انسجام ذهنی ـ عملی
این متن نوشته حامد میمه. من نمیشناسمش و آدرسی هم ازش ندارم. اما اونقدر از متنش لذت بردم که حیفم اومد شما رو تو لذتش شریک نکنم:
1- شخصیت «لئونارد» در فیلم «Memento» ساخته «کریستوفر نولان» بیمارییست دچار ضایعه مغزی در ناحیه هیپوکمپوس. در این بیماران کلیه خاطرات قبل از ایجاد ضایعه به صورت کاملا طبیعی وجود دارند اما بعد از ایجاد ضایعه فرد توانایی ایجاد خاطرات جدید را ندارد. این افراد اصطلاحا تنها «حافظه کاری» دارند. تا زمانی که با اطلاعات درگیر باشند وجود دارد و بعد محو میشود. برای او همه چیز از میانه آغاز میشود. ناقص. قضاوتهایش براساس رخدادهای لحظهایست و با رجوع به همان قضاوتها عمل میکند. هیچگاه نمیفهمد در چه بازیای قرار دارد، داستان چیست و دوست و دشمناش کیست. در حقیقت حافظه به مثابه پیونددهنده رخدادها، اشخاص و... عمل میکند اما وضعیت لئونارد به نوعی فقدان برقراری پیوند بین وقایع، اشخاص، مکانها و زمانها است.
2- انسانِ جهان قدیم جغرافیا، روابط، رخدادها و در کل ادراکات محدودی داشت. باقی جهان و رخدادهایش برای او تاریک بود، هیچ بود یا اساسا نبود. این فضای بسته و محدود بستری برای رفتارهای خرافی و اشتباهات ابتدائی بود. اما اگر بپذیریم که آمال، اهداف و آرمانهای انسان تابعی از ادراکات اوست، بین آرمانهای انسان قدیم، ادراکاتش، بدناش و جهان اطرافش هماهنگی معناداری وجود داشت. به نوعی انسان جزئی از اکوسیستم بود. در نتیجه، اگرچه عناصر سازنده این زندگی محدود بود اما دارای پیوندهایی غنی و مستحکم بود.
3- بدنِ انسانِ جدید از همان جنس است. محیط او بزرگتر شده. کموبیش خرافه و رفتارهای حماقتبار وجود دارد اگرچه پیچیده و پنهانتر. دایره روابط، رخدادها و ادراکات از جغرافیای بومی عبور کرده و به همان نسبت، اهداف، آرزوها و قضاوتهایی به وسعت دنیا پیدا کرده است. با دیدن عکسی زندگی در جایی یا داشتن چیزی را آرزو میکند، با اینکه آن را نمیشناسد تنها رهیافت حسیاش عکسیست از آن که میبیند. آنچه میخواند، آنچه میبیند و درک میکند تکههای از جهانی است که هیچگاه آن را ندیده و شاید نخواهد دید. حرص بلعیدن همهچیز را دارد و چون ظرفیت بدناش، توانایی تجزیه و ترکیب ادراکات ورودی را ندارد، لاجرم هر رویداد، رابطه و هویت را نیمجویده رها میکند. ظرفیت ذهنی که میتوانست به ادراکات غنا و به پیوندها قدرت بخشد در مقابل حجم بزرگی از اطلاعات داخلشونده به هرز میرود. برداشتهای سطحی معیاری برای عمل میشوند و قضاوتهای کور نقشه راه. با شدت گرفتن سرعت اطلاعات و قضاوتها معیارهای کیفی رفتهرفته کمّی میشوند و جای خود را به گزینهها و برچسبها میدهند: بدبخت/خوشبخت، برد/باخت، و... و ما: ماشینهای برچسبزن.
4- حجم بزرگ اطلاعات، روابط و ادراکات ما نهایتا دارای انسجام معناداری نیستند، نه بین خودشان، نه بین آنها و زندگی ما و محیط. صرفا جزایری تکافتادهاند که معلوم نیست چه ارتباطی باهم دارند. واقعیت این است که تشکیل یک هدف یا آرمان که باعث انسجام در زیست فردی شود نه با ادراکات گسترده سطحی که با داشتن شبکهای از پیوندهای غنی ممکن است. تنها در این صورت است که انسان تجربیاتی یگانه و ناب را در دنباله حیات بشری در طول تاریخ ایجاد میکند و فرصتی را برای رشد به نسلهای بعد هدیه میکند. شاید نیاز مبرم انسان معاصر کوچککردن جهان ذهنی و هماهنگ کردن آن با ظرفیت بدنی و محیطیاش باشد. نوعی خلوتگزینی نه از جنس عرفانی و رهبانی که به منظور ایجاد تعادل از دست رفته و به عنوان کنشی آگاهانه. در بخشی از دیالوگ پایانی فیلم «افسانه 1900» ساخته «جوزپه تورناتوره» 1900 به ماکس چنین چیزی میگفت:« یه پیانو رو در نظر بگیر. کلیدها شروع میشن، کلیدها تموم میشن و میدونی که 88 تا کلید هست. کسی تعدادشون رو کم یا بیشتر نمیکنه. بیانتها نیستن. این تویی که بی انتهایی. و با اون کلیدها آهنگی که میسازی، بیانتهاست. من این رو دوست دارم. و باهاش میتونم زندگی کنم. اما تو، من رو جایی میبری و چیزی رو جلوی چشمم میذاری که میلیونها کلید داره. میلیونها و میلیونها کلیدی که پایانی ندارند. ماکس، این حقیقته. کلیدها پایانی ندارند. اون کیبورد بیانتهاست. و اگر اون کیبورد بیانتها باشه، پس با اون کیبورد نمی تونی آهنگی بسازی.»