و بی ادبانه حرف زده بودی .حواست رو جمع کن .

پاسخ:
من که بی‌ادبی ندیدم. یه لطفی کن دندون رو جیگر بذار تا با این رفیق جدیدمون اخت شیم بابا.
خرس محترم هر سفیدی ماست نیست! بی ادب هم خودتی !

پاسخ:
دِ اومدی نسازیا.
۱۷ مرداد ۸۹ ، ۱۵:۵۷ عبدالحمید حقی
سلام
برای اولین بار نفهمیدم چی گفتی؟



http://hamidhaghi.blogsky.com

ابجد میخورمتا ...

پاسخ:
دِ دِ دِ این حرفا چیشیبو؟ مگه تو مسواکد بینخوسی؟ بش جیش بوس لا لا.
۲۶ مرداد ۸۹ ، ۲۳:۲۱ موجودی به نام گاف!!
همه راجع به بعد از زایمان صحبت کردند و خودت در مورد سیر تولد نوزاد! روم به دیفال این که مخت را چه کسی و چگونه حامله می کند و چه کسی پدر این فرزند گرامی است برایمان روشن نیست. زود باش اعتراف کن!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی