ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

بایگانی

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۸ ثبت شده است

 

این شیوه‌ی روزنامه نویسی، سبیل مرضیه و پسندیده‌ای نیست. ۱

 

 

۱ - منبع(بند ۳ پاراگراف ۲)

 

ــ ـکمشـــ
۳۱ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۱:۴۴ ۲ نظر

پارسال همین موقع از پیاده‌رو مقابل ساختمان مانی رد می‌شدم. نرسیده به ساختمان، یک صندوق صدقه دیدم. رویش نوشته بود صدقه هفتاد نوع بلا را دفع می‌کند. همین‌طور به دلم زد پولی در آن بیاندازم. یک دوهزارتومانی را چهارتا کردم و از شکاف صندوق به داخل هل دادم. همین‌طور پیاده‌رو را گرفتم و بالا آمدم. مقابل شهرداری قدیم، از کنار ساختمان درحالِ ساختی رد می‌شدم که ناگهان یک نفر فریاد زد "آقا، آقا مواظب باش..." هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که به بالا نگاه کردم و هنوز به بالا نگاه نکرده‌بودم که در نیم‌متری سرم یک بلوک سیمانی دیدم و تا آمدم به خودم بجنبم بلوک بر فرق سرم فرود آمد و نقش زمین شدم.
وقتی به هوش آمدم خودم را روی تخت آی سی یو بیمارستان الزهرا دیدم. پزشکان از به هوش آمدنم خیلی خوشحال بودند اما از حرف‌هایشان فهمیدم که لخته‌خونی در یکی از رگ‌های اصلی مغزم وجود دارد که باعث نگرانی است. می‌گفتند لخته‌ی خون به دیواره‌ی یک سرخ‌رگ چسبیده و به دلیل عریض بودن این قسمت از رگ، فعلا خون از کنار آن عبور می‌کند. امیدوار بودند در همین وضعیت بماند تا با بهترشدن حالم، برنامه‌ی یک عمل مغزی را ترتیب‌دهند و لخته را دربیاورند.
در یکی از کتاب‌های کوندرا خوانده‌بودم:"انسان فکر می‌کند و خدا می‌خندد" خدا خندید:لخته‌ی خون حرکت کرد و به قسمت باریک رگ رسید و جریان خون قطع شد.
احساس کردم از جسمم جداشدم. مثل فیلم‌های روح‌بازی، از بالا، خودم را روی تخت آی سی یو می‌دیدم. می‌دیدم که دکترها با چه جان‌کندنی مشغول احیا هستند. اما بعد از چند ثانیه‌ی طوفانی یکی گفت:"رفت" و بقیه دست از کار کشیدند و هر کدام به گوشه‌ای وارفتند. پرستار ملحفه را روی صورتم کشید و با خونسردی مشغول مرتب کردن وسایل شد. مثل این بود که دارد تخت‌خوابش را مرتب می‌کند!
خبرم را به خانواده‌ام دادند؛ بلبشویی شد. جیغ کشیدند، ضجه زدند، گریه‌کردند، خاک‌ها به سر ریختند، عزاداری‌ها کردند، از دور و نزدیک آمدند؛ از تهران، اصفهان، خوزستان، مشهد، انزلی، چابهار... دردسرتان ندهم مثل بقیه‌ی مرده‌ها با انجام تمام آداب و رسوم، خاکم کردند.
شب اول قبر به بدبختی گذشت. مگر می‌شد دروغ گفت!؟ نمی‌دانم هاردشان چند گیگ است لامصب!؟ همه‌چیز را آرشیو کرده‌بودند. خودتان خواهید دید!
من قبول نشدم اما  هر چه بود تمام شد و سرم خلوت شد و در دیار باقی آرام گرفتم. البته آرام که چه‌عرض‌کنم! گفتند باید سه‌چهارم روز را در شبه‌جهنم بگذرانی و بقیه روز را هم به خودم بخشیدند.
یک روز اطراف جهنم پرسه می‌زدم که یه‌هو به ذهنم آمد من که صدقه داده‌بودم پس چه شد که این‌طور شد؟ یاد آن جک معروف افتادم که "صندوقش کار نمی‌کنه." فکر کردم اِ مثل این‌که واقعا بعضی از صندوق‌ها کار نمی‌کنند که ناگهان یکی از فرشته‌های عذاب جلویم ظاهر شد و گفت:"احمق این‌جا هم آدم نشدی؟ نمی‌فهمی که مصلحت خدا بر هر چیزی مقدم است؟ نمی‌فهمی که شاید به خاطر همان صدقه خدا عمرت را کوتاه کرد تا بیشتر گناه نکنی؟" و هنوز حرفش را تمام نکرده بود که رفیقش، از پشت‌سر، با گرزی آتشین به کمرم زد.
شاید منتظرید بگویم"و من از خواب پریدم." اما سخت در اشتباهید چرا که به اعماق جهنم پرتاب و از اینترنت محروم شدم.
سه چهار ماه مثل آدم رفتم و در کلاس‌های بازآموزی جهنم شرکت کردم. به خاطر حسن‌رفتار، محکومیتم را معلق و حق استفاده از اینترنت را پس دادند. الآن هم در یکی از کافی‌نت‌های برزخ دارم این پست را می‌نویسم.
باور نمی‌کنید نه؟ نشانی می‌دهم تا باور کنید. در میز بغل یک نفر دارد عکسی را که با سه حوری گرفته آپلود می‌کند. اوه چه سرعتی! ایکی ثانیه عکس ِ دو و نیم مگی آپلود شد. آن‌طرف‌تر یک مرد تنومند از منشی کافی‌نت می‌خواهد وصیت‌نامه‌اش را برای وراث میل کند و هر چه مشاور حقوقی کافی‌نت می‌گوید این وصیت‌نامه به درد نمی‌خورد و قانونی نیست، دست‌برنمی‌دارد، مدام می‌گوید:"چی‌چی رو قانونی نیست مالمه، اختیارشو دارم..." مثل این‌که هنوز توی باغ نیست!
این دو نفر تازه‌کارند و نمی‌دانند چنین چیزهایی فیلتر می‌شود. قوانین این‌جا البته به سختی قوانین فیلترینگ ایران نیست اما چیزهایی را که در دنیا قابل‌درک نیست یا غیرقانونی است، فیلتر می‌کنند. مثل همین دو مورد بالا. اما داشتن وبلاگ و نوشتن خاطرات دنیا یا چیزهایی که برای زنده‌ها قابل‌درک باشد اشکالی ندارد. در گوشی بگویم دنبال یک فیلترشکن توپ هستم بلکه بتوانم چند عکس از جهنم برایتان بفرستم، شاید آدم شدید...
ای بابا این مردک دیگر شورش را درآورده. کافی‌نت را روی سرش گذاشته. یقه‌ی مشاور حقوقی را گرفته و هر چه از دهنش درمی‌آید نثارش می‌کند. هنوز داغ است و نمی‌داند برای هر کدام از این الفاظ رکیک باید ما‌ه‌ها آب‌جوش بخورد. این‌جا خیلی شلوغ شده؛ تمرکز نوشتنم به هم ریخت. بروم ببنیم می‌توانم کمکی بکنم یا نه! اگر ندیدمتان دیدار به قیامت.

 

ــ ـکمشـــ
۲۳ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۵:۲۰ ۲ نظر
به نام دوست که هرچه می‌کشم از اوست!

 

ــ ـکمشـــ
۱۵ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۵:۱۱ ۴ نظر

بند 7 این پست علی‌رضا شیرازی، مدیر بلاگفا و پارسیک را که خواندم کمی خجالت کشیدم! خصوصا آن‌جا که می‌گوید:" معتقد هستند که هر ایرانی از یک خط اینترنت ADSL با 256 KB پهنای باند برخوردار است."
آن قالب سنگین نایت اسکرین خرسی مثل پتک توی سرم خورد. یاد روزهایی افتادم که مطلب جدیدی در وبلاگ می‌گذاشتم و برای دیدنش صفحه را رفرش می‌کردم و دو ساعت و سی و نه دقیقه منتظر می‌ماندم تا بارگذاری شود! دیدم شیرازی درست می‌گوید و تصمیم گرفتم قالب سنگینم را عوض کنم.
دلیل انتخاب قالب قبلی فقط و فقط آن خرس کلاه به سر بود(همین که الآن هم این روبرو ایستاده!) که سنش به خودم می‌خورد و مثل خودم از پشت پنجره، بیرون را نگاه می‌کرد. البته گمان نمی‌کنم زاغ‌سیاه ملت را چوب می‌زد و یا به ناموس کسی کاری داشت؛ به نظرم فقط دوست داشت از پشت پنجره آن دورها را نگاه کند. آن دورها تا بالای کوه محراب و شاید هم گاهی به ابرها... 
خلاصه یکی از قالب‌های ساده و سبک بلاگفا را انتخاب کردم و کمی به آن ور رفتم و نتیجه این شد که می‌بینید. امیدوارم سبک باشد و سبک و قشنگ و سنگین(!) 
هم‌چنین به مناسبت تولد قالب جدید، از این به بعد مطالبی را که به نظرم جالب باشند، در ستون "بد نیست بخوانید" لینک می‌کنم. طبیعی است که این مطالب کمی ناشی از جوزدگی باشند مثل جوزدگی انتخاباتی. و یا مربوط به یکی از پست‌های خودم باشند، مثل لینک‌های حجاب و چه بسا گاهی هم، متناسب با مزاج دم‌دمی این‌جانب، مطلبی از وب شما یا دیگر اهالی وبلاگستان!
این کار برای من خرجی ندارد و امیدوارم به درد شما بخورد. در دبیرستان یک معلم ریاضی داشتیم که وقتی می‌گفتیم:"آقا حل این مسئله به چه‌درد ما می‌خوره؟" می‌گفت:"سردرد، کمردرد، پادرد، دل‌درد..." حالا حکایت لینک‌های من است؛ توضیح این‌که این لینک‌ها برای "فکر‌درد" و "حس‌درد" من خوب بوده اما شما را نمی‌دانم!
حرف دیگر این‌که باران امروز چه‌قدر زیبا بود! تنه‌ی خیس درختان و برگ‌های تمیز و  پرتلالوئشان حس خاصی داشت؛ حسی آمیخته از شادی، غم، دل‌تنگی... نمی‌دانم...
و دیگر ملالی نیست جز گم شدن خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی‌سبب می‌گویند.۱

۱ - سیدعلی صالحی

ــ ـکمشـــ
۱۰ ارديبهشت ۸۸ ، ۲۰:۱۴ ۳ نظر

برای اولین بار که"یوسف پیامبر" را دیدم. شگفت‌زده شدم. و هر بار که می‌بینم باز هم شگفت‌زده می‌شوم! کلا خیلی اهل شگفت‌زدگی هستم! اصلا از شگفت‌زدگی خوشم می‌آید. حتی دختر هفت‌ساله‌ام هم می‌داند. گاهی می‌گوید:"بابا بیا تا مامان رفت استخر، خونه رو خوب ِ خوب مرتب کنیم تا شگفت‌زده شه." یک بار هم برای آن‌که مرا شگفت‌زده کند، موهای عروسک بیست‌هزارتومانی‌ ِ جدیدش را با قیچی کوتاه کرد و تمام دست و پای عروسک(و حتی لپ‌هایش) را با لاک ِ اکلیلی ِ بنفش پوشاند و به خانه که آمدم، با همان عروسک بی‌نوا به پیشوازم آمد! حتما می‌توانید تصور کنید که چه‌قدر شگفت‌زده شدم!
خلاصه این‌که شگفت‌زدگی یا همان سورپرایز خیلی چیز خوبی می‌باشد! همه‌ی ابناء بشر به دنبال راه‌کاری برای شگفت‌زده کردن دوستان‌شان هستند و برای رسیدن به روزهایی مثل ولنتاین یا تولد همسرشان لحظه‌شماری می‌کنند. اصولا روان‌شناسان معتقدند... 
اِ من که نمی‌خواستم درباره‌ی روان‌شناسی ِ"سورپرایزاسیون" حرف بزنم! اصلا می‌خواستم چه بگویم!؟...
آهان یادم آمد؛"یوسف پیامبر."
حضور انورتان عارضم که در بزرگ‌ترین و دینی‌ترین سریال جهان(این را کارگردان سریال گفته!)، فیلمسازِ دینی، متعهد و ارزشی ما جناب آقای سلحشور، زیر ِچانه و گردن زنان بازیگر را از حجاب معاف فرموده‌اند. در بسیاری از صحنه‌ها، زیر ِچانه و گردن زلیخا و سایر زنان دربار مصر پیداست. البته به جز این، برجستگی‌های بدن و آرایش و پیرایش و زینت صورت و دست هم از این تهاجم فرهنگی در امان نمانده. مثلا... نه مثالش را نمی‌گویم؛ این‌جا دختران و پسران جوان و خانواده‌ها رفت و آمد می‌کنند و ممکن است بیان جزییات این موضوع حمل بر بی‌ادبی شده و یا حتی بدآموزی داشته باشد. اصلا چیز مهمی هم نیست، اگر خودتان خوب نگاه کنید همه چیز(!) را می‌بینید!
خلاصه اولین سوالی که برایم پیش‌آمد این بود که مگر در حجاب فرقی بین موی سر و پوست گردن وجود دارد؟ چرا موهای زنان یا پوشیده‌اند یا مصنوعی‌ ولی گردن‌هایشان پیداست؟ بعید می‌دانستم آقای سلحشور به این مسایل متعهد نباشند و احتمال دادم که فقرفقهی از بنده است. رفتم و حکم حجاب را در چند رساله نگاه کردم. حتی برای فهمیدن جزییات با یکی دو روحانی هم مشورت کردم.
حکم حجاب در همه‌ی رساله‌ها یکسان بود:"حجاب عبارت است از پوشاندن همه‌ی بدن و برجستگی‌های آن به جز گردی صورت و دستان تا مچ. آن هم مشروط بر اینکه هیچ زینتی در این دو بخش نباشد. تعریف زینت هم عبارت است از هر نوع آرایش و پیرایش و طلا و جواهر و بدل!(برخی علما مانند امام حلقه‌ی نامزدی را مستثنی کرده‌اند)".
البته می‌دانم حجابی که در عرف جاری است و نظام هم آن را پذیرفته و با آن برخورد خاصی ندارد، با آن حجابی که در رساله‌ها مطرح شده تفاوت زیادی دارد. حتی می‌دانم که بحث‌های جدیدی درباره‌ی حجاب مطرح شده و سرو و صدای زیادی به پا کرده(از جمله نظر آقای کدیور درباره‌ی قانون اجباری بودن حجاب و یا نظر تشکیکی آقای قابل درباره‌ی شمول موی سر و گردن در حجاب) اما این‌ها مسایلی تخصصی است که نظر اهل نظر را می‌طلبد و بهتر است من در این فقرات نظر ندهم. من فقط می‌دانم که قوانین صدا و سیما در این زمینه روشن است.
در صدا و سیما دستور این است که بازیگران زن باید با حجاب اسلامی در سریال‌ها ظاهر شوند. حتی با مانتو و روسری به تخت‌خواب بروند(بسیار دیده‌اید که خانم خانه با مانتو و روسری از اتاق خواب خارج شده و خمیازه‌ای می‌کشد و می‌گوید:" وای ساعت هشته ادارم دیر شد" و به سمت دست‌شویی می‌دود.) پس چرا کارگردان این سریال که خود و چند فیلمساز انگشت‌شمار را در دایره‌ی فیلم‌ساز دینی می‌داند، در این سریال حکم حجاب را نادیده گرفته‌؟
کسانی که با فیلم‌سازی آشنا نیستند شاید بگویند:"از دست‌شان دررفته" اما شما یقینا می‌دانید که این‌ها مسایلی نیست که از دست گروه فیلم‌سازی دربرود؛ در یک فریم از تصویر، تمام جزییات با دقت مورد توجه قرار می‌گیرند و چنین موضوعی آن‌قدر تابلو هست که دیده شود. پس مسئله چیست؟
اگر فکر می‌کنید من می‌دانم مسئله چیست، سخت در اشتباهید. من نمی‌دانم مسئله چیست اما این را می‌دانم که روح جامعه، مطلق‌گراترین آدم‌ها را هم به نسبی‌نگری می‌کشاند. نسبی‌نگری و عرفی‌نگری در امتداد هم هستند. انسانی که در یک جامعه زندگی می‌کند لاجرم به دنبال هنجارها و رفتارهای آن جامعه کشیده می‌شود.
حجاب در عرف جامعه‌ی ما با احکام رساله‌ها تطبیق کامل ندارد پس طبیعی است که فیلم‌سازی متعهد مثل آقای سلحشور هم با تساهل و تسامح به آن نگاه کند و گوشه‌ی گردن زلیخا را زیر سبیلی رد کند. اگر فیلم بیست سال گذشته‌ی جامعه را با دور تند نگاه کنیم می‌بینیم که حدود و مرزهای حجاب چه‌قدر تغییر کرده‌اند. در همین خوانسار خودمان که یکی از سنتی‌ترین جوامع است این تغییر به وضوح مشاهده می‌شود. مثلا ده سال پیش محال بود زنی با مانتو و شلوار در خیابان دیده‌شود اما الآن مغازه‌ها و شرکت‌ها پر از فروشندگان و کارمندان خانم است. پس نتیجه می‌گیریم که روح جامعه بدون درنظر گرفتن خوش‌آمد و بدآمد ما کار خودش را می‌کند و به پیش می‌رود.
البته ناگفته پیداست که در شکل‌گیری این روح و هنجارهایش، مسایل زیادی دخیلند که بحث زیادی می‌طلبند اما متاسفانه در این پست بیش از هزار کلمه حرف زده‌ام و این خیلی بیشتر از کوپن هر پستم است. کوپن هر پست من حدود هفتصد کلمه است. پس باقی بقای عمرتان!

ــ ـکمشـــ
۰۵ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۱:۲۱ ۹ نظر