ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ

بایگانی

دیروز به بانک رفتم. چهار ایران‌چک گرفتم. هر کدام مال بانکی بودند. اولی صادرات سجاد فارس، دومی ملت ونک تهران، بعدی ملی شهدای مشهد و آخری سپه بندر بوشهر.

ــ ـکمشـــ
۱۸ دی ۸۸ ، ۱۶:۱۳ ۱۳ نظر
دیروز از بی‌وفایی کوفیان شنیدم. جمله‌ی "کوفی وفا ندارد" یکی از جملاتی است که در ناخودآگاه ما حک شده و در درستی آن تردید نداریم. ما کوفیان را ترسو، مزور، آدم‌فروش و بی‌وفا می‌دانیم. و معمولا تصور می‌کنیم اگر ما جای یکی از کوفیان آن دوران بودیم نه به کشتن علی رضایت می‌دادیم و نه اجازه می‌دادیم ابن‌زیاد فریبمان بدهد و با مسلم و امام حسین آن کند که کرد. اما اجازه می‌خواهم در این قضاوت تردید کنم.
می‌دانید که شام و سایر شهرهای آن دوران، تحت تاثیر تبلیغات حکومت رسمی، مراتب خلافت را پذیرفته بودند. اما در چنین فضایی هجده هزار کوفی از امام دعوت به حکومت کردند. این یعنی کوفیان تسلیم تبلیغات رسمی حکومت نشده بودند و اراده کرده بودند حسین را به جکومت برسانند. اما این‌که چه‌طور این اراده کنترل و در نهایت منکوب شد بحثی پیچیده است و با یک کلمه‌ی "بی‌وفا" نمی‌شود سر و تهش را هم آورد.
یقینا انتظار ندارید در یک پست وبلاگی تمام ابعاد این موضوع بررسی شود اما من یکی از دلایل را چنین می‌بینم:
در تاریخ داریم معاویه با تلاشی مزورانه و وسیع جانشین علی شد و در مقام امیری مومنان، با تکیه بر قدرت و ثروت و کیاست خود و مشاورانی مثل عمروعاص، افکار مردم را تحت کنترل درآورد.
به نظرم معاویه، هزار و سیصد سال قبل از هانتینگتون به قدرت رسانه پی‌برده بود. او فهمیده بود برای تداوم حکومت باید افکار مردم را شکل دهد و در این کار موفق هم بود.
او با مهره‌چینی‌های حساب شده و با استفاده از مثلث زر و زور و تزویر، تنها رسانه‌ی آن دوران را که منبر مساجد بود به اختیار خود درآورد و حتی از آن برای لعن نزدیک‌ترین یاران پیامبر استفاده کرد. معاویه از ابزار رسانه به بهترین وجه ممکن استفاده و زمینه‌ای فراهم کرده‌بود که علی‌رغم توافقش با امام حسن، پسرش یزید را کاندیدای خلافت کند. او آن‌قدر روی افکار عمومی کار کرده بود که وقتی اسیران کربلا را به شام می‌بردند مردم آن‌ها را خارجی می‌خواندند. به نظر من ابن‌زیاد با تکیه بر چنین زمینه‌ای و با استفاده از یک تاکتیک ساده‌ی جنگ روانی کوفیان را فریب داد و اوضاع را کنترل و یزید را به مقصودش رساند.
فکر می‌کنم حق نداشته باشیم مردم یک شهر را با یک کلمه قضاوت کنیم و با یک مقایسه ساده خود را برتر از آن‌ها بدانیم. این نوعی عُجب است. کوفیان در دعوت خود صادق بودند اما اسیر جنگ روانی ابن‌زیاد شدند و برای حفظ زندگی و زن و فرزند خود تسلیم زر و زور و تزویر ابن زیاد شدند. امیدوارم ما هیچ وقت در شرایط آن‌ها قرار نگیریم.

این یک اما دوم اینکه امروز مداحی جوان دیدم یک‌پارچه سیاه‌پوش که کفش‌هایی سپید داشت!

و سوم این‌که این پست مال دیروز بود اما وقتی وبلاگ را باز کردم دیدم تنها یک نفر بازدید‌کننده آمده بود و نظر هم نداده بود فهمیدم او هم اشتباهی آمده. ظاهرا در محرم خونسار کاری به جز هیئت و زنجیر خریدار ندارد. پس من هم فعلا کرکره را پایین می‌کشم و به سراغ دسته و اسب و شتر می‌روم. خدا را چه دیدید شاید از این راه آدم شدم.


ــ ـکمشـــ
۰۴ دی ۸۸ ، ۱۰:۴۷ ۵ نظر

مدتی بود لباس مشکی نپوشیده بودم. امروز پوشیدم. لباس مشکی‌ام را خیلی دوست دارم. شاید دلیلش عادت اجتماعی ما به عزاداری است. می‌گویند ما شیعیان بیش از آن‌که شاد باشیم محزونیم. بلد نیستیم شاد باشیم. زندگی بسیاری از ما پس‌زمینه‌ای از حزن دارد. حتی موسیقی سنتی ما بیشتر محزون است تا شاد. چه می‌دانم شاید درست بگویند شاید هم نه اما به نظرم در این خصوصیت، ما خونساری‌ها از بقیه‌ی ایرانی‌ها غلیظ‌تر هستیم. اگر در صورت آدم‌های شهر دقیق شوید بیشتر آن‌ها، بیشتر اوقات، حالتی جدی و گرفته دارند. کمتر می‌خندند و اگر کسی را ببینند که بذله‌گو و خندان است در اطلاق فوری صفت "جلف" به او تردید را جایز نمی‌دانند.
بگذریم حوصله‌ی ورود به این بحث مبسوط را ندارم. شاید وقتی دیگر...
آمدم که بگویم می‌خواهم از امروز در کوچه و خیابان و حسینیه و خانه‌ی آقا لپاچه بزنم و دیده‌ها و شنیده‌هایم را بدون رتوش و بدون قضاوت بنویسم. احتمالا به دلیل فرصت کم، نثر این نوشته‌ها ضعیف خواهد بود پس سعی کنید به بزرگی خودتان ببخشید.
برای شروع از دیروز می‌گویم:
دیروز یکی از همسایه‌ها می‌گفت:"قربون امام حسین برم امسال هم مثل سال‌های قبل، دهه‌ی محرم هوا خوبه" و در توضیح جمله‌اش اضافه کرد:" دیدی تا چند روز پیش چه برفی اومد و هوا هم چه‌قدر سرد بود؟ اما از امروز هوا خوبه. مطمئنم دوباره بعد از دهه برف می‌آد. اینا بی‌حساب نیست!"
هواشناسی را درست می‌گفت. من شب قبلش در این‌جا هوای پانزده روز آینده‌ی خوانسار را دیده بودم و اثری از سرما و بارندگی در آن نبود اما حوصله نداشتم بپرسم این موضوع چه ارتباطی با امام حسین دارد؟ یا بپرسم اگر برف سنگینی می‌آمد و همه‌ی راه‌ها بسته می‌شد امام حسین آدم بدی بود؟ یا اگر در شهرهای دیگر بارندگی و سرما باشد امام حسین آن‌ها آدم بدی است؟ و یا بپرسم مگر باریدن برف چیز بدی است؟ اصلا چه ارتباطی میان مقام امام حسین با خوبی و بدی هوای هزار و چهارصد سال بعد از او دارد؟
بگذریم، گفتم که حوصله نداشتم و خداحافظی کردم.
اما امروز جایی نرفتم. منظورم جایی است که خبری از دسته و هیئت باشد. کار داشتم. ناهار را در هیئت قائمیه خوردم. اولین قاشق قیمه را که به دهان بردم یادم افتاد صبح نیت کرده بودم آبگوشت هیئت چشمه آخوند بخورم اما زمین و زمان دست به دست هم دادند تا ساعت ناهار را حوالی مسجد چیتگاه باشم و هم‌آن‌جا هم خندق بلا را به قیمه‌ی نذری سپردم. خدا را چه دیدید شاید اثری داشت و آدم شدم! اگر هم قیمه‌ی پر گوشتشان اثری نداشته یقین دارم آن دوغ خوش‌مزه بی‌تاثیر نخواهد بود. والله اعلم.


 

ــ ـکمشـــ
۰۲ دی ۸۸ ، ۱۶:۰۲ ۲ نظر
یکی از انگیزه‌های من برای زندگی، خوردن پلوی سفید سرد شده توی قابلمه‌ی روی گاز  است.
معمولا هم تند تند می‌خورم و توی گلویم گیر می‌کند! 



ــ ـکمشـــ
۱۵ آذر ۸۸ ، ۰۹:۲۱ ۱۳ نظر
برف می‌بارد پر طنین و سرد
در درون سینه‌ام دستی دانه‌ی امید می‌کارد

سخت نگیرید، می‌دانم "پرطنین" نمی‌تواند صفت برف باشد. در اصل شعر هم این صفت مال باد بوده. و می‌دانم در آن روز برفی، در سینه‌ فروغ دانه‌ی اندوه می‌کاشته‌اند نه امید. حتی می‌دانم این دو مصرع دست‌کاری شده مال یک شعر نیست اما دیشب که زیر برف(و روی آن) با همسر و دخترم ول‌گردی می‌کردیم، ذهنم، همین‌طور الکی این کلمه‌ها را با این ترکیب کنار هم قرار داد و تکرار کرد. شاید در آینده هنری به نام کولاژ شعری مرسوم شود و از من به عنوان پایه‌گذار آن یاد کنند. حتی اگر قبل از من کسی این کار را کرده باشد یقینا در میان کمش‌ها اولین نفر خواهم بود. هر چند، شاید در میان کمش‌ها هم اولین نفر نباشم.
البته من اهمیت چندانی برای مطرح شدن نامم قائل نیستم و وسوسه‌ی خود‌نمایی تحریکم نمی‌کند. اما به هر حال گفتم که فردا نگویید چرا از اول نگفتی؟ و...
اصلا مگر من کمبود شخصیت دارم؟ چه کسی از من شنیده که می‌خواهم معروف بشوم؟ چه کاری از من سر زده که نشانی از خودنمایی و جاه‌طلبی در آن دیده باشید؟
اصلا گور پدر معروفیت. بگذارید این کمش گمنام بمیرد، همان‌طور که گمنام به دنیا آمد و گمنام زیست. اصلا به شما چه که چرا این شعر شلم‌شوربا را نوشتم؟ اصلا چرا در کار دیگران دخالت می‌کنید؟ هی خانم هی آقا چاردیواری اختیاری، تحملش را ندارید به سلامت! اصلا لعنت بر پدر و مادر کسی که این‌جا آشغال بریزد. اصلا...
...
آخر عزیزان دلم چرا بی‌جهت آدم را عصبانی می‌کنید؟ داشتم معقول و مودب درباره‌ی برف می‌نوشتم، بی‌خودی شلوغش کردید. یه‌کم جنبه داشته‌باشید! این کمش پیر می‌میرد و افسوسش را می‌خوریدها!
  بیت
جو بر گورم بخواهی بوسه دادن           رخم را بوسه ده ککنون همانم

بگذریم، لعنت خدا بر دل شیطان لعین از خدا بی‌خبر. گفته‌اند "والکاظمین الغیظ والعافین عن الناس..."
عرضم این بود که برف فوق العاده‌ای آمده. از جلوی این مانیتور بلند شوید و دست زن و بچه‌ی بالفعل یا بالقوه (شوهر و بچه‌ی بالفعل یا بالقوه) را بگیرید و به باغ و کوه و بیابان بزنید؛ حیف است از چنین روزی خاطره‌ای برای کرسی پیری نسازید. از من گفتن بود.



پ.ن: نعمتی است که توی این برف و سرما نت ما برقرار است‌ها!


ــ ـکمشـــ
۰۸ آذر ۸۸ ، ۱۱:۰۰ ۸ نظر
پست جدید


ــ ـکمشـــ
۰۶ آذر ۸۸ ، ۰۰:۰۵ ۶ نظر

آخه آدم تو این هوای درویش‌لرزون فوق‌العاده، مهمونی‌رنگای پاییزی رو ول می‌کنه میاد وبلاگ آپ می‌کنه!؟ برید یه گشتی تو باغ‌های صحرا بزنید. تونستید جنگا و چاله‌باقر، نتونستید همین خیابون امام. دقت کردید چنارای کنار خیابون چه رنگ عجیبی دارند؟ برید تو خیابون جلوی بیمارستان و از اون بالا به این درختا نگاه کنید. چندتا برگ چنار هم برای تزیین اتاقتون بردارید. خیلی عالیه!


ــ ـکمشـــ
۲۱ آبان ۸۸ ، ۰۰:۱۱ ۸ نظر

دانلود

در بیان اقسام محرم و نا‌محرم:
کسانی که نا‌محرمند؛ اول عمامه به‌سر؛ اگرچه کوچک و کمتر از پانزده سال باشد. ولی عمامه هر چه بزرگ‌تر باشد، صاحب آن بیشتر نا‌محرم است. و طالبان علم در هر لباسی باشند.
دیگر، علما و پیش‌نمازان و خدام مساجد و روضه‌خوان و واعظ و تاجر و کسانی که به حج رفته‌باشند.
دیگر، موذن.
و واجب است این چند طایفه اگر محرم نَسَبی هم هستند، مانند شوهر یا پسر خود و عمو یا پسر برادر و پسر خواهر و دایی و حتی شوهر خود، زن از آن‌ها بگریزد و اجتناب نماید و الا گناه کرده است.

اما آنانی که محرمند؛ یهودی یراق‌فروش، سبزی‌فروش، زردک‌فروش، بزاز، پنبه عوض‌کن، طبیب، رمال، دعا‌نویس، جادوگر، مطرب، نقاره‌چی، سرنا‌چی، عمله، کلاه‌به‌سر، گلوبندفروش.
و دده بزم‌آرا فرماید که اگر یهودی یراق‌فروش باشد و اتفاقا او دعا‌نویس هم باشد، به اندازه‌ای محرم است که تا هم فیها خالدون! و اجتناب از او فعل حرام و جزء گناهان کبیره می‌باشد. بلکه این مرد اگر به خانه وارد شود باید احترامات او را به‌جا و حاجتش را برآورد.

در آستانه‌ی نوجوانی کم کم با مفهوم خرافات آشنا شدم. یادم هست آن روزها وقتی می‌خواستند یک خرافه را معرفی کنند فورا می‌گفتند:« اینو تو کتاب کلثوم ننه نوشته.» و به دلیل شنیدن متواتر این جمله، فکر کردم واقعا کتابی به نام کلثوم ننه وجود دارد و منبع اصلی این خرافات است.
بعدها که بزرگ‌تر شدم مطمئن شدم  چنین کتابی وجود ندارد و فیلسوفانه فکر کردم این هم ضرب‌المثلی برای معرفی خرافات است. اما چند سال پیش شنیدم این کتاب وجود دارد و آن اطمینان جوانی هم مثل دیگر چیز‌های جوانی، بوی قرمه‌سبزی می‌دهد!
خلاصه چند جا پرس و جو کردم و یقین پیدا کردم "کلثوم ننه" وجود دارد اما اثری از آن پیدا نکردم. یک روز بی‌کار و بی‌عار مشغول نت‌گردی بودم که به ذهنم زد "کلثوم ننه" را سرچ کنم. چندتا از نتایج جستجو بی‌ربط بود اما یکی از آدرس‌ها مستقیم زد توی خال و کتاب مستطاب "عقاید‌النسا" را جلویم بازکرد. شاخ‌هایم وقتی از تعجب درآمد که دیدم نویسنده‌اش آقا‌جمال خوانساری است! سورپرایز از این بالاتر نمی‌شد؛ کتابی که وجودش از اساس زیر سوال بود، نه‌تنها وجود دارد، بلکه مال یکی از هم‌شهریان من است. مال کسی که شاید در کوچه‌محل‌هایی که من شلنگ‌تخته انداخته‌ام نفس کشیده است! و همین کافی بود تا فی‌المجلس آن را بخوانم. در کل کتاب روح متلک‌گو و طناز خونساری۱ موج می‌زد و با این کتاب بود که فهمیدم ما خونساری‌ها، ژنتیکی استعاری و تیکه‌پرانیم.

احتمالا شما می‌دانید این کتاب وجود دارد و نوشته‌ی آقا جمال است. حتی شاید آن را خوانده باشید اما اگر نخوانده‌اید دانلود کنید و بخوانید؛ پر بی‌فایده نیست!
این هم بخشی از مقدمه‌ی خانم شاکری برای چاپ جدید کتاب است. من با قسمت‌هایی از آن موافقم. بد نیست آن را هم بخوانید! 

 

۱ - کلمه‌ی "خوانسار" در دهانم خوب نمی‌چرخد و غریبه است. اجازه بدهید از این به بعد بگویم "خونسار"!

 

 

ــ ـکمشـــ
۱۰ آبان ۸۸ ، ۱۲:۰۳ ۱۶ نظر
دختر هفت‌ساله‌ام با بادکنکی بازی می‌کرد و تلاش می‌کرد بترکاندش ولی نمی توانست. گفت: "بابا بعضی از بادکنکا تقلبین؛ نمی‌ترکن!"


خانمم گفت این را در وبلاگت بنویس. دخترم ذوق زده گفت بابا آخرشم بنویس:
"گزارش شماره‌ی سی و هشت. تماس فرت!"
من هم نوشتم.
تماس فرت! 


ــ ـکمشـــ
۰۱ آبان ۸۸ ، ۱۲:۰۶ ۹ نظر
زندگی چیزی کم داشت اگر Delete نبود!



ــ ـکمشـــ
۲۸ مهر ۸۸ ، ۲۳:۵۰ ۵ نظر