مدتی بود لباس مشکی نپوشیده بودم. امروز پوشیدم. لباس مشکیام را خیلی دوست دارم. شاید دلیلش عادت اجتماعی ما به عزاداری است. میگویند ما شیعیان بیش از آنکه شاد باشیم محزونیم. بلد نیستیم شاد باشیم. زندگی بسیاری از ما پسزمینهای از حزن دارد. حتی موسیقی سنتی ما بیشتر محزون است تا شاد. چه میدانم شاید درست بگویند شاید هم نه اما به نظرم در این خصوصیت، ما خونساریها از بقیهی ایرانیها غلیظتر هستیم. اگر در صورت آدمهای شهر دقیق شوید بیشتر آنها، بیشتر اوقات، حالتی جدی و گرفته دارند. کمتر میخندند و اگر کسی را ببینند که بذلهگو و خندان است در اطلاق فوری صفت "جلف" به او تردید را جایز نمیدانند.
بگذریم حوصلهی ورود به این بحث مبسوط را ندارم. شاید وقتی دیگر...
آمدم که بگویم میخواهم از امروز در کوچه و خیابان و حسینیه و خانهی آقا لپاچه بزنم و دیدهها و شنیدههایم را بدون رتوش و بدون قضاوت بنویسم. احتمالا به دلیل فرصت کم، نثر این نوشتهها ضعیف خواهد بود پس سعی کنید به بزرگی خودتان ببخشید.
برای شروع از دیروز میگویم:
دیروز یکی از همسایهها میگفت:"قربون امام حسین برم امسال هم مثل سالهای قبل، دههی محرم هوا خوبه" و در توضیح جملهاش اضافه کرد:" دیدی تا چند روز پیش چه برفی اومد و هوا هم چهقدر سرد بود؟ اما از امروز هوا خوبه. مطمئنم دوباره بعد از دهه برف میآد. اینا بیحساب نیست!"
هواشناسی را درست میگفت. من شب قبلش در اینجا هوای پانزده روز آیندهی خوانسار را دیده بودم و اثری از سرما و بارندگی در آن نبود اما حوصله نداشتم بپرسم این موضوع چه ارتباطی با امام حسین دارد؟ یا بپرسم اگر برف سنگینی میآمد و همهی راهها بسته میشد امام حسین آدم بدی بود؟ یا اگر در شهرهای دیگر بارندگی و سرما باشد امام حسین آنها آدم بدی است؟ و یا بپرسم مگر باریدن برف چیز بدی است؟ اصلا چه ارتباطی میان مقام امام حسین با خوبی و بدی هوای هزار و چهارصد سال بعد از او دارد؟
بگذریم، گفتم که حوصله نداشتم و خداحافظی کردم.
اما امروز جایی نرفتم. منظورم جایی است که خبری از دسته و هیئت باشد. کار داشتم. ناهار را در هیئت قائمیه خوردم. اولین قاشق قیمه را که به دهان بردم یادم افتاد صبح نیت کرده بودم آبگوشت هیئت چشمه آخوند بخورم اما زمین و زمان دست به دست هم دادند تا ساعت ناهار را حوالی مسجد چیتگاه باشم و همآنجا هم خندق بلا را به قیمهی نذری سپردم. خدا را چه دیدید شاید اثری داشت و آدم شدم! اگر هم قیمهی پر گوشتشان اثری نداشته یقین دارم آن دوغ خوشمزه بیتاثیر نخواهد بود. والله اعلم.
آخه آدم تو این هوای درویشلرزون فوقالعاده، مهمونیرنگای پاییزی رو ول میکنه میاد وبلاگ آپ میکنه!؟ برید یه گشتی تو باغهای صحرا بزنید. تونستید جنگا و چالهباقر، نتونستید همین خیابون امام. دقت کردید چنارای کنار خیابون چه رنگ عجیبی دارند؟ برید تو خیابون جلوی بیمارستان و از اون بالا به این درختا نگاه کنید. چندتا برگ چنار هم برای تزیین اتاقتون بردارید. خیلی عالیه!
در بیان اقسام محرم و نامحرم:
کسانی که نامحرمند؛ اول عمامه بهسر؛ اگرچه کوچک و کمتر از پانزده سال باشد. ولی عمامه هر چه بزرگتر باشد، صاحب آن بیشتر نامحرم است. و طالبان علم در هر لباسی باشند.
دیگر، علما و پیشنمازان و خدام مساجد و روضهخوان و واعظ و تاجر و کسانی که به حج رفتهباشند.
دیگر، موذن.
و واجب است این چند طایفه اگر محرم نَسَبی هم هستند، مانند شوهر یا پسر خود و عمو یا پسر برادر و پسر خواهر و دایی و حتی شوهر خود، زن از آنها بگریزد و اجتناب نماید و الا گناه کرده است.
اما آنانی که محرمند؛ یهودی یراقفروش، سبزیفروش، زردکفروش، بزاز، پنبه عوضکن، طبیب، رمال، دعانویس، جادوگر، مطرب، نقارهچی، سرناچی، عمله، کلاهبهسر، گلوبندفروش.
و دده بزمآرا فرماید که اگر یهودی یراقفروش باشد و اتفاقا او دعانویس هم باشد، به اندازهای محرم است که تا هم فیها خالدون! و اجتناب از او فعل حرام و جزء گناهان کبیره میباشد. بلکه این مرد اگر به خانه وارد شود باید احترامات او را بهجا و حاجتش را برآورد.
در آستانهی نوجوانی کم کم با مفهوم خرافات آشنا شدم. یادم هست آن روزها وقتی میخواستند یک خرافه را معرفی کنند فورا میگفتند:« اینو تو کتاب کلثوم ننه نوشته.» و به دلیل شنیدن متواتر این جمله، فکر کردم واقعا کتابی به نام کلثوم ننه وجود دارد و منبع اصلی این خرافات است.
بعدها که بزرگتر شدم مطمئن شدم چنین کتابی وجود ندارد و فیلسوفانه فکر کردم این هم ضربالمثلی برای معرفی خرافات است. اما چند سال پیش شنیدم این کتاب وجود دارد و آن اطمینان جوانی هم مثل دیگر چیزهای جوانی، بوی قرمهسبزی میدهد!
خلاصه چند جا پرس و جو کردم و یقین پیدا کردم "کلثوم ننه" وجود دارد اما اثری از آن پیدا نکردم. یک روز بیکار و بیعار مشغول نتگردی بودم که به ذهنم زد "کلثوم ننه" را سرچ کنم. چندتا از نتایج جستجو بیربط بود اما یکی از آدرسها مستقیم زد توی خال و کتاب مستطاب "عقایدالنسا" را جلویم بازکرد. شاخهایم وقتی از تعجب درآمد که دیدم نویسندهاش آقاجمال خوانساری است! سورپرایز از این بالاتر نمیشد؛ کتابی که وجودش از اساس زیر سوال بود، نهتنها وجود دارد، بلکه مال یکی از همشهریان من است. مال کسی که شاید در کوچهمحلهایی که من شلنگتخته انداختهام نفس کشیده است! و همین کافی بود تا فیالمجلس آن را بخوانم. در کل کتاب روح متلکگو و طناز خونساری۱ موج میزد و با این کتاب بود که فهمیدم ما خونساریها، ژنتیکی استعاری و تیکهپرانیم.
احتمالا شما میدانید این کتاب وجود دارد و نوشتهی آقا جمال است. حتی شاید آن را خوانده باشید اما اگر نخواندهاید دانلود کنید و بخوانید؛ پر بیفایده نیست!
این هم بخشی از مقدمهی خانم شاکری برای چاپ جدید کتاب است. من با قسمتهایی از آن موافقم. بد نیست آن را هم بخوانید!
۱ - کلمهی "خوانسار" در دهانم خوب نمیچرخد و غریبه است. اجازه بدهید از این به بعد بگویم "خونسار"!
خانمم گفت این را در وبلاگت بنویس. دخترم ذوق زده گفت بابا آخرشم بنویس:
"گزارش شمارهی سی و هشت. تماس فرت!"
من هم نوشتم.
تماس فرت!