ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

بایگانی

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۰ ثبت شده است

ساعت دوازده شد. دوازده سی‌ام شهریور. نه... یازده. یازده سی‌ام شهریور. از الآن یک ساعت در خلاء خواهیم بود؛ این یک ساعت مال سی‌ام نیست چون سی‌ام بیست و چهار ساعتش را طی کرد و تمام شد. مال سی و یکم هم نیست. این یک ساعت متعلق به هیچ روزی نیست. این یک ساعت بی‌شناسنامه است؛ بی‌پدر، بی‌مادر، تنها و در فردیت کامل...
هر سال یکی از این یک ساعت‌ها به دنیا می‌آید و همین‌طور سرگردان میان ساعت‌های شناسنامه‌دار رها می‌شود. هزاران هزار ساعت معمولی و باخانواده و متشخص در جامعه‌ی ساعت‌ها وول می‌خورند و تک و توکی ساعت بی‌هویت هم در این انبوه ساعت‌های خوشبخت زندگی می‌کنند...
نمی‌دانم چرا این بار از متشخص‌ها و خانواده‌دارها و اصل و نصب‌دارها و مبادی‌آداب‌ها متنفرم. من عاشق آن ساعت بی‌اصل و نصب و تنها و سرگردان و حیرانم.
آی ساعت تنها، اشک‌هایت را پاک کن و به آغوشم بیا...


ــ ـکمشـــ
۳۰ شهریور ۹۰ ، ۲۳:۲۸ ۱۲ نظر

یه توک پا تشریف شریفتون رو ببرید مهمونی قدیم، بد نمی‌گذره:

 

دیداری

شنیداری

 

 

 

ــ ـکمشـــ
۲۷ شهریور ۹۰ ، ۱۷:۳۰ ۱۲ نظر

مدتی است فکرم مشغول نوشتن چیزی درباره‌ی ابیوز می‌باشد و هر چه تقلا می‌کنم نمی‌توانم چیز درست و درمانی درباره‌اش بنویسم. اما از آن‌جا که آمار حکایت از افزایش تصاعدی موج این بیماری در مملکت دارد و اگر این پدر پیرتان بیش از این دست‌دست کند ممکن است فجایع انسانی بزرگی به وقوع بپیوندد، مجبورم طوری که موضوع شهید نشود سر و ته قضیه را هم بیاورم. بنابراین یک مقدمه‌ی کلی عرض می‌کنم و چند مطلب که در این زمینه نوشته شده را تقدیم می‌کنم. به نظرم این لینک‌ها جامع و مانع نیستند و شناخت این پدیده نیاز به اظهار نظر روانشناس دارد اما فعلا که دست ما کوتاه و خرما بر نخیل. از ایزد منان عاجزانه تقاضامندم رگ غیرت و اراده و سخت‌کوشی بینندگان و شنوندگان عزیز جنبیده و خودشان در موضوع به این مهمی غور و تفحص کنند و جامعه‌ای را از انحطاط برهانند.

ابیوز داری یک چیزی است در مایه‌های ...داری. (خب از شدت ادب نمی‌توانم جای سه نقطه کلمه‌ی اصلی را بگذارم و انتظار دارم دوستان فرهیخته، خودشان آن موجود لولنده را تصور فرموده و به ادامه‌ی داستان توجه فرمایند)

شناخت رفتار ابیوز بر هر انسان آزاده و غیوری از نان شب واجب‌تر است. این رفتار می‌تواند در دوستی، نامزدی، ازدواج، ارتباط با والدین، ارتباط با فرزندان و خلاصه هر ارتباط نزدیکی بروز کند. این رفتار نشان از بیماری خطرناکی دارد که حتی می‌تواند از ایدز هم مخرب‌تر باشد چون یاد گرفتن راه‌های مقابله با ایدز خیلی ساده است اما این یکی نع. این رفتار نوعی دروغ‌گویی هم است. یعنی کسی که از این ابزار برای رسیدن به مقصودش استفاده می‌کند در واقع صادق نیست و این عدم صداقت ابتدا صمیمیت رابطه را کاهش می‌دهد و بعدتر شما را هم مجبور می‌کند برای حفظ رابطه وارد این چرخه شوید. چرخه‌ای که کم‌کم آرامش روانی انسان را سلب کرده و یک رابطه‌ی دوستانه را تبدیل به رابطه‌ای معامله‌ای و منزجر کننده می‌کند.

یادآوری می‌کنم ابیوز یک بیماری روانی است که معمولا ریشه‌های تربیتی دارد بنابراین بهتر است در درمان آن بکوشیم نه اینکه دعوا و جار و جنجال و طلاق و طلاق‌کشی راه بیاندازیم؛ آمار طلاق همینجوری بالا هست دیگر نیازی به مساعدت ما ندارد.

 

طرح موضوع

یک نمونه با نگاه به لینک قبل

ابیوز در برخورد با بزرگسالان

 

 

 

 

ــ ـکمشـــ
۱۸ شهریور ۹۰ ، ۱۶:۱۲ ۱۲ نظر
دوستی گفت صبر کن زیراک
صـبـر کـار تو خوب زود کنــد
آب رفـتـه به جوی بازآرد
کـارها به از آنچه بود کند
گفتم ار آب رفته بازآید
ماهی مرده را چه سود کند


جمال الدین اصفهانی




ــ ـکمشـــ
۱۴ شهریور ۹۰ ، ۱۳:۳۳ ۱۶ نظر
باریک اندام بود و آرایش خفیفی داشت. با موهای قهوه‌ای و شال نارنجی و مانتوی چهارخانه‌ریز مشکی. از مقابلم رد شد و روی صندلی کنارم نشست. ندیده‌اش گرفتم. پایم را روی هم انداختم و روزنامه را باز کردم. او هم پایش را روی پا انداخت و کیفش را روی پا گذاشت و دستش را هم زیر چانه. و متفکر به جایی نامعلوم خیره شد و شروع کرد به تکان دادن پایش؛ انگار که با آهنگی ضرب گرفته. گاهی تکان‌های پا تند و هیستریک می‌شد.
احساس کردم نرمال نیست. ناراحت به نظر می‌رسید. صورتش را نمی‌دیدم اما می‌توانستم چهره‌ی مغموم و چشمان نگرانش را تصور کنم. احساس کردم خسته از یک پیاده روی طولانی آن‌جا نشسته. می‌توانستم تصور کنم کلی راه رفته تا به چیزی فکر کند یا چیزی را برای خودش حل کند یا چیزی را فراموش کند یا... اما موفق نشده.
دلم برایش سوخت. آرزو کردم کاش می‌توانستم کمکش کنم. احساس خودخیربینی مفرطی وجودم را گرفته بود. فکر می‌کردم وظیفه دارم کمکش کنم. احساس بدی بود چون نمی‌توانستم. از عهده‌ی من خارج بود. نمی‌توانستم بگویم "سلام چرا حالتون بده" اساسا از حرف زدن با خانم‌های غریبه اکراه دارم. یک جور خجالت ذاتی. خجالت تربیتی. کم‌رویی. اصلا به دلیل همین کم‌رویی و ترس هیچ گاه چنین روابطی را تجربه نکرده بودم.
فکر کردم صبر کنم شاید خودش سر حرف را باز کند. اما زود فهمیدم این فکر اشتباه است. نه، او نمی‌توانست. او یک زن بود. یک زن هیچ وقت نمی‌تواند شروع کننده باشد. همین که آن همه صندلی خالی را ول کرده و کنار من نشسته بود کلی معنی داشت. مطمئن بودم آن جا نشستنش بی‌دلیل نبوده. مطمئن بودم عامدانه خودش را در معرض توجه من قرار داده. خود این یعنی شروع. مطمئن بودم بی‌صبرانه منتظر سوال من بود.
اما هر چه با خودم کلنجار می‌رفتم نمی‌توانستم شروع کنم. شجاعتش را  نداشتم. به خودم می‌گفتم به من چه؟ مگر من چه‌کاره‌ام؟ مددکار اجتماعی؟ اگر شروع کنم و درگیرش شوم چه؟ اگر گرفتار جریانی خسته کننده شوم چه؟ شرایط من خاص است. من زن و بچه دارم، زندگی آرامی دارم، چرا وارد ماجرایی شوم که انتهایش را نمی‌دانم؟
کلی داستان عشق مثلثی سینمایی توی ذهنم آمد. ترسیدم. گفتم "گور پدر دنیا و مافیها اصلا به من چه؟" و اراده کردم که بلند شوم و بروم. اما نتوانستم؛ انگار به صندلی پیچ شده بودم. نه می‌توانستم بروم و نه می‌توانستم شروع کنم؛ آچمز شده بودم.
یک نفر درونم فریاد می‌زد این یکی فرق دارد. تو فرق داری؛ این‌جا موضوع خودخواهی نیست، این جا یک انسان آسیب دیده نشسته و هر لحظه هم ممکن است بلند شود و برود کنار یک آدم دیگر بنشیند. آدمی که معلوم نیست خیرخواهش باشد. آدمی که ممکن است دامی برایش پهن کند. آدمی که...
واقعا مانده بودم چه کنم. گفتم هر چه باداباد یک فرصت به او می‌دهم اگر استفاده کرد که هیچ وگر نه بلند می‌شوم و می‌روم. کتابی باز کردم و طوری که عنوانش را ببیند شروع کردم به خواندن. پیش خودم فکر کردم کتاب می‌تواند بهانه‌ی خوبی باشد. اگر بخواهد می‌تواند شروع کند. ساعت گوشی را نگاه کردم. ساعت نزدیک ده بود.
ناگهان پرسید:"ببخشید آقا ساعت چنده؟"
حسم درست بود، بالاخره شروع کرد! کمی ترسیدم. بدنم داغ شد. ساعت را گفتم و منتظر سوال بعد شدم. خودم را آماده کردم تا به سوال بعد با دقت پاسخ بدهم. نمی‌خواستم رنجشی مضاعف نصیبش کنم. چند ثانیه گذشت اما چیزی نگفت. نمی‌دانم چرا حرف اصلی را شروع نمی‌کرد!؟ نمی‌دانستم باید چه کنم. کلمه‌های کتاب از جلوی چشمانم رد می‌شدند ولی هیچی از آنها نمی‌فهمیدم. مثل این بود که اصلا زبان فارسی بلد نیستم. فقط حروف را می‌شناختم. تمام حواسم به او بود. یقین داشتم ادامه خواهد داد. مطمئن بودم سوال بعد در ذهنش پیچ و تاب می‌خورد. اما چرا نمی‌پرسید!؟ زمان به کندی می‌گذشت. دوباره گوشی را نگاه کردم. ده و دو دقیقه بود! انتظار کلافه‌کننده‌ای بود. کم‌کم احساس کردم چیزی از ذهن او بلند می‌شود و وارد ذهن من می‌شود، احساس ترحم شدیدی پیدا کردم. احساس کردم چه قدر این آدم به من نزدیک است. چه قدر دوست دارم کمکش کنم. چه قدر دوستش دارم. اراده کردم هر کاری از دستم بربیاید برایش انجام دهم...
...
تکانی خورد، پایش را از روی پای دیگر برداشت و بلند شد و به پشت سر من نگاه کرد و گفت:"چه قدر لفتش دادی!" و بازوی همسرش را گرفت و سرخوشانه راه افتاد.
دور و برم را نگاه کردم؛ آن صندلی نزدیک‌ترین صندلی خالی به دستشویی‌های پارک بود.  


ــ ـکمشـــ
۰۸ شهریور ۹۰ ، ۱۶:۳۸ ۱۳ نظر
خدا هم خدای ترک‌ها!




ــ ـکمشـــ
۰۶ شهریور ۹۰ ، ۱۶:۱۴ ۱۸ نظر

یادم می‌آید دخترم، سه چهار ساله که بود، یک نقاشی دستم داد و گفت بابا این تویی. نقاشی را گرفتم و دیدم با مداد سیاه طرحی انتزاعی کشیده و یک صورت آشفته و به هم ریخته را تصویر کرده. آن روز خیلی به هم ریخته بودم و آن طرح دقیقا نمایی از روح من بود؛ آشفته و به هم ریخته و کج و کوله. خیلی تعجب کردم و فهمیدم روح بچه‌ها چه خوب مسائل را درک می‌کند.

بعدها که بزرگ‌تر شد وقتی ناراحت بودم می‌فهمید و می‌آمد در بغلم می‌نشست و می‌گفت بابا چرا ناراحتی!؟ معمولا سر و ته قضیه را هم می‌آوردم و برای این‌که ناراحت نشود سعی می‌کردم خودم را آرام کنم و بفرستمش دنبال بازی اما گاهی هم نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم و صادقانه می‌گفتم بابا فعلا حوصله ندارم خودم خوب می‌شم برو بازیتو بکن.

 

خب تا این‌جای کار تعجب ندارد. احساسات بچه‌ها خیلی قوی است و بدون کلام هم احساسات را درک می‌کنند اما امروز چیز عجیبی اتفاق افتاد.

از صبح به دلیلی با نگرانی و اضطراب بیدار شده بودم و الکی دور خودم می‌چرخیدم که دخترم شروع کرد به سوال و جواب‌های بچه‌گانه. درباره‌ی کارهای خوب، درباره‌ی مدرسه، درباره‌ی مهمانی امشب، درباره‌ی‌....

اواسط گفتگو فهمیدم آگاهانه دارد به حرفم می‌کشد. چرا که وقتی به طور معمول حرف می‌زنیم دائما حرفم را قطع می‌کند و حرف خودش را می‌زند اما این بار یک سوال می‌کرد و چشم به دهانم می‌دوخت و خوب گوش می‌کرد و حرفهایش دقیقا در جهت به ذوق آوردن سخنران بود...

احساس کردم فهمیده چه طور به صورت غیر مستقیم کاری کند که ناراحتی‌ام تمام شود. احساس کردم یک مرحله رشد کرده. خوشحال شدم که این‌قدر خوب می‌فهمد و البته کمی هم نگران. واقعا خوب است که در سنین کودکی بخواهد چنین باری را به دوش بکشد؟ نکند عقل و احساسش بیشتر از سنش باشد و نتواند با هم‌سن و سالانش رابطه برقرا کند؟ نکند...  

بروم چند سایت روانشناسی کودک را شخم بزنم...

 

پ.ن: آقای صاحبی بحث جالبی را در وبلاگشان شروع کردند سری بزنید بد نیست.




ــ ـکمشـــ
۰۳ شهریور ۹۰ ، ۱۲:۲۲ ۱۱ نظر