نگاه و نشان
چه اسم بامسمایی. نشانی بود که نگاه میکرد. نشانی از دورانی پرشکوه و فراموش شده. نشانی از رزمندهی واقعی. رزمندهای که تو جاده زمان حرکت کرده و نشانی از اون روزها رو برای امروز آورده. رزمندهای که تو حرکتش به سمت امروز با چشمانی باز به اطرافش نگاه کرده و سعی کرده فرزند زمان خودش باشه...
از رفتنش ناراحت نیستم چون یکی از دوستان عزیزم به آرزوش رسیده. چون یک انسان خوب به مقصدی که دوست داشته رسیده. چون یک انسان از درد مدام رها شده. چون یک انسان شفا گرفته و دیگه نیاز نداره لبخند بزنه برای پنهان کردن رنجی که از درون تحلیلش میبره...
اما نارحتم برای خودم. ناراحتم که دوستی خوب رو از دست دادم. ناراحتم که دیگه نمیتونم منتظر نظرش پای پستهام باشم. ناراحتم که دیگه نمیتونم نظرات بلندش رو دو سه بار بخونم و باش بحث کنم و باش مخالف باشم، بدون اینکه ذرهای نگران باشم از برخوردش با مخالفتم. ناراحتم که انسانی خوب رو که کنارم نفس میکشید از دست دادم...
وبلاگش رو مرور میکنم. نظراتش رو میخونم. نظراتی که براشون کلی زحمت میکشید. نظراتی که پر از تلاش برای فهمیدن و فهماندن بود. نظراتی که پر از تلاش برای دوستی بود. شوخیها... جدیها... حرفهاش رو میخونم و با خوندن هر جمله یادی ازش زنده میشه...
...
و به خودم تسلی میدم که مگر آدمی چیست جز یاد؟
...