آی ساعت تنها
۳۰ شهریور ۱۳۹۰
ساعت دوازده شد. دوازده سیام شهریور. نه... یازده. یازده سیام شهریور. از الآن یک ساعت در خلاء خواهیم بود؛ این یک ساعت مال سیام نیست چون سیام بیست و چهار ساعتش را طی کرد و تمام شد. مال سی و یکم هم نیست. این یک ساعت متعلق به هیچ روزی نیست. این یک ساعت بیشناسنامه است؛ بیپدر، بیمادر، تنها و در فردیت کامل...
هر سال یکی از این یک ساعتها به دنیا میآید و همینطور سرگردان میان ساعتهای شناسنامهدار رها میشود. هزاران هزار ساعت معمولی و باخانواده و متشخص در جامعهی ساعتها وول میخورند و تک و توکی ساعت بیهویت هم در این انبوه ساعتهای خوشبخت زندگی میکنند...
نمیدانم چرا این بار از متشخصها و خانوادهدارها و اصل و نصبدارها و مبادیآدابها متنفرم. من عاشق آن ساعت بیاصل و نصب و تنها و سرگردان و حیرانم.
آی ساعت تنها، اشکهایت را پاک کن و به آغوشم بیا...
هر سال یکی از این یک ساعتها به دنیا میآید و همینطور سرگردان میان ساعتهای شناسنامهدار رها میشود. هزاران هزار ساعت معمولی و باخانواده و متشخص در جامعهی ساعتها وول میخورند و تک و توکی ساعت بیهویت هم در این انبوه ساعتهای خوشبخت زندگی میکنند...
نمیدانم چرا این بار از متشخصها و خانوادهدارها و اصل و نصبدارها و مبادیآدابها متنفرم. من عاشق آن ساعت بیاصل و نصب و تنها و سرگردان و حیرانم.
آی ساعت تنها، اشکهایت را پاک کن و به آغوشم بیا...
۹۰/۰۶/۳۰
با اینکه خیلی مشغولم اما هر از چند گاهی وقتی همشهریتان صفحه شما را باز کرده میایم و میخوانمتان....