ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

بایگانی

قدم‌های بلند پدر

۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۰
صدای جیرینگ جیرینگ سکه‌های کف دستش هنوز توی گوشم است. عادت داشت سکه‌های جیبش را کف دست بریزد و بازی کند. کاری که هنوز هم می‌کند. سکه‌های پنج ریالی و  دوریالی با صدای زیر و یک‌تومنی و دوتومنی با صدای بلند و نسبتا بم. حالا که این‌ها را می‌نویسم می‌دانم آرزویم داشتن آن سکه‌ها بود؛ سکه‌هایی که چند بستنی و کیک نوشابه و کارملا می‌ارزیدند اما وقتی صدایشان را می‌شنیدم مثل این اوتیست‌ها فقط گوش می‌کردم و به فکرم هم نمی‌رسید آن‌ها را بخواهم. شاید آن موسیقی را بیشتر از بستنی دوست داشتم و یا شاید مطمئن بودم چیزی از آن‌ها به من نمی‌رسد پس نمی‌خواستم؛ آخر کدام پدر غیور خونساری را دیده‌اید که راحت به بچه‌اش پول بدهد!؟

او بلندبالا و با قامتی افراشته و مصمم و متفکر و خیره به جایی دور، راه می‌رفت و من پشت سرش می‌دویدم و صدای سکه‌ها را تعقیب می‌کردم. هر قدمش سه قدم من بود و هیچ وقت نخواست قدم‌هایش را کوچک کند؛ شاید خیال می‌کرد این‌طور زودتر مرد می‌شوم. شاید هم می‌خواست زودتر برسد؛ به کجا؟ نمی‌دانم!

آرزویم این بود که با آرامش ویترین مغازه‌ها را ببینم و ببینم چندنفر پشت میز‌های رویایی بستنی‌فروشی انوری نشسته‌اند و توی آن پیاله‌های ملامین بستنی و فالوده می‌خورند؟ همان مغازه‌ی روی رودخانه که الآن دیگر نیست، دقیقا ده پانزده متر پایین‌تر از دکه‌ی روزنامه‌فروشی فلکه؛ همین جا که کارگرها و باربرها روز را شب می‌کنند...

آرزویم بود که از قنادی پایین‌تر از بستنی فروشی ـ که یادم نیست مال کی بود ـ یک کف دست کیک‌تخته‌ای بخرم و بخورم و مثل همیشه توی گلویم گیر کند و با آب پایینش بدهم و درد از گلو تا معده‌ام را پر کند و با رسیدن کیک به معده راحت شوم و کلی کیف کنم.(هنوز هم وقتی کیک تخته‌ای می‌خورم همین‌طور می‌شوم. نمی‌دانم ما خونساری‌ها کی یاد می‌گیریم کیک‌تخته‌ای بخوریم و خفه نشویم!)

آرزویم بود که شانه به شانه‌اش راه بروم و از ارتفاع دید او آن دورها را نگاه کنم و ببینم به دنبال چه چیزی این‌قدر تند می‌رود!؟ آخر از جایی که من نگاه می‌کردم به جز سگک کمربند و زیپ شلوار چیزی دیده نمی‌شد! اما آن دورهایی که او می‌دید احتمالا چیزهای مهمی بود که یک بچه آرزو کند ببیند.
...
الآن که این‌ها را می‌نویسم کسی خانه نیست و کوهن خانه را پر کرده. فکر می‌کنم کوهن با این صدای آرام، حتما آرام هم راه می‌رفته و بچه‌اش به دنبالش نمی‌دویده و آرزو‌مند آرزوهای من نمی‌شده!  مطمئنم کوهن دست پسرش را می‌گرفته و وارد بستنی‌فروشی انوری می‌شده و یک بستنی سفارش می‌داده و از مغازه‌ی بغل هم یک کیک‌تخته‌ای بزرگ می‌خریده و کنار پیاله‌‌ی بستنی می‌گذاشته و به کیک بستنی خوردن پسرش خیره می‌شده... کسی چه می‌داند شاید هم اشتباه می‌کنم، شاید هم همیشه سر پسرش داد می‌زده که خفه شو دارم آهنگ جدیدمو می‌سازم... شاید هم اصلا پسر نداشته!
...
بگذریم...
من بزرگ شدم و او پیر. دیگر خبری از آن قدم‌های بزرگ نیست. دیگر خبری از نگاه‌های امیدوار و دوخته به دوردست‌ها نیست. دیگر خبری از آن قامت افراشته و آن سینه‌ی ستبر نیست... قدش خمیده شده و آرام راه می‌رود، مواظب است از روی جدول درست بپرد، مواظب است از عرض خیابان به سلامت رد شود...
و هنوز هم سکه‌هایی کف دست دارد و با آن‌ها بازی می‌کند اما احتمالا به چیزی که قبلا فکر می‌کرده فکر نمی‌کند... شاید آن سال‌ها در طنین موسیقی سکه‌ها به فتح دنیا فکر می‌کرده اما الآن در طنین آن موسیقی به آن‌چه فتح کرده... کسی چه می‌داند!...
زندگی بازی‌های غریبی دارد؛ مهم نیست که سال‌ها پیش صدای سکه‌های یک تومنی و دو تومنی از دستان پدر برمی‌خواست و امروز سکه‌های پنجاه تومنی و صد تومنی، مهم این است که این موسیقی برای من و پدر آن‌سال‌ها چه افقی باز می‌کرد و برای من  و پدر امروز چه افقی...
...
روزگار آن‌قدرها هم غریب نیست نازنین...

۹۰/۰۲/۲۵
ــ ـکمشـــ

نظرات  (۱۵)

۲۵ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۵:۴۷ مهدی حاجی زکی
نظر منو پس بده ...
و الا قیام می کنم
یا لثارات الحسین ...

پاسخ:
نمی دونم چرا وبلاگ کمی پکید و بالا نمی اومد. اومدم ابروشو درست کنم قلبشو از کار انداختم. فعلا که درست شده گوش شیطون کر!
سلام
چقدر سخت تونستم بیام به وبلاگتون کمش.
راستش بار اول حوصله نداشتم و بار دوم که حوصله داشتم نشد که بیام.امروز هم که آمدم کمی حوصله دارم و خدا را شکر اینترنت دانشگاه هم راه آمده تا اینجا را با ما!
چقدر احساس های همیشگی تکراری در خود من در نوشته هایتان موج میزد. نمیدانم که از خوانساری بودن جفتمان است یا از انسان بودنمان..
فالوده ها و کیک های بغلش هم برای من آرزو بوده و میشه حسرت داشتم که جشنی بشود و بابا با یک ظرف 1 کیلویی بستنی بیاید خانه..
هنوز هم مزه ی نان بستنی هایی که لایش حلوا میگذاشتند و ما با خیال این که بستنی میخوریم با چشمان بسته دهانمان را میبستیم و چشمانمان را به پس مغز میفرستادیم و تا میتوانستیم سوراخ دماغهایمان را گشاد میکردیم تا بیش از خوردن یک حلوای شور لذت ببریم به یاد دارم.
ممنون.
فالوده خوردید یاد ما هم بکنید!

پایان.

پاسخ:
آی گفتی. من عاشق این حلواها هستم. البته تو بچگی ما این قرتی‌بازیا رسم نبود. جلوی ما یه سینی حلوا می‌گرفتند و باید با انگشت از یه گوشش یه کم برمی‌داشتیم، حتی قاشقم توش نبود!!
پا به پای شما دویدم و از کنار مغازه بستنی فروشی و ... رد شدم.
درد گلو را هم حس کردم
و چقدر شیرین بود .

پاسخ:
لطف کردی. این نهایت آرزومه که خونندم پا به پام بیاد.
زیبا بود و احساسی.
اون قنادیه خدا رحمتشون کنه برادران کیماسی بودند. منم همیشه صدای سکه را را دوست داشتم. وقتی خانه بودیم با این صدا می فهمیدیم که پدر از حجره آمده....
خدا پدرانمان را حفظ کند رفتگان را هم بیامرزد.

پاسخ:
چنین باد.
۲۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۹:۲۲ متعصب خونساری
توهین بزرگ به همشهریان خوانساری در وبلاگ (دت هاله) و پاسخ بنده به ایشان:
"منظورت از این جمله چیه؟
(مردم این شهر ارزش این حرفارو ندارن.همون بهتر این آدمای ترسو و زیر آب زن تو همین شهر درب و داغون زندگی کنن.)
چرا همه رو به یه چشم دیدی خانم فرهنگی؟
چرا تر و خشکو با هم می سوزونی؟
فعلاَ که خود توام تو همین شهر درب و داغون داری زندگی می کنی.
تو حق نداری نسبت به مردم این شهر اینطور توهین کنی.
درب و داغون وجود خودته که با این ذهن سه در چهارت کلی ادعات میشه.
هر چه زودتر از همه عذرخواهی کن.
تو که خیلی ادعای آزاد اندیشیت میشه اگه راست میگی این کامنتو تایید کن."
دوست عزیز خودتان قضاوت کنید..

پاسخ:
از این‌ها که بگذریم دیدی که دت هاله علی‌رغم توهین‌هایی که بهش کردی نظرتو حذف نکرده و درباره‌ش اشتباه قضاوت کردی. امیدوارم درس گرفته باشی.
زیبا بود
فوق العاده زیبا بود
مخلص کمش خان هم هستیم دربست

پاسخ:
ما بیشتر عزیز
سلام جناب کمش
به نظرم الان پدرتون هوس خوردن بستنی میکنه با این سکه ها ولی اولا دیگه با سکه بستنی نمیدند ثانیا ایشون عارشون میاد(مثل بقیه خونساریها) بره تو بگه آقا یه بستنی بده .درنتیجه هیچ وقت طعم بچگی را نمیچشیم
ثالثا اون بستنی فروشی رو آب برده و موقعیت از کف رفته ولی بازهم مهم نیست مهم پدرتونه که هنوز هست
شاد باشید

پاسخ:
امیدوارم سایه‌ی پدر روی سر همه باشه. حتی اونایی که ندارند.
سلام
پستی سرشار از نوستالژیک.
یاد باد آن روزگاران، یاد باد...

پاسخ:
باد باد
۲۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۹:۲۵ مهدی حاجی زکی
روزگار غریب نیست
روزگار را غریبش می کنیم
روزگار غریب نواز است
لحظه به لحظه پست قشنگت را خواندم و زار زدم
زار زدم برای دقایقی که درکنارش بودم و حسش نکردم
هیچ گاه به دنبالش ندویدم و همیشه بر بالاترین نقطه حضورش نظاره گر دورترین نقطه نگاهش بودم
اما هچ وقت نفهمیدم
کجا نشسته ام و سنگینی وزنم کدام درد درونش را جلی میکند ؟
قدرش را بدان و بر دستهای چروکش بوسه بزن
نه یکبار بلکه هزاران بار
کمش جان
شدی قالی کرمان
هرچه بیشتر پا می خوری زیباتر می شوی و دلنشین تر

پاسخ:
زار نزن پسر بابا؛ پدر باش برای ابوالفضل‌خان. فقط اگه براش کیک تخته‌ای خریدی خودت تیکه تیکه بهش بده خفه نشه بچم.
۲۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۹:۴۲ مهدی حاجی زکی
خوش اومدی دادا
ترسوندیمون به خدا
سلام
کمش جان تازگیا گیر میدیا، اساسی.
بابا ما که در برابر شما گردنمون از مو هم باریکتره.
در ضمن دیدم دیروز وبت سکته ناقص کرده بود.
خدا رو شکر که رفع بلا شده.
باد باد... .

پاسخ:
این روزها اجنه به وب ما نیز نفوزیده‌اند!
کمش جان قد ر انروزها و پدر ت را بیشتر بدان ما که از این نعمت محرو م هستیم
خدا آخر و عاقبت همه را به خیر کند. آمین.

پاسخ:
خدا پدرتو بیامرزه اما نبود پدر دلیل بر محروم بودن ازش نیست.
سکته چه ربطی به جن داره ؟
تازه اونم تو این روزها ؟
مگه این روزها چه خبره ؟

پاسخ:
مگه خبر نداره همه جن گیرا و مرتاضاژون زندون کرت! اندان اخبار ورخون!
سلام کمش جان خوبی چه خبر کمش جان لطفا به این سوال من جواب بدهید چند سالتون دقیق بگید
کمش جان ما راز داریم میشه تشریف بیارید مغازه اره عزیزم منتظرم
سلام

پاسخ:
این‌ورا؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی